#خاطرهـ شمارهـ سی و چهار:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ مدتی بود كه در میدان منتظر مسافر بودم، حالا كه می خواستم بروم نمی توانستم تكان بخورم! ده تا تاكسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. همان حین متوجه جوانی كه چفیه دور گردنش انداخته بود شدم، انگار اهل آبادان بود. به همراه یك ساک كوچک به سمت من آمد. زد به شیشه ماشین، شیشه را پایین كشیدم و گفتم: «بفرمایید.» گفت: «من را تا آرامگاه می برید؟» نگاهش كردم و گفتم: «بله، بفرمایید.» تا نشست توی ماشین چشمش به عكس سید افتاد كه چسبانده بودم روی شیشه. دستی روی آن كشید و شروع كرد به گریه کردن. تعجب كردم و گفتم: «آقا، قضیه چیه!؟» گفت: «من این سید را نمی شناختم. یک ماه پیش رفتم شهر قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عكس ایشان. ناخودآگاه به سمت آن عكس كشیده شدم، چهره معصومانه ای داشت. رفتم داخل مغازه، عكس و نوارهای مداحی سید را خریدم، شب و روزم شده بود گوش دادن به نوار های مداحی سید.
🌷 شبی در خواب سید را دیدم كه به سمت من آمد، دعوتم كرد كه سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام، چه جوری بیام و پیدایت كنم، گم می شوم. نرفتم و فراموشش كردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب كه بلند شدم سریع وسایلم را جمع كردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد. سید آمد و تكانم داد و گفت: «پاشو رسیدی.» ناگهان چشم هایم را باز كردم. همان موقع راننده گفت: “ساری جا نمونید.” سریع پیاده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم. وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد. رساندمش آرامگاه، بعد ماندم و گفتم: شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید، گفت: «اصلا غیر ممکنه!!» گفتم درِ خانه سید به روی كسی بسته نیست چه برسد به اینكه خودش دعوت كرده باشد.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐
eitaa.com/shahidalamdar_ir