[ شـھیـد عـلـی خلیلی ]
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «یه شب ماه رمضون خونهی یکی از بچهها
🌙| قـࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
سر و صدایشان تا کلهی اتوبوس🚎 میرسید،🗣 کم کم دو سه نفر ولو شدند و چشمهایشان گرم شد.😴
همه صبح زود بیدار شده بودند👀 و هوا آنقدر گرم بود☀️🔥 که آدم را از هوش میبرد😬.
از کل اتوبوس فقط دو سه نفر بیدار بودند که البته یکی از آنها هم آقای راننده بود.😁
صدای ترمز دستی مثل پنجهای خواب همه را خراش داد.😣
–پاشین ببینم! پاشین نمازه!
–اِ! یواش! دستتو زدی تو چشمم.😒
–ببخشید! ببخشید! حلال کن!🙁
–بلندشو داداش! میخوام پیاده شم، خوابم برده وضوم باطل شده.
–وایسا جون مادرت! بد خوابیده بودم تنم خشک شده.😓
صدای خمیازهها و غرغر کردنها راننده را کلافه کرد،😠 در را باز کرد پک محکمی به سیگارش زد و از رو صندلی پرید پایین و در را آن قدر محکم بست که ته مانده خواب هم از سر همه پرید.😥
#علی روی فرم نبود، سرش مدام میچرخید، انگار چیزی بدجور ناراحتش کرده بود.🙁 دو تا قدم میرفت جلو دوباره برمیگشت.
–آقای خلیلی! بجنب برادر زودتر از همه اومدی، بخون دیگه، الان راه میافتن.
#علی در حالی که دست هایش را برای تکبیر بالا آورد سرش را به نشانه تاسف تکان داد😞 و به سرعت قامت بست.
–کاروان ما سوار شدن! برادرا حرکتهها!
–چرا ناراحتی؟😕 قبل نماز که خوب بودی.
+این همه آدم اینجاست، یعنی یکی نیست که همه قبولش داشته باشن و پشتش نماز بخونن؟!😟
–ول کن #علی جون، ما سر پیازیم یا ته پیاز!؟ حتماً دلشون نخواسته به جماعت بخونن.
+تقصیر توئه! اگه تو وای میایستادی نماز جماعت برگزار میشد.🤨😥
–ای بابا! این همه آدم بزرگتر از ما اینجان! زورت به من رسیده!؟☹️
+چراکه نه!؟😍 این دفعه تو برو وایسا نمازتو بخون، من میام بهت اقتدا میکنم🛐 بر و بچههای هم سن و سال خودمم هماهنگ میکنم، اینجوری جماعت راه میفته.😎🤩
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯