❮شـھیـد علـے خلیلی❯
#نای_سوخته📚 #قسمت_شصتوهشتم #فصل_هفتم:کودکی👦🏻 ... استڪانهاۍ کمرباریک یادگار علی را در سینی میگذار
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتاد
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مبینا صورتش را جمع میکند.😟 با تعجب و با همان لحن همیشگیاش در حالیکه با صورت مادر را در دست میگیرد،😍 چشمهایش را به چشمهای مادر میدوزد.🙂
ــ مبارزه با نفس؟!!!😳
مادر از صدای او خندهاش میگیرد.☺️ صورتش را میبوسد و او را در آغوش میفشارد.😚
ــ بیا این عکس رو ببین، این چادر رو یادته!؟😍
ــ اِ ! مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد.🎁
ــ آخه داشتی مکلف میشدی. داداش خیلی نگران آیندت بود☺️. اون دوست داشت حجاب برای تو خیلی قشنگ و دوستداشتنی باشه🦋، اون تو رو از خدا برای ما خواست...🎈میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم.😇
ــ میدونست!؟ از کجا!؟😳🤔
ــ نمیدونم. اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود. همه گفتن خواب خون باطله😏. اما مثل اینکه...🍃
سرمای دست کوچک دخترک صورت مادر را خنک میکند❄️ و خیسی اشکهای مادر را روی صورت خستهاش پهن میکند.💦
ــ مامان! ولی #علی را بیشتر از من دوست داشتی، مگه نه!؟
مادر به خود میآید✨ و مبینا را محکم در آغوش میگیرد. 💞
ــ میدونی که تو چراغ خونهی مایی💡. اگه تو نبودی... 😣
مثل همیشه برای اینکه مادر اشکهایش را نبیند از توی بغل مادر سُر میخورد و به سرعت عکس دیگری را از جعبه بیرون میکشد.🖼
ــ این مال چه سالیه!؟ داداش اینجا چند سالش بوده!؟🙃
ــ یادم میاد موقعی که دبستان میرفت از صبح سردرگم بودم.😢 دلم براش تنگ میشد.❣ برعکس خیلی مادرها که وقتی بچههاشون مدرسه میرن میگن آخیش، راحت شدیم، به کارامون میرسیم.😌
لبخند موزیانه مبینا کلام مادر را قطع میکند.😏
ــ مثل وقتی که من میرم!؟
ــ نه مادر!! تو هم مثل داداشت برام عزیزی.😍🌸
پارچ آب را از روی میز بر میدارد و کمی آب در لیوان می ریزد.🚰
لیوان در دستش میلرزد.🙁 صدایش هم کمی میلرزد و ته کلماتش در گرفتگی نفس گم میشود.🌀
در حالی که آب را سر میکشد با چشمهایش داخل جعبه📦 را زیر و رو میکند.👀
انگار خاطرهای را پیدا کرده باشد،💫 لیوان را به سرعت روی زمین میگذرد و در حالیکه ته قلپش را قورت میدهد یک عکس را از لا به لای عکسها بیرون میکشد.🌻🖼
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯