🌙قࢪاࢪِ شبانہ
#ناے_سوختہ📕
#قسمت_بیستوپنجم
#فصل_سوم : زیارت کربلا
از لحظه حادثه💥🔪، صبح🌤 را با پسرش شب🌑 کرده بود و شب🌚 را در کنار او به صبح🌤 رسانده بود،
دو ماه آخر هر لحظه اضطراب بود و نگرانی،😟
مثل کودکی اش آب🚰 و غذا🥪 به او داده بود،
غذای له شده،🍚
سرنگ لوله نیم متری،💉
شکم سوراخ،🔪
لبهای خشکیده،💧🥀
گردن مجروح،🍂😔
بدن نحیف،😢
یک ماه و نیم گرسنگی💔 از نچشیدن غذاهایی که روزگاری نفر اول در خوردنشان بود،😊
همه و همه انگار دلش را آماده کرده بود، شاید با زبان هرگز اما با دلش تنها به راحتی
#علی راضی بود.😇
«خدا از دو سال پیش داشت منو آماده میکرد،💪🏻
به لطف
#امام_زمان(عج)🌼 و
#حضرت_زهرا(س)🌸 از بس که صداشون کرده بودم،
#علی رو به من برگردوندند؛😍😌
خدا منو در طی دو سال یواش یواش آماده کرد؛⚡️
تحمل این مصیبت برام راحتتر شد😊 همیشه احساس می کنم پیشمه،💕
باهام راه میره،👟 یا باهام حرف میزنه...🍃»
از روزی که دوست
#علی انگشتر شرفالشمسی را که با ضریح
#امام_رضا(ع)🌺 متبرکش کرده و به مادر داده بود تا در دست
#علی کند خیلی گذشته بود،🌴
به خصوص برای مادر؛
شادی🍬 آن روز او که از حرکت دستان پسرش شروع شد،😍
امروز در حال تمام شدن بود😭
و پسر برای همیشه عزم رفتن کرده بود🎒
و مادر آن قدر عاشق❤️ بود که چاره ای جز سکوت نداشت،🤫
سکوتی که این بار برخلاف همیشه دوران، آن قدرها هم علامت رضا نبود...☔️🔥
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*
@shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯