❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوهشتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر ن
🌙| قرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهونہم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«بارها شده بود شهریه را که میگرفت💵 به بچهها میگفت فردا کار داریم،😎 چند تا از بچهها را جمع میکرد میبردشون بیرون خوردنی مهمونشون میکرد.🍛 میگفت: نون امام میره تو گوشت و پوست و خون و بچه ها؛ اثر خودشو میذاره.🌟»
البته دقت و حساسیت #علی علاوه بر لقمه حلال روی خیلی چیزهای دیگر بود، همه چیزهایی که لازم بود تا توجه آنها را به هدف بزرگش برساند.💎
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنجشنبه برویم گلزار شهدا.💫
–چشم #علی جون! اگه عمری باقی بود من که از خدا میخوام، به روی چشم.☺️
مثل اینکه دلیل اصرارش، جواب یک سوال بود،❓ سوالی که چند هفتهای نگرانش کرده بود.😟
+اگه سنش خیلی بالا باشه چی!؟
–گیج شدم. برای چی میپرسی!؟🤔
+حاجی جون!! میخوایم ثواب کنیم، نمیخوایم کباب بشیم.🙁
–راست بگو #علی!؟ چی تو کلهی تو میگذره؟🤨
در دوردست قطعهای که وارد آن شدند سیاه چادری نمایان بود.🖤
درست همان جهتی که قدمهای #علی میرفت👣 چهار پنج ردیف مانده بود برسند، با بالا بردن کف دست✋🏻 و اشارهی چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا #علی جلو برود،🚶🏻♂
پیرزن انگار منتظر او بود؛ هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لبهایش از خوشحالی آنقدر شکفت که سفیدی دندانهایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند.😍😃
«تازه اونجا که من معنی سوال #علی رو در مورد محرم و نامحرمی فهمیدم.✨
#علی گفت: من همینجوری داشتم برای خودم تو قطعهها میچرخیدم🚶🏻♂ که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد،👀 متوجه شدم که مادر شهیده. اومدم سر قبر پسرش فاتحهای بخونم، سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونیهای پسر منی😇
و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم.
#علی هم هر هفته میرفت بهش سر میزد.☺️🌼»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۹ شهریور ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهونہم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که میگرفت
🌙| قـراࢪ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
البته خیلی هم با حجب و حیا؛ زود با همه گرم میگرفت،☀️
اما با همه خوش مشربی میانهرو بود.🌀 چون معتقد بود شوخی نباید از حد و اندازهاش بگذرد که اگر گذشت کدورت ایجاد میشود.😖
از این رو بارها به اطرافیانش هم تذکر داده بود،🙂 اما آن شب جمعه لواسان گوش هیچکس بدهکار نبود.☹️
به دلش افتاده بود که یک شرّی به پا خواهد شد.🤦🏻♂
ساعت ۷ و ۸ بود. اواخر تابستان🌞 قرار بود نماز مغرب و عشا را که خواندند🛐 شام درست کنند،🍳 بخورد و همانجا هم بخوابند😴 که فردا به نماز جمعه هم برسند، خدا رحم کرد چادر مسافرتی همراهشان بود.😏⛺️
شنیدن سر و صدای مأموران نیروی انتظامی👮🏻♂ در آن وقت شب -ساعت دو و نیم- با آن حال و احوالی که آنها داشتند، زیاد هم عجیب نبود،😏 یکی دو ساعت معطلی برای استعلام ماشین🚙 خواب از همه سر همه پراند.😢
حسابی کلافه شده بودند،😩 به خصوص وقتی به دستور ماموران نیروی انتظامی مجبور بودند در آن ساعت به خانه برگردند!!😣🚶🏻♂
میخواستند داد بزنند!!🗣
انگار خنده ها و قهقهههایشان😆 بدجور کار دستشان داده بود.😏
+کسی موافقه بریم مسجد!؟🤔
–راست میگه! این وقت صبح که نمیتونیم بریم خونه. من هستم.✋🏻
به پیشنهاد #علی همه راهی مسجد شدند، اما بدبختی یکی دوتا نبود.♨️
کلیددار مسجد رفته بود خونه مادرش، به ناچار یک زیلو شد تشک و همگی پشت در مسجد روی آن ولو شدند.💤
–بیدار شین ببینم!! چرا اینجا خوابیدین!؟😳
صدای خادم مسجد بود. آمده بود مسجد را برای نماز صبح🤲🏻 آماده کند.
برای بچه ها هم انگار در بهشت باز شده باشد🌈 نفهمیدند چطور تو مسجد پریدند!!😁
آنقدر خسته بودند که نای برداشتن بساط صبحانه🍱 را هم از داخل ماشین نداشتند.😓
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود، آفتاب آنقدر به چشم هایشان زل زد🌞 که هر چه صورتهایشان این ور و آن ور کردن فایدهای نداشت😐، یکی یکی به امید خوردن صبحانه از جا کنده شدند.
–وای! بیچاره شدیم، این یکی دیگه خیلی نوبره.😥
–چی شده؟!😟
–خادم همهی درا رو قفل کرده، خودشم رفته.😣
–آخه این همه بد بیاری آن هم در یک نصفه روز،🌤 خدا وکیلی حرف نداشت.
«یکی از بچه ها را از پشت بوم مسجد فرستادم پایین تا وسایل صبحانه رو از تو ماشین بیاره بالا.🍳
خادم هم که آمارش دست بچهها بود نماز جمعه ترک نمیشد.❌ با این حساب حالا حالاها باید همون جا هم میموندن.»
یاد یک فرشته نجات افتادند!!!☘
تنها کسی که میتوانست برای بچه ها کاری انجام دهد. رفته بود منزل پدر خانمش، که آمد و بچهها را بیرون آورد،😌
از نگاه #علی میشد فهمید که در ذهنش چه میگذرد؛
بله!! در انگار همه به حرفی که بارها و بارها زده بود که ایمان آورده بودند.🌻 «شوخی زیاد کدورت میاره.»☄
و شوخیهای بیش از حد شب گذشته🌚 هم کار دست بچه ها داده بود و حسابی تقاصش را پس دادند.🍂😞
آری!!
همه آنان که گلچین میشوند🌹 حرفهای قشنگی دارند که بالاخره یک روز شنیده خواهد شد.☔️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۱۰ شهریور ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ #مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از ای
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛 هم مدرسهای هایش هم همسفرش بودند و آقای معلم هم سر پرست گروه.🌴
بچه ها معلمشان را دوره کرده بودند، هر چه باشد بزرگتر بود و با تجربهتر در خرید.💳
انگشتر خوب را هم بهتر میشناخت. عاشق عقیق بود با رکاب نجفی.🎁
میگفت در عکس ها توی دست #امام_خمینی(ره) دیده بود.😍
–یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه!؟🤔 –همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه.👌🏻❣
–آقا چرا برای خودتون نمیگیرین!؟😕
–آدم هر چیزی را به اندازه نیازش میگیره.😇💙
(در این جریان #علی اصلاً همراه ما نبود.)
وقت برگشتن توی قطار🚞 یکی از بچهها گفت:
–آقا میدونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم!؟🙂 همونی که شما دوست داشتین. خریدم ۵۰۰۰ هزار تومان.💷
#علی جریان رو پرسید. یکی از بچهها براش توضیح داد. چند ساعتی گذشت.⏰
میخواستیم بخوابیم دیدم #علی اومده دم در کوپه و میگه:
+آقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید!؟ یادتونه گفته بودین از نشانههای مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره؟🎁🌺
آن سالها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های #شهدا را به همدیگر هدیه میدادند. آقا معلم👨🏻🏫 هم فکر کرده بود قضیه همین باشد.
–قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته!😎 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به آقا معلم تعارف کرد☘. از لرزش دستانش میشد نگرانیش را فهمید.⚡️
در جعبه را باز کرد. یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی!😍
پر شده بود از تعجب. رو کرد به #علی:
– مگه این انگشتر برای اون پسره نبود!؟🧐
+آقا! شما اینو از من قبول میکنید یا نه!؟🙃
خنده موذیانهی چشم هایش #علی را نشانه گرفت.🎯
–پیچوندی ازش!؟🤨
+نه آقا!! این حرفا چیه!؟☹️ تازه هزار تومنم گرونتر ازش خریدم.
و آن انگشتر در دست معلم #علی هدیهای شد از یک شهید،🎁🎈
شهید #علی خلیلی.♥️
شهیدی که نیمه شب در سرخه حصار🌳 وقتی که برای پر کردن کتری از چشمه رفته و با دیدن شغالی رنگش پریده بود،😰
هیچکس حتی برای لحظهای فکر نمیکرد ،
چند سال بعد در نیمه شبی🌚 برای دفاع از عفت و انسانیت، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند.🌹🍃
او معلم بود، نه در ظاهر، که در عمل یک معلم بود.🌕🌻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۱۳ شهریور ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتویکم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛
☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتودوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
«تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شنیدیم👂🏻، نوشتیم ✍🏻 و خواندیم.🤓
اما این فصل را گذاشتیم برای حرفهای دل مادر❣.
او که دوبار این فصل را با #علی شروع کرد،✨
یک بار سال ۷۱ بار دیگر سال ۹۰.
پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد.🌾🌿»
چشمهایش را باز کرد. دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد، سبک شده بود.😌 اتاق ساکت بود، نگران شد.😢 نمیتوانست تکان بخورد، با دستهایش اطرافش را گشت، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود.🙁 گردنش خشک شده بود.
سمت چپ، تخت بچه آنجا بود.😍👶🏻
سعی کرد با دستش داخل آن را لمس کند🖐🏻 صورت کوچولوی تو دستش آمد.😇 چقدر ساکت بود، بیشتر نگران شد.😰
–کسی اینجا نیست!؟😓
در باز شد🚪 و خانمی سفید پوش👩🏻⚕ با لبخند وارد اتاق شد.☺️
–مژدگونی یادت نره خانوم خانوما!!🙃😚
بهت زده به پرستار خیره شده بود.😳
–من کجام!؟😟
–شوخی میکنی خانم مشتاق فرد!؟😲 بیمارستان میرزا کوچک خان.🏩
–امروز چندمه!؟📆
–ماه آبان؛🌙 ولادت #حضرت_زینب(س) و تولد آقا پسر شما.🌱🌸
–پسر!؟😳
–خوشحال شدی!؟🙂
–فرق نداره اما میدونی!؟ میخوام مرد بارش بیارم.😌💙
–بیا اینم مرد شما ببینم چیکار میکنی، اسمش چیه این آقا!؟🤔😎
لبهای مادر عمیق میخندید😁،
چشم،هایش برق خاصی داشت🌟،
انگار کمرش راست شده بود؛ پرستار که نوزاد را از تختش بیرون آورد و در آغوش مادر گذاشت.🤱🏻💜
#علی!! اسمش #علی بود.🌈
آرامِ آرام مثل همیشه عمرش، مثل آنوقت ها!!🍃
آنقدر آرام میخوابید که مادر نگران میشد☹️، فکر میکرد ضعف کرده مجبور میشد بیدارش کند.☺️
لبخند مادر خشک شد،😕
دلش لرزید💓
چقدر ساکت!!!😳😥
چقدر آرام!!!💧
چقدر ملیح!!!🌷
چرا!؟🤔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۱۴ شهریور ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان #ناے_سوختہ #قسمت_شصتودوم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 «تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شن
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتوسوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
–خوب، همیشه وضو میگرفتم، شاید این زیارت عاشوراهای مسجد #امام_رضا(ع) کار خودشو کرده، شاید، شاید، شاید.😇
دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه مینشست شش دانگ حواسش تو ماجرا بود.😌
–مادر بیا خوراکی برات آوردم، تشنهات نیست پسرم!؟😚
زل میزد تو چشمهای مادر. هم چشمهایش پر از اشک بود😭 هم صورتش خیسِ خیس.
+نمی خوام، دارم گوش میدم.😇
آخر همش دو سه سالش بود.
* * *
صدای آهسته و گرفتهای، چشمهای مادر را آرام آرام باز میکند.🍃
–جانم!؟
منتظر جواب ماند،💫 مثل همیشه.
اما صدایی نمیشنود. نسیم خنکی از لا به لای در نیمه باز ایوان صورتش را نوازش میدهد، قلبش آرام میشود.🌿💚
–#علی!! #علی جان!! اینجایی!؟
دستش را آرام بالا میبرد و روی بالش و تشک میکشد.❣
هنوز خواب از سرش نرفته است. جای گرمای سر #علی را روی بالش حس میکند.✨ از جا می پرد و می نشیند. مدتهاست که جای او روی زمین کنار تخت #علی است.🛏💎
اما باز هم...
این بار او زودتر رفته بود. شاید از همان در نیمه باز ایوان.🚪
مادر سرش را میچرخاند. نگاهش به نگاه مهربان پسر در پشت قاب شیشهای روی میز خیره می ماند.🖼🌱
لبخند تلخی روی لبهایش مینشیند.🙂 کاسه چشمانش پر میشود.😭
آنقدر به تصویر #علی برای لحظهای تارِتار میشود.🌫
چشمهایش را میبندد، سرش را برمیگرداند و در حالی که روانداز نازکش را کنار میزند و بلند میشود،
با صدای نیمه بلندی "لا اله الا الله" میگوید.🌕🌳
به طرف میز میرود، گرد شیشه قاب عکس را با گوشه آستین پاک میکند.☔️ عینک را برمیدارد، عینکی با فریم مشکی، همان که در عکس روی نگاه مهربان #علی نشسته است.👓💖
آن را میبوسد😘 و روی میز میگذارد.
صدای اذان در گوشش میپیچد.📣
#علی باز هم به موقع آمده است، وضو میگیرد، جا نمازش را پهن میکند.
–الله اکبر....!
تمام نمازش بوی یاس میدهد.🌸 مثل آنوقتها که #علی میایستاد و مادر و مبینا پشت سرش.🤲🏻♥️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۱۵ شهریور ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتوسوم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 –خوب، همیشه وضو میگرفتم، شاید این زی
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتوچہارم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مثل آن روزها که خواهر مکلف شده بود🧕🏻 و باید برایش برادری میکرد،❣
همان خواهری که موهبتی بود از سوی خدا☔️ که برادرش او را از خداوند خواسته بود.
برای روزهای تنهایی مادر.🍂
برای روزهای رفتنش.🥀🍃
مادر سر از سجده بر میدارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند، قبولی نمازش را.🤲🏻🛐
سر بر میگرداند، نگاهش به صورت معصوم مبینا میافتد.🌱
صورتی کوچک در قاب سفید چادر نمازی با گلهای سرخ🌺، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن.
–قبول باشه! قبول باشه!😇🙃
از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور آن می پیچد.☺️
دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد.☄
مادر بلند میشود، چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند.🌻
+مامان!🌸
طنین صدای #علی تمام وجودش را آرام می کند.✨😌
–جان مادر!!
+چرا دلت گرفته!؟😕
کنار تخت مینشیند.🛏 یک دستش رو تا آرنج یا بالش می گذرد و آن را نوازش میکند.
میداند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمیاندازد.🎈
هوای دلش را دارد، هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد.💗☘
دلش روضه میخواهد، اسبابش مهیا میشود و مجلس برپا.🎆
هوای دوستان #علی میکند تا از او برایشان بگوید و آنها از او برایش حرف بزنند،🔅
در چشم بر هم زدنی زنگ خانه🛎 به صدا در میآید.🌾
آنقدر که گاهی مادر به خنده میگوید:
–#علی جون! مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد.☺️😍
ته دلش هوای زیارت عاشورا میکند، مثل روزهای بودن #علی.🌤🌳
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*@shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۱۶ شهریور ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ #قسمت_شصتوچہارم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مثل آن روزها که خواهر مکل
🌙قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتوپنجم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
–یادته! هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر میکردی از همان کودکی.🤲🏻🌿
از امتحانات کلاسی🤓 گرفته تا #کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت.🥀
چهلمین عاشورای آخرین نذرت هم که سهم روز شهادتت شد.💫 همون چلهای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی، ولی حواست باشهها، سی و نه تا بیشتر نخوندی.😊
شب عید گفتی مامان توسل میخونم. آخریش رو نگه میدارم برای خوب شدنم.
سرش را برای لحظه پایین میاندازد😞 و گوشه چشمانش را پاک میکند.💧
–چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم.🙂💛
نگاهی به ساعت میاندازد.
–ای وای!!! ساعت هشت شبه. 😓
با همان لبخند گوشه ابروهاش را در هم گره میزند.
به عکس #علی نگاه میکند.🖼🌼
–خدا خیرت بده پسرم!!! الان نه!! نیم ساعت وقت بده یه چایی بذارم بعد.☺️
و صدای خنده #علی در ذهنش میپیچد.
گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش بر میگرداند.🍃
–مامان داداش اینجاست!؟؟ 😳😕
به چشمهای مبینا خیره میشود.✨
–دلت براش تنگ شده!!؟😟😢
دخترک اخم میکند، دستهایش را به کمر میزند و سیاهی چشمانش می لرزد😭.
–نخیر، هیچم دلم تنگ نشده؛ ما رو گذاشته و رفته، برای چی دلم تنگ بشه.😒😔
صدای به هم خوردن در اتاق، مادر را تکانی میدهد.💥🌘
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۱۷ شهریور ۱۴۰۰
☕️| هرشب یک فنجان رمان
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتونهم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
دلش طاقت نمیآورد.
با همان بغض فروخوردهی قدیمیاش و با همان لحن کودکانه و حرکات سریع دستهایش و نگاه هایی که مدام از صورت مادر می دزدد،😔
به طرف او میرود و برای لحظهای سکوت نیمه شب و خلوت مادر و #علی را در هم میشکند. 💥
قوطی را برمیدارد تکانی میدهد و عروسک کوچکی را بیرون میآورد.🤡
ــ اِ ! چه بامزه اس. این چیه!؟ 🤩
چشمان مادر برقی میزند. ✨
ــ بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه!؟😳
مادر عروسک را کف دستش می گذرد و برای لحظهای به آن خیره میشود. 🙂
ــ از دست کارای داداشت!!☺️
از صدای خندهی آرام اما عمیق مادر، مبینا هم خندهاش میگیرد.
ــ چرا!؟ مگه چیکار کرده!؟🤔
ــ چند تا از این عروسکهای سرباز داشت. با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هرکس نذری داخل ضریح میاندازه، اونم عروسکشو از جیبش درآورده بود و انداخته بود توی ضریح. 😇☘
مبینا نمیگذارد حرف های مادر تمام شود✋🏻.
شاید به خاطر نگرانی همیشگیاش از باریدن چشمهایش.
آخر با آنها قرار گذاشته، قراری که تا به حال بر سر آن مانده است.
اینکه فقط پیش #علی و خدای #علی ببارند.☔️
حتی مادر هم...
تفنگ را از دست مادر میگیرد🔫 و آن را برانداز می کند.
ــ این چیه!؟ چرا غم داره، مامان! باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم.🔋
و سکوت مادر...
ــ مامان! این شما رو ناراحت میکنه!؟
ــ یاد چیزی افتادی!؟
ــ برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید. #علی تا اعتراض کرده بود اون بیانصاف هلش داده بود زمین. 👊🏻☹️
ــ خیلی بیخود کرده بود؛ اگه جای اون بودم حسابشو میرسیدم.
ــ نه مادر! داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنبگ و جدل نبود.😌
ــ پس چرا میگفتی میخواد بره ارتش!؟
ــ هیجان رو دوست داشت.❣اما اهل خشونت نبود. آخرشم رفت حوزه. دنبال مبارزه با نفس.⚔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۳ مهر ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
#نای_سوخته📚 #قسمت_شصتوهشتم #فصل_هفتم:کودکی👦🏻 ... استڪانهاۍ کمرباریک یادگار علی را در سینی میگذار
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتاد
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مبینا صورتش را جمع میکند.😟 با تعجب و با همان لحن همیشگیاش در حالیکه با صورت مادر را در دست میگیرد،😍 چشمهایش را به چشمهای مادر میدوزد.🙂
ــ مبارزه با نفس؟!!!😳
مادر از صدای او خندهاش میگیرد.☺️ صورتش را میبوسد و او را در آغوش میفشارد.😚
ــ بیا این عکس رو ببین، این چادر رو یادته!؟😍
ــ اِ ! مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد.🎁
ــ آخه داشتی مکلف میشدی. داداش خیلی نگران آیندت بود☺️. اون دوست داشت حجاب برای تو خیلی قشنگ و دوستداشتنی باشه🦋، اون تو رو از خدا برای ما خواست...🎈میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم.😇
ــ میدونست!؟ از کجا!؟😳🤔
ــ نمیدونم. اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود. همه گفتن خواب خون باطله😏. اما مثل اینکه...🍃
سرمای دست کوچک دخترک صورت مادر را خنک میکند❄️ و خیسی اشکهای مادر را روی صورت خستهاش پهن میکند.💦
ــ مامان! ولی #علی را بیشتر از من دوست داشتی، مگه نه!؟
مادر به خود میآید✨ و مبینا را محکم در آغوش میگیرد. 💞
ــ میدونی که تو چراغ خونهی مایی💡. اگه تو نبودی... 😣
مثل همیشه برای اینکه مادر اشکهایش را نبیند از توی بغل مادر سُر میخورد و به سرعت عکس دیگری را از جعبه بیرون میکشد.🖼
ــ این مال چه سالیه!؟ داداش اینجا چند سالش بوده!؟🙃
ــ یادم میاد موقعی که دبستان میرفت از صبح سردرگم بودم.😢 دلم براش تنگ میشد.❣ برعکس خیلی مادرها که وقتی بچههاشون مدرسه میرن میگن آخیش، راحت شدیم، به کارامون میرسیم.😌
لبخند موزیانه مبینا کلام مادر را قطع میکند.😏
ــ مثل وقتی که من میرم!؟
ــ نه مادر!! تو هم مثل داداشت برام عزیزی.😍🌸
پارچ آب را از روی میز بر میدارد و کمی آب در لیوان می ریزد.🚰
لیوان در دستش میلرزد.🙁 صدایش هم کمی میلرزد و ته کلماتش در گرفتگی نفس گم میشود.🌀
در حالی که آب را سر میکشد با چشمهایش داخل جعبه📦 را زیر و رو میکند.👀
انگار خاطرهای را پیدا کرده باشد،💫 لیوان را به سرعت روی زمین میگذرد و در حالیکه ته قلپش را قورت میدهد یک عکس را از لا به لای عکسها بیرون میکشد.🌻🖼
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۴ مهر ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتاد #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مبینا صورتش را جمع میکند.😟 با تعجب و ب
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادویکم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس مسئولیت. چیزی که غیرت رو در اون ساخت و سرانجامش شد دفاع از ناموس. 💫🍃
عکس را روی زمین میگذارد. آهی میکشد😞 و لحظهای سکوت میکند.
ــ مامان پشیمونی!؟😕
ــ از چی!؟😳
ــ اینکه داداش #علی شهید شد.😢
ــ نه بهش افتخار میکنم. خداروشکر که همچین پسری بهم داد. راه #علی راه سیدالشهدا بود.🎆
ــ اما خب؛ شاید اگه همون موقع سال ۹۰، #علی شهید میشد، من...🥀
ولی خدا توی این دو سال به من خیلی کمک کرد من رو حسابی آماده کرد💪🏻.
تو هم مونس من بودی.💓
همیشه هم هستی.∞ داداشت مثل مردها بود. مادرهای دوستاش بهش میگفتن مرد کوچک.☺️
مدرسه که تعطیل میشد یه گوشه میایستاد و صبر میکرد خلوت بشه بعد بره. نه برای خودش برای راحتی بچهها.☘
هر کاری رو که وظیفه خودش میدید در حدی که میتونست انجامش بده کوتاهی نمیکرد و تمام توانش را برای انجام او به کار میگرفت.✌️🏻😎
معلمشون میگفت:« #علی و دو نفر دیگر تو یه نیمکت سه نفری مینشستن که یکیشون چپدست بود✍🏻. #علی آقا هم رفته وسط میز نشسته تا اون دو تا دوستش راحت باشن.😌»
مادر با انگشت اشاره دست راست، خیسی گوشه چشمهایش را پاک میکند. برای لحظهای چشمهایش را محکم میبندند و دستچپش را روی گیجگاه سمت چپ میفشارد💆🏻♀.
نگاه مبینا نگران میشود😧.
ــ مامان سرت درد میکنه!؟ برات قرصمسکن بیارم!؟😥
با عجله به طرف آشپزخانه میرود🏃♀ چند دقیقه میگذرد⏱ از صدای غرغر کردن دختر، لبخندی بر لبهای مادر مینشیند.☺️
ــ اوه!! بیا مادر، من قرص نخواستم.😁 ــ نداریم. به جون خودم تموم شده!! حالا چیکار کنیم!؟☹️😓
باز هم یاد #علی. 💫
یاد آن شب که مادر سخت مریض شده بود🤕 و #علی آنقدر راه رفته بود، سر زدن به سه داروخانه با فاصله زیاد، فقط برای اینکه دست خالی به خانه بر نگردد.😇🌟
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۵ مهر ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتادویکم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادودوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
دنیایی از یادگاریهای #علی در صندوقچهی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده.💛
حتی اولین دایرهای که #علی کشیده بود!⭕️
مادر تازه میفهمد بود چرا #علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرار میکرد.🔗
نگاه مادر لا به لای خاطرهها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره میشود.🙂
روی آن نوشته بود (علی خلیلی 71/8/9)❣
چشمانش لبریز اشک میشود، آنقدر که از قطرهای از آن بر دستانش میچکد💧 و موج آن، تصویر دستبند را در حوض چشمانش میرقصاند، طاقت نمیآورد؛ آن را برمیدارد،
انگشتانش را کنار هم جمع میکند✋🏻 و دستبند را به دور چهار انگشت دست چپش حلقه میکند،✨ چشمانش را برای لحظهای به نگاه اطرافیانش میدوزد، بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است.😔
تکان شانههایش لحظه به لحظه بیشتر میشود و هق هق ضعیفی که از عمق گلویش شنیده میشود، کم کم اوج میگیرد و انگار حرفی دارد که در پشت بغض گلوگیرش مانده است،😭
گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود
و گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان #علی که بالای تخت اوست دوخته میشود.😍
آری! دستبند نوزادی تولد #علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر است.🍂
#علی میخندد و مادر هم از لبخند زیبای #علی میخندد، ☺️
صدای گرفته #علی در ذهن مادر میپیچد.
ــ هیچ چیز دست من و تو نیست...
فقط خدا..خدا.. خدا.. والسلام
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۶ مهر ۱۴۰۰
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتادودوم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 دنیایی از یادگاریهای #علی در صندو
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادوسوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مـادرانــه...
پسرم!💕
هر روز نبودنت را بارها و بارها با دستهای خستهام لمس میکنم
و سرم را در گودی بالش تو جای میدهم.🍃
لبخند صبحگاه تا شامگاه مرا از تبسم زیبای تو در عکسهایت وام میگیرم
- همان عکسهایی که دیوارهای خانه را با آنها آذین کردهام-
و قامتم را با تماشای شکوه ایستادن تو راست نگه داشتهاند.☘
و ایکاش تو میدانستی که میدانم، میدانی که نبودنت را هیچگاه باور نکردهام و ایمان دارم که گرمای شانههایم از گرمای دستان مهربان توست.🌙
در روضهها صدای گریههایت را میشنوم و گاه گاه طنین خندههایت گوشهایم را مینوازد.🌾✨
فرقی نمیکند کجای این زمین باشم،🌎
هر کجا که میروم تمام دنیای من در قاب تخت تو جای میگیرد 🛏💫
و خانه امیدم چهارگوش سنگ مرمریست که نام تو بر آن حک شده است،🌸
و تو اینگونه دنیای منی.🌿💚
نگران نباش!
من عاشقانه بندگی میکنم.
زیارتگاهم، مسجدم، سجادهام و ...
و مفتخرم که اینهمه مادرانه را از اینهمه عاشقانه هدیه دارم. 💗
خواهرت مونس من است، همانطور که تو میخواستی؛🎈
باهم میخندیم، با هم اشک میریزیم ...
و با هم زندگی میکنیم.
#علی جان!
ببین ایستادهام. قلبم را به زینب کبریۜ سپردهام.
گوش کن! به حرمت استواری قدمهایت چه با صلابت گام برمیدارم.👣🌴
پارهتنم!
یادت میآید روز مادر چگونه مادر بودنم را میستودی؟ از قدرشناسیات قند تو دلم آب میشد.😍❣
و حالا که از آن آخرین نگاهت مرا مادر #شهید میخوانند، قول بده هدیه هر ساله من، دعای تو باشد و سفارشم به آنهایی که بودنم در گرو نگاه آنهاست.
میدانم در کنار بهترینهایی،
پس جای مرا کنارت خالی کن.🍃🌼
اللهم تقبل منا
-پـایـانِرمـان'
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
۸ مهر ۱۴۰۰