eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هفتم علی علی ببین هستیا داره صحبت
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ بغض گلوم و گرفته بود -بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️ اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت: باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا..... .................... یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی‌ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت‌هامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊 - علی جون علی! - حال من با بودنت خوبه 🌼 حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏 .............. رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟! - از اقا شفا میخوام‌ شفای عشقم😢 - آقا رو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️ سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم : اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده، اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود. یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃 گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی ((( شفای مریض )))🍃 دخترم نرجس پاشو عزیزم..‌. از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️ مادر علی متعجب نگاهم میکرد‌. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭😭 بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی... تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭 با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت: ااا اومدید بریم پس متعجب پرسیدم - علی تو نمیتونی راه بری؟ 😐 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هشتم بغض گلوم و گرفته بود -بسه عل
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که نداری حالت خوبه⁉️ مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳 - شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!! خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که.... یا امام رضا... چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت: اینکه سالم بود چیشده⁉️ نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم: - عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری علی زد زیر خنده و گفت😁 - بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل. حق داشت باور نکنه. سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️ میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و..... نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲 ........... بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن. بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌 خدا جواب خواهشم و داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏 ............ سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت: بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری. علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم من نوکر ملکه‌ام هستم.😍😊 ............ طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد‌. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍 .......... عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️ - مسخرم میکنی نه؟! - نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍 - ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده‌ها شدی! - اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏 بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده آتلیه‌ام نرفتیم.... اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅😅😅 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_نهم علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت -
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچه‌ها تا بیرون باغ میرسید‌. واسه صرفه جویی، مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم قرار نبود تو زندگیمون اصراف کنیم. علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....😘 خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد. خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.🍃 ............... اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون. - علی جونم - ممنونم ازت واسه چی⁉️⁉️ - واسه بودنت، اینکه هستی و هوام و داری یه دنیا می‌ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمیخوام واقعا خوشبختم. اااا ببین چرا دروغ میگی؟ - 😐من کی دروغ گفتم!؟ یعنی تو از خدا بچه نمیخوای؟! - 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده . ..‌‌‌‌‌................ علی بدو دیگه دیرم شد. روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکم و میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم. - اومدم بانو اومدم در دانشگاه پیاده شدم و رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا.... - چشم خانومی برو دیرت نشه. چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. می‌خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتم و..... .............. - خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!! - جونم اقایی چی شده؟! بفرما مبارکه؟! -این چیه؟! شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟ - جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟! ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.! - وای خدایا شکرت عاشقتممم😍😍 ............... علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل‌. - سلام‌ خانم سلام عزیزم بفرما خوش اومدی - ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم. خوشبختم عزیزم بفرما - معرفی میکنم اقا علی همسرم سلام خوش امدید ممنونم علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!😉 - ااا علی باز شروع کردی باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ✋ - علی یارت عشقم مراقب خودت باش. ............. خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه‌ها دوست داشتم مشکلاتشون و حل کنم و از کارم لذت میبرم. تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد..... اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود. ......... اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشم و بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_دهم هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!! -چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه‌ات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم: بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و... اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌ هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون. ....‌‌‌‌‌‌..... بفرمایید بفرمایید خوش اومدید. سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌ نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوه‌ها که تموم شد رو به همه بلند گفتم: یه سوپرایز دارم واستون⁉️ علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳 صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️ علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و .... گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت: آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟! علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت : نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘 با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼 - ممنونم مادرجون اون شبم از شب‌های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت. .........‌... با مخالفت‌های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊 ............. خانم لطفا بخوابید رو تخت اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت: - دکتر پس جنسیتش چیه⁉️ - مگه فرقی‌ام میکنه!؟ - نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم. دکتر بعد یه بررسی گفت: شما خیلی خوشبختین علی گفت : چرا؟! - چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم. علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت: ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟! - اره شکر خدا حالش خوبه. ................. علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅 - ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه. مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم. ............... صدای علی تو خونه پیچید که میگفت: - ملکه ملکه من اومدم. از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم - جونم ، خوش اومدی حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️ مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره. - خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼🌸 - اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم. - خانومی - جونم - یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون - جدی ؟! چی؟! امیر طاها چطوره⁉️ امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم. پس قبوله اسمشو این بزازیم؟! چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼 حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره - چشم شما امر کنید😉 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_یازدهم مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حا
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ............... آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد برو دست خدا به همرات.. علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل..... چشمام و که باز کردم علی رو دیدم. - خانومم من حالش چطوره⁉️ خوبم. علی بچم حالش خوبه؟ - نگران اون شاهزادت نباش از من و تو هم حالش بهتره. پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت - مامان بابا من اومدم🌼 علی گفت: خوش اومدی گل پسرم. امیرطاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم، چشماشو بسته بود. امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼 - ااا ببین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماش و باز نکرد.😧 علی امیر طاها رو ازم گرفت. گونه‌اش و نوازش کرد و گفت: شاهزاده‌ی من چشماتو باز کن عزیزم.😍 خواستم بخندم که امیر طاها چشماش و باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت: - بفرما تحویل بگیر حرف باباش و گوش میکنه - ااا پسره‌ی لوس، باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو‌ بابات سیرت کنه. 😅😅 مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده بودن به کل کل ما و بهمون میخندیدن.😂😂 نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت : ببینمش عشق خالش و خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅 همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت. علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت: - ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه.... - به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅 بازم همه خندیدن علی گفت : بچم و اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه. امیر طاها رو از علی گرفتم. لپ تپلش و کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏 .................. دو‌هفته‌ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود، مریم جون روزی یه بار حتما بهمون سر میزد. علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوباره متولد شده.😍 چشمای پسرم سورمه‌ای بود و پوستاش سفید، روز به روز تپلی و نازتر میشد..... .............. طلای کوچیکی که روش ماشاءالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره. دادمش دست علی چادرم و سر کردم و و رفتیم سمت امامزاده. بهترین کار این بود واسه اولین بار که می‌خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امامزاده.... مریم جون حاضر نبود یه لحظه‌ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم: چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام. امیر طاها و برداشتیم و بردیمش زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼 بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد. - علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟! - چشم مادر سلام همگی✋ سلام بابا .سلام .سلام آقا جون رفت سمت امیرطاها از رو زمین برش داشت، کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد. ۱۰ ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت، با شیرین بازیاش خستگیم و از تنم بیرون میکرد. دلم نمیخواست امیرطاها رو تنها بزارم واسه همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_دوازدهم ............... آروم باش ملک
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ با چرخیدن کلید🔑 تو در متوجه حضور علی شدم. امیرطاها وسط حال رو تشک خوابیده بود. با دیدن باباش دست و پا تکون میداد که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد. پشت سرش رفتم و گفتم: - سلامت و خوردی⁉️ - سلام - چیزی شده؟! - نه چیزی نیس! - عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس. من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت: - یه خواهش کنم نه نمیگی؟ نمیگی؟ - قول نمیدم بگو ببینم چیه⁉️ سرشو پایین انداخت و گفت : - همه دوستام دارن میرن سوریه.... - خب که چی؟! خدا همراهشون - میشه منم برم واسه رفتن اجازه شما لازمه😔 با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم: - دیونه شدی معلومه که نمیزارم بری اونجا شهید بشی بچه ۱۰ ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم😭 حتی تصورشم نابودم میکرد. اشکامو پاک کرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واسه رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔 ............... اینم از کیک تولد گل پسرم🎂 علی کیک رو روی میز گذاشت. امروز تولد یک سالگی امیررضا بود. نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیررضا حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود👧 همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏 هستیا رو هم کنار امیررضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم. بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود. هستیا بدو بدو اومد پیشم و گفت: - خاله خاله امیر توپش و⚽️ بهم نیده بغل کردم و گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم. اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واسه امیرطاها ماشین شارژی🚘 گرفته بودن و امیرطاها خیلی خوشش اومده بود. نازی‌ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیرطاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.😍😊 ۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتن و نمیزد. امیرطاها حسابی بامزه شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید. لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون. خیلی ترسیدم نکنه کسی چیزیش شده⁉️ - سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟ بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم - چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده! روشو اونور کرد تا اشکاش و😭 نبینم با صدای گرفته گفت: محمد دوستم شهید شده😭😭 یکم باورش سخت همش دو ماه پیش بود دوستش و دیده بودم واسه خداحافظی اومده بود دم در خونمون.... - عزیزم ناراحت نباش خدا🍃 خیلی دوستش داشته زودی بردتش پیش خودش .... - اره خدا شهدا رو خیلی دوست داره🌷🍃 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_سیزدهم با چرخیدن کلید🔑 تو در متوجه
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده امام علی( ع) بشم.😔😔 بخدا ناموس مردم در خطره، میزاری برم!؟ قلبم داشت از جا بیرون میومد از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه‌ام.!💓 نگاهی بهش کردم تو چشمام التماس موج میزد. از رو‌ تخت اومدم پایین دستش و گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی... - ولی چی⁉️ - خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته.... اشکهام شدت گرفته بود😭😭 امیرطاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه‌هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد. بغلش کردم و گفتم: واسه بابات دعا کن سالم برگرده. 😢😢😢😢😢 تقریبا با همه خداحافظی کرده بود امیرطاها رو بغل کرد و گفت: - من نیستم خانومم و اذیت نکنیا😉 مرد خونه باش گونش و بوسید😘 و‌ گذاشتش زمین. دستمو گرفت و بوسید و گفت: - دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودت و خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش. اشکها نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده.🍃 - علی - جون علی - برمیگردی؟! - الله و اعلم ان‌شاءالله بتونم برگردم. اشکامو پاک کردم و واسه اخرین بار خداحافظی کردیم. امیرطاها دستای کوچولوش و تکون میداد و بابا بابا میکرد👋👋 .......... چهار ماهی میشد که علی پیشمون نبود. خداییش آقا محسن و پدرش و بابام هیچی واسمون کم نمیزاشتن ولی من و امیرطاها علی رو کم داشتیم کسی که هیچ وقت هیچ کس جاش و پر نمیکرد😔 روزی یک بار میتونستم باهاش تماس بگیرم. صداشو که میشنیدم اروم میشدم. تلفن زنگ خورد و با ذوق دویدم سمت تلفن گوشی رو📞 برداشتم و گفتم - سلام با شنیدن صدای مامان ذوقم فروکش کرد. امیرطاها سعی میکرد گوشی رو ازم بگیره فکر میکرد باباشه.! بچم خیلی وابسته علی بود بعد رفتنش بی قراری زیاد میکرد. - سلام دخترم ما داریم میریم بیمارستان وقت زایمان نازیه تو هم بچتو بردار و بیا منتظرتیم، خدافظ.✋ معلوم بود عجله داشت تلفن رو‌ گذاشتم رو زمین. امیرطاها با اخم بهم نگا میکرد و بابا بابا میکرد. بغلش کردم و گفتم : عزیز مامان بابا نبود گلم مادرجون بود. لب و لوچش آویزون شد و با زبون خودش گفت: - ماما بابا نی⁉️ اشک از چشمام پایین اومد.😢 دست کوچیکش و گذاشت رو گونم و دوباره گفت: - ماما بابا کو؟! دستشو بوسیدم و گفتم : - میاد عزیزم بابات خیلی زود بر میگرده😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_چهاردهم از کنارم که رو تخت نشسته بو
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ اون روز تا نصف شب بیدار و منتظر زنگ علی بودم. نازی‌ام دخترش یسنا رو دنیا آورد. ولی هیچ ذوقی نداشتم وقتی علی پیشم نبود هیچ چیز شادم نمیکرد😔 امیرطاها رو رو پاهام تکون میدادم و لالایی میخوندم که تلفن زنگ‌ خورد☎️، سریع برش داشتم تا امیرطاها بیدار نشه. - سلاااام ملکه من چطوره⁉️ - سلام عزیزم معلومه کجایی خیلی وقته منتظر تماستم!؟ - ببخشید عملیات بودم خواب که نبودی❓⁉️ - نه منتظرت بیدار موندم.... - فدای تو، گل پسرم چطوره؟! - خوب نیس ! امروز خیلی بیتابیت و میکرد میدونست زنگ نزدی بعد کلی گریه😭 خوابش کردم. - الهی باباش فداش بشه. خبری نیس!!؟ همه خوبن ؟! - اره سلام دارن امروز نازی هم زایمان کرد. - بسلامتی اسم عروس مارو چی گذاشتن⁉️ خندیدم و‌ گفتم😁 - یسنا - اوه چه اسم قشنگی....مبارک اقاش باشه😉 بازم خندیدم امیرطاها از صدامون بیدار شده و بابا بابا میکرد گوشی رو دادم بهش - یلام بابا - سلام شاهزاده‌ی من خوبی گل پسر⁉️ - اوبم - بابا - جون بابا - بابا بیا ، بابا بیا - چشم بابایی میام پیشت گوشی رو گرفتم که علی گفت - واسه یه ماه دیگه مرخصی بهم دادن دارم میام ایران! - جدی میگی؟! خدایا شکرت - نرجس نرجس من باید برم دیگه کاری نداری؟ - نه عشقم خدایارت شب خوش😘 ................ بالاخره اون یک ماه گذشت کل خونه رو مرتب کرده بودم کیک هم اماده کرده بودم. بابا زنگ زد و گفت: سلام اماده باش زنگ زدم گفتن هواپیما🛩 یک ساعت دیگه میشینه زمین - سلام. چشم بابا ممنون. قشنگ ترین لباس رو تن امیرطاها کردم و راه افتادیم سمت فرودگاه... لحظه شماری میکردم واسه دیدنش. بالاخره هواپیما نشست. از پشت شیشه پیاده شدنش رو از پله‌های هواپیما میدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. وارد سالن شد و امیرطاها بابا بابا کنان بدو بدو رفت طرفش. علی ساکش و زمین گذاشت امیرطاها رو بغل کرد و چندبار انداختش بالا بوسش😘 کرد و اومد طرف من. نگاهمون تو هم گره خورده بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم انگار بار اول بود هم و میدیدم‌ علی سکوت و شکست و با خنده😁 گفت: - خوش نیومدم؟😳 به خودم اومدم و گفتم : خوش اومدی عزیزم😍 ........... اینم از لباس اقا پسر خشگحلم. علی یه لباس خشگل واسه امیرطاها اورده بود. نگاهش کردم و‌ گفتم یعنی من... حرفم و شکست و گفت مگه میشه ملکه واس شما یادم بره.! یه لباس و یه روسری خیلی خشگل اورده بود. همه رفته بودن و میتونستیم راحت باشیم. رفتم تو بغلش و گفتم: دلم خیلی واس این آرامش تنگ‌ شده بود ممنون که هستی🌸 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_پانزدهم اون روز تا نصف شب بیدار و م
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ روز بیستم رسید و نه من و نه امیرطاها هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتنش بشیم. هرچی گفتم بمون گفت نمیشه و بازم من موندم و بی قراریهای امیرطاها و دلتنگیهای مدام.😔😔 شب قبل رفتنش خواب دیدم دیگه نمیتونم ببینمش یعنی علی شهید🌷 میشد؟ صبح دلم شور میزد صبح که بلند شدم به علی گفتم خوابم رو، گفت عزیزم به دلت بد راه نده تو اولین مرخصی برمیگردم. مواظب خودت باش. ..... سه ماهی گذشته بود.صبحها حالت تهوع داشتم هرچی‌ام مریم‌ جون، مادر علی میگفت برو دکتر نرفتم بالاخره به اجبار رفتم دکتر و گفت: باید آزمایش💉 کنی! - ازمایش چی دکتر ؟ - معلومه حامگی!؟ - چی حاملگی یکم فکرکردم و....وای نه خدایا من با دوتا بچه چجور😭😭😭 .... جواب آزمایش مثبت بود اینبار ذوق نکردم و برعکسش کلی گریه کردم 😭😭هنوز امیرطاها دوسالشم نبود علی‌ام که پیشم نبود تو این وضعیت بچه رو باید کجای دلم میزاشتم نمیخواستم ناشکری کنم هدیه خدا بود شکرش.🍃 ...... علی بعد شنیدن خبر، برعکس من خیلی خوشحال شد و قول داد واسه تولد بچمون برگرده ایران و پیشم باشه. این بهم امید میداد.😊🍃 .......... ۸ ماه از رفتن علی میگذشت. اون روز دلم حسابی گرفته بود. سه روز بود از علی هیچ تماسی دریافت نکرده بودم 😔یه کاغذ و قلم✏️📒 برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه و اشک میریختم😭😭خداروشکر امیر طاها خواب بود. ساعت ۲ شب بود و مهم نبود واسم پاکت نامه رو لای عکس عروسیمون گذاشتم‌. کل خاطراتمون و مرور میکردم چه زندگی قشنگی داشتیم. چه معجزه‌های قشنگی 🌸 الانم زندگیمون قشنگه ولی اگه علی بود قشنگتر میشد. کاش زندگی تکرار داشت لااقل تکرار را یکبار داشت😢 بعد کلی بی تابی و گریه خوابم برد......... صبحی داشتم با نازی صحبت میکردم که با دیدن در باز بالکن و امیرطاها تو بالکن یه جیغ زدم و گوشی😵📞 از دستم افتاد. خدایا جون شش ماهه علی‌اصغر حسین یادگار علیم چیزیش نشه با دو دویدم سمت امیرطاها که بگیرمش و جلوتر نره که پاهام به اسباب بازی ریخته روی زمین امیرطاها خورد و با صورت خوردم زمین همه جا رو‌تار دیدم و از هوش رفتم 😓😱😓😱 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_شانزدهم روز بیستم رسید و نه من و ن
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ( ادامه داستان از زبان نازنین) - ابجی ابجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون.😱😱 با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم با دیدن نرجس جیغ زدم. امیرطاها بالای سر نرجس نشسته بود و گریه میکرد😭😭 نرجس بیهوش رو‌ زمین افتاده بود. احسان سریع به آمبولانس🚑 زنگ زد. ...... دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست، ما فقط میتونیم جون یکیشون و رو‌ نجات بدیم. بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن. همون جور که اشک میریختم گفتم: نیستن - کجان⁉️ - سوریه مدافع حرم حضرت زینب - باشه پس بگید پدرشون رضایت بدن. مامان حالش اصلا خوب نبود. بابا رضایت عمل رو‌ داد. مادر پدر علی اومدن خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم😭 که گفت: - علی زنگ زد خونه همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی.... 😔 وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران می‌خواستم نرجس رو‌سوپرایز کنم که... مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟! - ااا مامان زبونت و گاز بگیر ان‌شاءالله که حال هر دو‌ خوب میشه🍃. ....... ۳ ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومده بودن. علی‌ام اومده بود. حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت. یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و اروم اروم اشک😭 میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟! دکتر سرشو پایین انداخت و گفت: متاسفم واسه مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه😔 حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین. علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت. احسان بغلش کرد و گفت: تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش😢😢😢 علی احسان و بغل کرد گریه😭😭 میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن. هیچکی طرف بچه نمیرفت. با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو....😔😔 ...... بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشسته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه بود نمیشناختش. دختر خاله‌ی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و ابجیم. همون جور که گریه میکردم گفتم: کجایی ابجی بیا ببین امیرطاهات سه روز بی حال، تو رختخوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی. پاشو ابجی پاشو ببین دخترت و بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمش و زهرا بزارید ابجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامون و جهنم نکن 😔😔😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هفدهم ( ادامه داستان از زبان نازنین
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ( ادامه داستان از زبان علی) دو تا بچه‌ها رو برداشتم و به هیچ کسی اجازه نمیدادم بیاد خونه، فقط هر از گاهی مادرم میومد و زهرای ۴۰ روزه رو حمام میبرد.🛁 ۴۰ روز از رفتنت میگذره نرجس کجا رفتی ببین با رفتنت زندگیمون شده جهنم😔 کار شب تا روز امیرطاها شده بهونه گرفتنت، زهراام که مادرشو میخواد کجایی ببینی زهرا شده کپی تو مگه نمیگفتی دوست دارم یه روز دختردار بشم👧 و مثل خودم بشه مگه نمی‌خواستی لباسهای گل گلی کوتاه تنش کنی.... پس چیشد کجا رفتی یعنی من اینقدر بد بودم که انقدر زود رفتی....😭😭 تقه‌ای به در خورد فهمیدم مادره چندبار صدام کرد - علی علی مادر کجایی؟ این بچه غش کرد از گریه😭 معلومه حواست کجاست؟! بلند شدم رفتم سمت حال، مادر راست میگفت زهرا یه ریز گریه میکرد.امیر طاهاام که صبحی خالش با خودش بردش خونشون.... - مامان‌ - چه عجب بالاخره حرف زدی! جون مامان ساکم و انداختم جلوش و و گفتم : - دارم میرم - کجا مادر⁉️ - همون جایی که تاحالا بودم این خونه بدون نرجس واسه من معنی نداره😢😢😢 -معلومه داری چی میگی؟ پس بچه‌هات چی؟ - امانت پیش شما باشن.... همه چی رو برداشته بودم واسه آخرین بار آلبوم عروسیمون و برداشتم که متوجه نامه‌ای✉️ شدم نامه رو برداشتم. ساکمو رو دوشم انداختم و گفتم من دارم میرم، مادر جون تو و این بچه‌هام و بعد خدا به شما میسپارمشون.🍃 از خونه رفتم بیرون اول رفتم سر خاک نرجس اونجا نامه رو باز کردم و خوندم نوشته بود.: به نام کسی که دوری رو آفرید تا قدر باهم بودن رو بدونیم. سلام عزیزم نمیدونم این حرفا آخرین حرفای من به تو هست یا نه ولی بزار بگم حرفامو. علی امروز سه روزه حتی صدات و نشنیدم گفته بودمت بدون تو طاقت نمیارم علی گفته بودم اگه یه تار مو از سرت کم بشه من نابود میشم. امروز امیرطاها میگه : ماما بابام کو ؟ کی میاد؟ جوابی نداشتم قانعش کنم! تو که میدونستی پسرت خیلی وابستته چرا رفتی. علی دوست دارم دخترمون که دنیا اومد فقط تو راه بی بی فاطمه زهرا ( س) بزرگش کنم دوست دارم خانوم بارش بیارم. دخترم باید عاشق اقا اباعبداا... باشه. علی امروز یه لباس صورتی خشگل واسش گرفتم پس کجایی تو بیای لباسهای بچتو ببینی علی؟ علی اگه من یه روزی نبودم مراقب بچه‌هامون باش هم واسشون مادر باش و هم پدر. علی جات خیلی خالیه تو خونه کاش بتونم یبار دیگه ببینم... یادت نره یه چیزیا!!! که من عاشقتم عاشق تو و زندگیم. ان‌شاءالله سالم برگردی🌼 اشک چشمام💧 نامه ملکه‌ام رو خیس کرده بود. کجایی ملکه من بیا ببین برگشتم بیا لباس‌های خشکل دخترت و تنش کن... دیگه بدون تو موندنم فایده ندارد نرجسی منو ببخش ولی زندگی‌ام بدون تو معنی نداره اومدم باهات خداحافظی کنم. دارم میرم سوریه نمی‌خوای مثل همیشه آب پشت سرم بریزی⁉️ بلند شو بزار یبار دیگه ببینمت من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم. اخه به ذوق دیدن کی برگردم اگه تاحالا برمیگشتم به ذوق دیدن تو بوده. حالا که نیستی منم برنمی‌گردم منو ببخش میخوام برم و شهید🌷 بشم. طاقت دوری تو رو ندارم میخوام زودتر اون دنیا ببینمت. یه بوسه رو سنگ قبرش زدم و راه افتادم....🍃🍃 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هجدهم ( ادامه داستان از زبان علی) د
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ (بقیه داستان از زبان مادر علی) هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم. من مونده بودم و دو تا امانتهای علی و نرجس. دو ماه بیشتر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن☎️ از خواب بیدار شدم - سلام - سلام خانم سلطانی؟! - بله بفرمایید! - شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟ - بله خودمم چیزی شده⁉️ - من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو عملیات شهید🌷 شدن. - گوشی از دستم افتاد زمین و بی حال نشستم رو زمین. محسن با دیدن من گفت چیشده⁉️ گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده.... علی‌ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.😭😭 امیرطاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشم و گفت: مامان جون بابا بود⁉️ چی برام گفت! بغلش کردم و اشک میریختم😭😭نگاهش کردم و گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت - با بغض نگاهم کرد و گفت : یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟ حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم😭😭😭 ....... دو هفته بعد لباسها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود: سلام مامان بابای عزیزم من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید ازتون خواهش میکنم هیچ وقت بچه‌های من و نرجس رو تنها نذارید آخرین نامه‌ی✉️ نرجسم گذاشتم براتون. به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید. امیدوارم من رو بخشیده باشید یا علی👋 .......... کتاب خاطرات مادرم و بستم و گذاشتم کنار مزار مامان. اشکام😢 رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم👨‍🎓 مامانی، ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تو‌ نیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واسه قبولی من جشن بگیرید. مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاهاست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.💞 تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن، مامان لحظه‌های شیرینی‌ام داشتیم تو زندگی. همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه😔😔. مادر جون بعد شما هیچی واسه ما کم نذاشته دو سالی میشه برگشتیم‌ خونه خودمون. بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون. زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیرطاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود. مامان کاش بودی خیلی حسرتها تو دل من و امیرطاها مونده کاش بودید...😔😔 برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه..🍃 📝 ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286