شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_سیزدهم با چرخیدن کلید🔑 تو در متوجه
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده امام علی( ع) بشم.😔😔 بخدا ناموس مردم در خطره، میزاری برم!؟ قلبم داشت از جا بیرون میومد از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه‌ام.!💓 نگاهی بهش کردم تو چشمام التماس موج میزد. از رو‌ تخت اومدم پایین دستش و گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی... - ولی چی⁉️ - خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته.... اشکهام شدت گرفته بود😭😭 امیرطاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه‌هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد. بغلش کردم و گفتم: واسه بابات دعا کن سالم برگرده. 😢😢😢😢😢 تقریبا با همه خداحافظی کرده بود امیرطاها رو بغل کرد و گفت: - من نیستم خانومم و اذیت نکنیا😉 مرد خونه باش گونش و بوسید😘 و‌ گذاشتش زمین. دستمو گرفت و بوسید و گفت: - دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودت و خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش. اشکها نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده.🍃 - علی - جون علی - برمیگردی؟! - الله و اعلم ان‌شاءالله بتونم برگردم. اشکامو پاک کردم و واسه اخرین بار خداحافظی کردیم. امیرطاها دستای کوچولوش و تکون میداد و بابا بابا میکرد👋👋 .......... چهار ماهی میشد که علی پیشمون نبود. خداییش آقا محسن و پدرش و بابام هیچی واسمون کم نمیزاشتن ولی من و امیرطاها علی رو کم داشتیم کسی که هیچ وقت هیچ کس جاش و پر نمیکرد😔 روزی یک بار میتونستم باهاش تماس بگیرم. صداشو که میشنیدم اروم میشدم. تلفن زنگ خورد و با ذوق دویدم سمت تلفن گوشی رو📞 برداشتم و گفتم - سلام با شنیدن صدای مامان ذوقم فروکش کرد. امیرطاها سعی میکرد گوشی رو ازم بگیره فکر میکرد باباشه.! بچم خیلی وابسته علی بود بعد رفتنش بی قراری زیاد میکرد. - سلام دخترم ما داریم میریم بیمارستان وقت زایمان نازیه تو هم بچتو بردار و بیا منتظرتیم، خدافظ.✋ معلوم بود عجله داشت تلفن رو‌ گذاشتم رو زمین. امیرطاها با اخم بهم نگا میکرد و بابا بابا میکرد. بغلش کردم و گفتم : عزیز مامان بابا نبود گلم مادرجون بود. لب و لوچش آویزون شد و با زبون خودش گفت: - ماما بابا نی⁉️ اشک از چشمام پایین اومد.😢 دست کوچیکش و گذاشت رو گونم و دوباره گفت: - ماما بابا کو؟! دستشو بوسیدم و گفتم : - میاد عزیزم بابات خیلی زود بر میگرده😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286