❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـࢪاࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_چہلونہم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –یعنی اصلاً نمیخوای بهش فکر کنی!
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«یه شب ماه رمضون خونهی یکی از بچهها مهمون بودیم. سمت پیروزی بود. قرار بود قبل اذان برسیم، یه گپی با بچهها بزنیم، بعد از نماز و افطار و ادامهی کار؛ یه خرده ترافیک بود و دیر شد. بچهها رو کردیم تو ماشین، من بودم #علی آقا با دو تا دیگه از مربیها. پنج دقیقه مانده بود به اذان، چند دقیقه هم تو خونه اون دانش آموز که صدای اذان بلند شد؛ #علی آقا گفت بریم نماز اول وقت و حالا با اون شیطنتهای خودش؛ من گفتم خوب نیست افطار رو تاخیر بیندازیم، #علی جان ما دو دقیقه دیگه می رسیم. برای فرار از ترافیک رفتیم تو اتوبان. اتوبان قفل شد، یه ۴۵ دقیقهای دیر رسیدیم؛ اونا افطارو خورده بودند و برنامه هامون بهم ریخت. سوار ماشین میشدیم، زد رو شونه من گفت: حدیث داریم از پیغمبر(ص) که هر کس به نماز اول وقت، کاری رو مقدم کنه ابتره.
گفتم: الان میگی!؟ گفت: خواستم اونجا بگم که نشد، تو ذهنت بمونه هیچ وقت نماز اول وقت را عقب نندازی.»
سال ۸۷ بود، موسم اردوی راهیان نور✨ که میعادگاه امسال #علی آقا بود و برایش لحظه شماری میکردند⏳.
سه چهارتا اتوبوس🚎 توی جاده قطار شدند، یکی از آنها کمی داغون بود و از آن قدیمیها، اما سه تای دیگر اهل مراعات بودند و حرمت نگه دار قدیمیترها!😉
#علی آقا که معلوم است دیگر، بین این چهار اتوبوس کدام را انتخاب میکند،🙃 دمِ رفتن یکی از آقایان یک زیلو برداشت و برد انداخت ته اتوبوس قدیمی.😁
–هر کی میخواد بیاد اینجا لژنشینی.👑
خلیلی هم که اسم رفاقت و خوش مشربی میآمد اول صف بود.🤩
+برو کنار برادر! ما آمدیم.😎
جلدی پرید و خودش را آن لا به لا چپاند و یک خورده خودش را به چپ و راست تکان داد تا قشنگ جا بگیرد.😆😅
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «یه شب ماه رمضون خونهی یکی از بچهها
🌙| قـࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
سر و صدایشان تا کلهی اتوبوس🚎 میرسید،🗣 کم کم دو سه نفر ولو شدند و چشمهایشان گرم شد.😴
همه صبح زود بیدار شده بودند👀 و هوا آنقدر گرم بود☀️🔥 که آدم را از هوش میبرد😬.
از کل اتوبوس فقط دو سه نفر بیدار بودند که البته یکی از آنها هم آقای راننده بود.😁
صدای ترمز دستی مثل پنجهای خواب همه را خراش داد.😣
–پاشین ببینم! پاشین نمازه!
–اِ! یواش! دستتو زدی تو چشمم.😒
–ببخشید! ببخشید! حلال کن!🙁
–بلندشو داداش! میخوام پیاده شم، خوابم برده وضوم باطل شده.
–وایسا جون مادرت! بد خوابیده بودم تنم خشک شده.😓
صدای خمیازهها و غرغر کردنها راننده را کلافه کرد،😠 در را باز کرد پک محکمی به سیگارش زد و از رو صندلی پرید پایین و در را آن قدر محکم بست که ته مانده خواب هم از سر همه پرید.😥
#علی روی فرم نبود، سرش مدام میچرخید، انگار چیزی بدجور ناراحتش کرده بود.🙁 دو تا قدم میرفت جلو دوباره برمیگشت.
–آقای خلیلی! بجنب برادر زودتر از همه اومدی، بخون دیگه، الان راه میافتن.
#علی در حالی که دست هایش را برای تکبیر بالا آورد سرش را به نشانه تاسف تکان داد😞 و به سرعت قامت بست.
–کاروان ما سوار شدن! برادرا حرکتهها!
–چرا ناراحتی؟😕 قبل نماز که خوب بودی.
+این همه آدم اینجاست، یعنی یکی نیست که همه قبولش داشته باشن و پشتش نماز بخونن؟!😟
–ول کن #علی جون، ما سر پیازیم یا ته پیاز!؟ حتماً دلشون نخواسته به جماعت بخونن.
+تقصیر توئه! اگه تو وای میایستادی نماز جماعت برگزار میشد.🤨😥
–ای بابا! این همه آدم بزرگتر از ما اینجان! زورت به من رسیده!؟☹️
+چراکه نه!؟😍 این دفعه تو برو وایسا نمازتو بخون، من میام بهت اقتدا میکنم🛐 بر و بچههای هم سن و سال خودمم هماهنگ میکنم، اینجوری جماعت راه میفته.😎🤩
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهویکم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 سر و صدایشان تا کلهی اتوبوس🚎 می
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهودوم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«نماز ظهر و عصر به صورت فرادی خوانده شد🛐 و ما برای نماز مغرب و عشا این برنامه را پیاده کردیم😎. غیر از بچهها خیلی از بزرگترها هم تو رو در بایستی قرار گرفته بودند و اومده بودند تو نماز جماعت به امامت من شرکت کرده بودن.😅
به #علی گفتم بسه دیگه، بیزخیال این برنامه!! زشته! آخه تا بزرگترا هستند من امام جماعت بشم!؟🙁 #علی هم اصرار میکرد که این کار ما درسته، تا اونا باشند که برای امامت نماز تو رودربایستی قرار نگیرند.😒»
اهل ریا نبود، اصلاً سعی نمیکرد کارهایش دیده شود🌤. حتی دوست هم نداشت که کسی متوجه ارتباط قشنگ و با خدا بشود،😇 اما انگار گاهی خداوند خودش میخواهد بعضی چیزها دیده شود،☺️💚 همان چیزهایی که قرار است درسهایی برای بقیه باشد🖇 و اردوی مشهد یک فرصت بود برای دیده شدن او.💫
–آقا خلیلی! دمت گرم. بازم شیرموز؟!😋 نوکرتم به مولا!!🤩
+بخور پسرجون!! حرف نزن، باید بری تا صبح زیارتنامه و دعا بخونی.😏😎
–اُهُه...اُهُه...
+بیشتر بابا!! پرید گلوت! نترس شوخی کردم، هر چقدر دوست داری بخون.😉😄
با کف دست راستش چند بار آرام بین دو کتف پسر کوبید و صدای خندهاش، تک سرفههای پسرک را هم به قهقهه ای مبدل کرد.😂
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهودوم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «نماز ظهر و عصر به صورت فرادی خوانده
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_پنجاهوسوم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«یکی از برنامههای ثابتش بود که قبل حرم بچهها رو شیر موز🥛🍌 مهمون میکرد😋. توی حرم بودیم و خوش بودیم،😌 یه وقت دیدم #علی آقا کلاً نیستش.😳دمدمای اذان بود📣، طوری که بچهها هم نفهمند🤫 داشت میرفت🚶🏻♂ اما یکی از بچهها دیدش، گفت:«#علی آقا کجا میری!؟» نگفت. اونم #علی را دنبال کرده بود،🕵🏻♂ دیده بود رفته گوشهی حرم خلوت کرده با خدای خودش.🤲🏻📿
اینجور نیست که آدم یه شخصیت استثنایی و آدم آهنی بخواد درست کنه بگه هیچ جا نبود. شاید همه آدما بامرام باشند، بالاخره کسی نیست که با خدا ارتباط نداشته باشه ولی این ملاطفت #علی، این رفتارهایش؛ این صداقت #علی بود که بین او و دیگران فرق گذاشته بود آدم با اخلاقی بود.🌻✨»
+مردونه؟
–مردونهی مردونه، #علی جون.✌️🏻
+قول؟ قولِ قول.🤝
دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستهایشان را محکم روی دستش کوبیدند.😍
–پس از همین امشب.🌟
سرش را کج کرد و چشمهایش را به حالت تاکید، براق کرد و انگشت اشاره اش را با صلابت بالا اورد.☝️🏻
+نامرده هرکی بلند نشه!!😏💥
#علی خلیلی در دوران طلبگی🧔🏻 با دو تا از دوستان خانهای داشتند🏡 که به آن «مقر» میگفتند.🌀
قرار نماز شب گذاشته بودند🛐، #علی که هم مقید به قول و قرار بود هم نماز شب
—هفده، هجده سالش بود که پدرش صدای گریههای نیمه شب را از اتاق میشنید.😭—
سرش هم درد میکرد برای شوخی و سربه سر گذاشتن.😜😂
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_پنجاهوسوم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «یکی از برنامههای ثابتش بود که قبل
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهچهارم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–آی آی! پام...پام له شد.😩
+ای وای ببخشید.عه عه! این چی بود!؟😜
–آآ.....ی! بمیری #علی! پامو شیکوندی!😣
+پاشید ببینم، کی بود گفت نماز شب بیدار میشم😏، یادتون رفت.😒
–نزن #علی جون! له شدیم؛ خوبه حالا پیامبری چیزی نشدی،😣 وگرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت میکردی!😒
بالاخره این قرار چه با شوخی😉 و چه با دعوا! به همت #علی آقا هر شب برقرار بود.🌴
ارتباط با مردم هم برای او در سایه ارتباط با خدا رنگ میگرفت.😇
خلق و خوی او، نگاه، بر خورد و کلام دلنشین او، همه و همه رنگ و بوی خدایی داشت.🌈
–چرا پشت این بنده خدا این حرف زدی!؟😞
چشمهای جوان بهت زده #علی را زُل زُل نگاه می کرد،😳
توقع این برخورد را نداشت. آخر به خیال خودش حرفی نزده بود.☹️
+قبلا ازش عذرخواهی کن!✨
–شوخی کردم #علی آقا، حرف بدی نزدم، اصلاً اشتباه شد!! خوبه؟
+برو برادر من،☺️برو عاقبت خودتو خراب نکن.☀️ این بنده خدا که هنوز اینجا نشسته، برو کارت سخت میشهها!!
–ول کن #علی جون! الان که فرصت این کارا نیست، حالا یه اشتباهی کردیم فوقش صدقه میدیم! خوبه!؟ جون خودم روم نمیشه بهش بگم!😞
+باید فکرشو میکردی.😇
وکیل همهی مردم بود، اصلا خودش را نمیدید.
غصه دلش فکر این و آن بود.🍃
ترازوی همه کارهایش هم رضایت خدا بود و بس.⚖🌼
محرم که می شد سر از پا نمیشناخت، گاهی چشمهایش از خستگی و خواب آلودگی کاسه خون میشد.☄
سه روز مانده بود به محرم و هنوز آشپزخانه هیئت برپا نبود، باید داربست میزدند و یک برزنت هم روی آن میکشیدند.
–زنگ بزن بیان داربست رو بزنن، بگو وقت نداریم.⌛️
+مگه من مردم!؟ خودم انجامش میدم.😎
–سخت #علی جون زمان نداریما، حواست هست!؟ مگه چند بار داربست بستی تا حالا!؟🤔
–کاری نداره. مثل این که نفست از جای گرم درمیادا🔥!!حواست به بودجهمون نیست!؟
–نه اینم حرفیه، راست میگی؛👌🏻 حواسم نبود، پس بسم الله.💪🏻
سه روز گذشته و غروب اولین روز محرم.🌄
و وقت برپایی هیئت، مراسم و پذیرایی بود.🏴☕️
–آقای خلیلی کجاست!؟ بچهها!! #علی رو ندیدین!؟
–نه آقا! اجازه! همین جا بودن، الان میرم دنبالش.🚶🏻♂
#علی خلیلی بعد از سه شبانه روز🌅 کار از فرط خستگی، مثل کودکی در پشت یکی از دیگ ها آرام به خواب رفته بود.😴
بی ریای بی ریا بود. یکی نبود بگوید: پسر جون این همه کار!؟؟🌟
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهچهارم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –آی آی! پام...پام له شد.😩 +ای وا
🌙قراࢪ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوپنجم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
پاچههایش را بالا زده بود و یک راست می رفت سراغ دستشوییها.🚶🏻♂
بقیه را هم توی رودربایستی گذاشت.😓
بالاخره همه را بسیج کرد🔗
و آن روز شدند یک اکیپ نیروی کمکی برای خادم مسجد.😎✌️🏼
آخر کار هم قول گرفت بین خودشان بماند.🤫
#علی عادت داشت کارهای خوبش پنهان بماند.🌑 طرف حساب او خدا بود.😇
«رفته بودیم اردوی مشهد.🎒 من فقط تونسته بودم هزینه اردو را فراهم کنم.💶
یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن.💳
#علی آقا اومد پیش من و گفت:
تو نمیری بازار!؟؟🤔
گفتم: راستش من فقط تونستم هزینه اردو را فراهم کنم😞 و پولی برای خرید سوغاتی ندارم.😥
گفت: باشه و رفت.
یکی دو ساعت بعد اومد🚶🏻♂
و گفت: من میخوام برم بازار خرید، بیا باهم بریم.☺️😌
رفتیم بازار #علیآقا کلی سوغاتی خرید برگشتیم حسینیه.🕌
فردا صبح🌤 هم به طرف تهران حرکت کردیم.🚎
وقتی رسیدیم خونه، در ساکمو باز کردم دیدم تمام اون سوغاتیها تو ساک منه😳 و #علی آقا اونا رو برای من گرفته بود😍 و حتی به روی من هم نیاورده بود.»🌱
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙قراࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوپنجم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 پاچههایش را بالا زده بود و یک راست
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوششم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–#علی! #علی!
#علی سرش را برگرداند، اشک چشمانش هم جمع شده بود.😭
او باور داشت، ولی با همه باورش خیلی براش تکان دهنده بود.☄
بنده خدا رفیق #علی پایش بدجور به لبه سنگی گیر کرد، با کف دو تا دستش رو یکی از همان سنگها کوبیده شد.🍃
آخر توی بهشت زهرا(س) دنبال دوتا اسم میگشتند.🖇
درست است! دقیقا دنبال سوزن در انبار کاه!🌀
بعد از تماس یکی از دوستان نفهمیدند چطور خودشان را به گلزار #شهدا رساندند.🏃🏻♂
آخر مشخصات همهی شهدای مدرسه دانشمند تکمیل شده بود و فقط دو نفر مانده بودند: شهید خدادادی و شهید ارشی که هنوز تکمیل نشده بودند.❣
یکی از بچه ها از دستش کلافه بود🙇🏻♂ سررسید توی دستش سنگینی میکرد.
با خودکار آنقدر بازی کرد تا از دستش پرت شد روی زمین.
نای دولا شدن و برداشتن را هم نداشت، نفس عمیقی کشید، دستش را که سررسید در آن بود به زانوی چپش تکیه دارد و در حالی که به سختی تعادلش را حفظ کرده بود با کلی غرولند دست راستش را تا خودکارش را بردارد.🖌
شوکه شد! چشمانش از حدقه بیرون زده بود! پلک نمیزد.😳
با دو تا از دستش چشمان بهت زدهاش را محکم مالید تا شفاف تر ببیند✨ اما انگار مو، لای درزش نمیرفت! خود خودش بود.✅
آن قدر هول شده بود که سه چهار باری شماره را اشتباه گرفت.📱
–الو! #علی خودتی!؟
گریه و خنده توأمانش #علی را گیج کرده بود.
+دیوونه شدی!!؟ کجایی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی!
–اگه بگم باورت نمیشه. خدادادی! رضا خدادادی!!🤩
+الان کجایی؟ کدوم قطعه؟ واقعا پیداش کردی!؟😍
–آره! الان پیش خود آقارضام! باورت میشه!؟
زبان #علی بند آمده بود، هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده شروع کرد به دویدن.🏃🏻♂
بچه ها که از حال #علی متوجه همه چیز شده بودند💫 به سرعت به دنبال #علی شروع به دویدن کردند.⭐️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوششم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –#علی! #علی! #علی سرش را
🌙| قـرار شبانھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوهفتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–آآآ....ی!!😩
صدای فریاد یکی از بچهها همه را متوقف کرد.❕ سرهایشان به طرف او برگشت، بدجور زمین خورده بود. به این راحتیها نمیتوانست راه بیفتد، همه برگشتند زیر بغلهایش را گرفتند.☔️
هنوز نصف و نیمه بلندش کرده بودند که یکدفعه همگی خشکشان زد، بیچاره بین زمین و آسمان گیر کرده بود.🍁
–بابا ولم کنید، کمک نخواستم! #علی جون بیخیال، خودم پا میشم.
رد نگاهشونو را گرفت.👀
–یا ابوالفضل(ع)!😍
هیچ کس نمیتوانست باور کند.🤯 سنگی که پایش به آن گرفت و نقش زمین شد، همان سنگ گمشدهی آنها بود.💫
درشت و خوش خط نوشته بود:
«شهید ارشی.»🌹
#علی خلیلی عاشق شهادت بود، نه در سالهای آخر عمر که از همان نوجوانی. از همان روزی که با پدر جمکران رفت و در عریضهاش شهادت را طلب کرد. «نوجوان بود. کامیون داشتم🚛 و مدام اصرار میکرد منو با خودت ببر.🙏🏻
یه دفعه بار کاشان داشتم، #علی رو با خودم بردم، برگشتنی بعد ناهار گفت: بابا! بریم جمکران.😌
رفتیم. زیارت کردیم و #علی عریضهای نوشت و منم نوشتم.📝
وقتی راه افتادیم، گفتم: #علی! چی نوشتی!؟🤔
گفت: نوشتم یا امام زمان(عج) شهادت را نصیبم کن!🌻
این هدیهای بود از #امام_زمان(عج) به #علی در شب نیمه شعبان، دعای #علی مستجاب شد و شهادت نصیبش.🌿»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوهفتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –آآآ....ی!!😩 صدای فریاد یکی از بچه
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوهشتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر نمیکرد.🚫🌹
جمله معروف شهید شهرستانی که توی پایگاه شان زده بودند همیشه در ذهنش بود:
«شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.»🌟
به قول حاج آقا، شهید شهرستانی یک امامزاده بود.🕌 بچهها خیلی از حاجت میگرفتند. خوب البته همه شهدا پیش خدا آبرو دارند، این شهید شهرستانی هم برای خودش کسی بود.🌠
هفتاد و پنج تومان کار بچه ها را راه مینداخت. ایدهی حاجآقا بود، اینکه زندگینامه شهدای مدرسه دانشمند را جمعآوری کنند.📋
#علی خلیلی و یک عده بچه ها هم افتادن دنبال قضیه.🌀
بر سر مزار شهید شهرستانی بودند که بحث پیگیری این کار بود. آنقدر وقتی نگذشته بود که یکی پیدا شد🔅 و با چشمان پر از اشک😭 یک تراول ۱۰۰ تومانی💶 کف دست یکی از آنها گذاشت که من میخواهم برای شهدا کاری کرده باشم.😍
آنقدر شرمنده شده بودند که همه دوباره سر خاک شهید برگشتند.🚶🏻♂🍃
#علی میدانست شهید شدن به این سادگی ها نیست،🏅 برای همین خیلی حساس بود خیلی چیزها از جمله لقمه.✔️
«خیلی وقتا با هم به نماز جمعه میرفتیم. یه بار بعد از نماز یکی از بچهها پیشنهاد داد بریم فلان حسینیه جلسه تشکیل شده....🙇🏻♂ نشستیم.
برای ما پذیرایی آوردن -میوه و غذا و شیرینی-🍱 ما همه خوردیم😋،
و با اینکه خیلی گرسنه بود، نخورد.😲
گفت: نمیدونم از کجا آمده؟ که پولی خرجش شده!؟ لقمه اثر میزاره!!»
+نخورید!! نخورید!!
–عه! #علی آقا این شاخهها که از باغ اومده بودند بیرون، اشکال شرعی نداره.😕
+بله! اومدن بیرون ولی شما این همه را که از درخت که میتونید بخورید!؟🤨
–خب گرفتیم دستمون داریم میخوریم.😌
+اشکالش همینه دیگه💥، نباید که با خودتون بیارین⛔️، در حد رفع هوس باید بخورین.😇
دستهایشان شل شد. نه میشد آنهمه غوره را دور ریخت نه...😣
+خب مجبورید همشو بخورین!😎
–آخه #علی آقا!! فشارمون میفته.😓
و #علی شروع به تکان دادن سرش در حالی که ابروها و چشمانش را بالا انداخته و دو تا دستهایش را بالا آورده بود🙌🏼 و همه اینها یعنی بچهها چارهای جز خوردن همهی آن را غورهها نداشتند!!
همهی اینها برای این بود که #علی تنها به خودش فکر میکرد و سرنوشت هم برای او مهم بود، دوست داشت حساب و کتاب همه پاک باشد.⛅️📃
کار مردان خدا همین است. همان شهدا، آنان که با رفتنشان هم انگشت اشاره میشوند به سوی خدا.🕊✨
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوهشتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر ن
🌙| قرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهونہم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«بارها شده بود شهریه را که میگرفت💵 به بچهها میگفت فردا کار داریم،😎 چند تا از بچهها را جمع میکرد میبردشون بیرون خوردنی مهمونشون میکرد.🍛 میگفت: نون امام میره تو گوشت و پوست و خون و بچه ها؛ اثر خودشو میذاره.🌟»
البته دقت و حساسیت #علی علاوه بر لقمه حلال روی خیلی چیزهای دیگر بود، همه چیزهایی که لازم بود تا توجه آنها را به هدف بزرگش برساند.💎
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنجشنبه برویم گلزار شهدا.💫
–چشم #علی جون! اگه عمری باقی بود من که از خدا میخوام، به روی چشم.☺️
مثل اینکه دلیل اصرارش، جواب یک سوال بود،❓ سوالی که چند هفتهای نگرانش کرده بود.😟
+اگه سنش خیلی بالا باشه چی!؟
–گیج شدم. برای چی میپرسی!؟🤔
+حاجی جون!! میخوایم ثواب کنیم، نمیخوایم کباب بشیم.🙁
–راست بگو #علی!؟ چی تو کلهی تو میگذره؟🤨
در دوردست قطعهای که وارد آن شدند سیاه چادری نمایان بود.🖤
درست همان جهتی که قدمهای #علی میرفت👣 چهار پنج ردیف مانده بود برسند، با بالا بردن کف دست✋🏻 و اشارهی چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا #علی جلو برود،🚶🏻♂
پیرزن انگار منتظر او بود؛ هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لبهایش از خوشحالی آنقدر شکفت که سفیدی دندانهایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند.😍😃
«تازه اونجا که من معنی سوال #علی رو در مورد محرم و نامحرمی فهمیدم.✨
#علی گفت: من همینجوری داشتم برای خودم تو قطعهها میچرخیدم🚶🏻♂ که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد،👀 متوجه شدم که مادر شهیده. اومدم سر قبر پسرش فاتحهای بخونم، سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونیهای پسر منی😇
و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم.
#علی هم هر هفته میرفت بهش سر میزد.☺️🌼»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهونہم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که میگرفت
🌙| قـراࢪ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
البته خیلی هم با حجب و حیا؛ زود با همه گرم میگرفت،☀️
اما با همه خوش مشربی میانهرو بود.🌀 چون معتقد بود شوخی نباید از حد و اندازهاش بگذرد که اگر گذشت کدورت ایجاد میشود.😖
از این رو بارها به اطرافیانش هم تذکر داده بود،🙂 اما آن شب جمعه لواسان گوش هیچکس بدهکار نبود.☹️
به دلش افتاده بود که یک شرّی به پا خواهد شد.🤦🏻♂
ساعت ۷ و ۸ بود. اواخر تابستان🌞 قرار بود نماز مغرب و عشا را که خواندند🛐 شام درست کنند،🍳 بخورد و همانجا هم بخوابند😴 که فردا به نماز جمعه هم برسند، خدا رحم کرد چادر مسافرتی همراهشان بود.😏⛺️
شنیدن سر و صدای مأموران نیروی انتظامی👮🏻♂ در آن وقت شب -ساعت دو و نیم- با آن حال و احوالی که آنها داشتند، زیاد هم عجیب نبود،😏 یکی دو ساعت معطلی برای استعلام ماشین🚙 خواب از همه سر همه پراند.😢
حسابی کلافه شده بودند،😩 به خصوص وقتی به دستور ماموران نیروی انتظامی مجبور بودند در آن ساعت به خانه برگردند!!😣🚶🏻♂
میخواستند داد بزنند!!🗣
انگار خنده ها و قهقهههایشان😆 بدجور کار دستشان داده بود.😏
+کسی موافقه بریم مسجد!؟🤔
–راست میگه! این وقت صبح که نمیتونیم بریم خونه. من هستم.✋🏻
به پیشنهاد #علی همه راهی مسجد شدند، اما بدبختی یکی دوتا نبود.♨️
کلیددار مسجد رفته بود خونه مادرش، به ناچار یک زیلو شد تشک و همگی پشت در مسجد روی آن ولو شدند.💤
–بیدار شین ببینم!! چرا اینجا خوابیدین!؟😳
صدای خادم مسجد بود. آمده بود مسجد را برای نماز صبح🤲🏻 آماده کند.
برای بچه ها هم انگار در بهشت باز شده باشد🌈 نفهمیدند چطور تو مسجد پریدند!!😁
آنقدر خسته بودند که نای برداشتن بساط صبحانه🍱 را هم از داخل ماشین نداشتند.😓
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود، آفتاب آنقدر به چشم هایشان زل زد🌞 که هر چه صورتهایشان این ور و آن ور کردن فایدهای نداشت😐، یکی یکی به امید خوردن صبحانه از جا کنده شدند.
–وای! بیچاره شدیم، این یکی دیگه خیلی نوبره.😥
–چی شده؟!😟
–خادم همهی درا رو قفل کرده، خودشم رفته.😣
–آخه این همه بد بیاری آن هم در یک نصفه روز،🌤 خدا وکیلی حرف نداشت.
«یکی از بچه ها را از پشت بوم مسجد فرستادم پایین تا وسایل صبحانه رو از تو ماشین بیاره بالا.🍳
خادم هم که آمارش دست بچهها بود نماز جمعه ترک نمیشد.❌ با این حساب حالا حالاها باید همون جا هم میموندن.»
یاد یک فرشته نجات افتادند!!!☘
تنها کسی که میتوانست برای بچه ها کاری انجام دهد. رفته بود منزل پدر خانمش، که آمد و بچهها را بیرون آورد،😌
از نگاه #علی میشد فهمید که در ذهنش چه میگذرد؛
بله!! در انگار همه به حرفی که بارها و بارها زده بود که ایمان آورده بودند.🌻 «شوخی زیاد کدورت میاره.»☄
و شوخیهای بیش از حد شب گذشته🌚 هم کار دست بچه ها داده بود و حسابی تقاصش را پس دادند.🍂😞
آری!!
همه آنان که گلچین میشوند🌹 حرفهای قشنگی دارند که بالاخره یک روز شنیده خواهد شد.☔️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ #مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از ای
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛 هم مدرسهای هایش هم همسفرش بودند و آقای معلم هم سر پرست گروه.🌴
بچه ها معلمشان را دوره کرده بودند، هر چه باشد بزرگتر بود و با تجربهتر در خرید.💳
انگشتر خوب را هم بهتر میشناخت. عاشق عقیق بود با رکاب نجفی.🎁
میگفت در عکس ها توی دست #امام_خمینی(ره) دیده بود.😍
–یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه!؟🤔 –همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه.👌🏻❣
–آقا چرا برای خودتون نمیگیرین!؟😕
–آدم هر چیزی را به اندازه نیازش میگیره.😇💙
(در این جریان #علی اصلاً همراه ما نبود.)
وقت برگشتن توی قطار🚞 یکی از بچهها گفت:
–آقا میدونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم!؟🙂 همونی که شما دوست داشتین. خریدم ۵۰۰۰ هزار تومان.💷
#علی جریان رو پرسید. یکی از بچهها براش توضیح داد. چند ساعتی گذشت.⏰
میخواستیم بخوابیم دیدم #علی اومده دم در کوپه و میگه:
+آقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید!؟ یادتونه گفته بودین از نشانههای مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره؟🎁🌺
آن سالها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های #شهدا را به همدیگر هدیه میدادند. آقا معلم👨🏻🏫 هم فکر کرده بود قضیه همین باشد.
–قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته!😎 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به آقا معلم تعارف کرد☘. از لرزش دستانش میشد نگرانیش را فهمید.⚡️
در جعبه را باز کرد. یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی!😍
پر شده بود از تعجب. رو کرد به #علی:
– مگه این انگشتر برای اون پسره نبود!؟🧐
+آقا! شما اینو از من قبول میکنید یا نه!؟🙃
خنده موذیانهی چشم هایش #علی را نشانه گرفت.🎯
–پیچوندی ازش!؟🤨
+نه آقا!! این حرفا چیه!؟☹️ تازه هزار تومنم گرونتر ازش خریدم.
و آن انگشتر در دست معلم #علی هدیهای شد از یک شهید،🎁🎈
شهید #علی خلیلی.♥️
شهیدی که نیمه شب در سرخه حصار🌳 وقتی که برای پر کردن کتری از چشمه رفته و با دیدن شغالی رنگش پریده بود،😰
هیچکس حتی برای لحظهای فکر نمیکرد ،
چند سال بعد در نیمه شبی🌚 برای دفاع از عفت و انسانیت، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند.🌹🍃
او معلم بود، نه در ظاهر، که در عمل یک معلم بود.🌕🌻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯