شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_شانزدهم۱۶🔻 👈این داستان #نامه_های_بی_شاید🔻 🌾✨- با خودت فکر
.
#داستان_دنباله-دار نسل_سوخته🔻
#قسمت_هفدهم۱۷
این داستان👈 #چشمهارا_باید_بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
.
#ادامه_دارد🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفدهم
《 شاهرگ 》
🖇مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم 😥...
🔸چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ✨...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده⁉️...
بغضم ترکید😭 ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... میخوای برات آب قند بیارم❓ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد 😭... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی❓ ...
- میدونستی چادر روز خواستگاری الکی بود❓ ...
🔶لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😳 ...
- یه استادی🤓 داشتیم ... میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلـــ❤️ــم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🔷- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بیقیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...✨👌
🔻راست میگفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بیحجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...❤️
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_شانزدهم 🔹صالح خسته بود و خوابش م
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_هفدهم
🔹دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
🔸ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر میشدم. انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
🔹ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریت و میدونم، وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
🔸چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.😶
🔹ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
🔸چیزی نگفت، میدانستم سوریه را میگفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسهها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم میلرزید نمیدانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیدهام؟!😔
🔹"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو میرنجونی و نمیتونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."🍃✨
🔸ــ چرا یهو خواستی بیفتی❓ حالت خوبه عزیزم❓
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسههای زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح میرسیم خونه.😊
🔹بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.🚙
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی میکنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه❓
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_شانزدهم 《اسیر و زخمی》 📌از هو
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_هفدهم
《فرار بزرگ》
📌حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم 😔.
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی⛓ روی یک تخت ... .
توی دورههای فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو میکردم تا سریعتر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار میکشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .🏃♀
رفتم مسجد🍃✨ و به مسلمانها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...✨🍃
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .❌
بی پول، با یه ساک🎒 ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک میکردم 😔...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید میرفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_شانزدهم _اومدم جواب بدم کہ آنتݧ ر
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_هفدهم
_اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ☎️ زنگ زد خالم بود
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرهام نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود😳
بہ خودم لبخندے زدم😊 و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓
چرا داره بہ دلت میشینہ😍
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم😖
_اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
علے فرق داره نوع نگاهش، صدا کردنش، حرف زدنش، عقایدش...🍃
_خندم گرفت ...هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم
_در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی❓
خندم گرفت😁
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسام و عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب😳 بهم نگاه کرد و گفت:
بسم اللہ خل شدے دختر❓
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا❓چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ عجلہ داره
براے چے مثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم🤔 و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہے چشمش👀 بهم نگاه کرد و گفت: بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ مامااااااااااا...
در حالے کہ میخندید😄 و از اتاق میرفت بیروݧ گفت: باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے💞
_معلومہ کہ داره پسر بزرگمہهااا تازه خیلے هم تعجب کرد😳 کہ تو بالاخره بعد از مدتها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم:
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے😍 بعد با حالت قهر رفتم اتاق😔
_ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧه انگار
خستہ بودم خوابیدم😴
باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل💐 نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکرد
موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہهام همونطور کہ داشتم خمیازه😮 میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم:
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓
مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل❓از هیجاݧ یہ جیغے کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش😘 کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم:
_اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے جوراب و عرقت قیافش و ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید😆 و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت❓
جرئت دارے وایسااا
ماماݧ با یہ اللہاکبر🍃 بلند نمازش و تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد😳
_اردلاݧ اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓
ناپرهیزے کردے اردلان...
خندید و گفت: بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس❓اونم صلواتے❓
برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
_داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_شانزدهم ⬇️ 🔴 #منزل_بیست_وسوم ◾️ #نام_منزل⇦قُطقطانیه ◽️ #وجه_تسمیه⇦نام یکی از چشمهها
°•|🍃🌸
#قسمت_هفدهم ⬇️
🔴 #منزل_بیست_و_چهارم
◾️ #نام_منزل⇦قصر بنی مقاتل
◽️ #وجه_تسمیه⇦در این محل قصری متعلق به مقاتل بن حسان بوده است.
◽️ #زمان_ورود⇦چهارشنبه اول محرم سال ۶۱ هجری قمری معادل یازدهم مهرماه ۵۹ شمسی.
◽️ #مدت_توقف⇦حدود نیمروزی در این منزل درنگ بوده است.
◽️ #ویژگیها_و_امکانات⇦۱. قصری که هنوز بقایای آن دیده میشده است. ۲. مسجد نسبتا بزرگ. ۳. چند بنا و خانه ساده گلی و سنگی. ۴. چند حلقه چاه.
◽️ #رویدادها⇦۱. دیدار با عبیدالله بن حر جعفی. عبیدالله شجاع و شاعر و سخنور بود که از کوفه بیرون آمده بود تا نه در سپاه عبیدالله باشد نه در سپاه اباعبدالله. امام، حجاج بن مسروق، هم قبیلهای او را فرستاد تا به همراهی دعوتش کند. حجاج به خیمه شکوهمند و اشرافی او درآمد و او را دعوت کرد.
عبیدالله گفت: من از کوفه بیرون آمدم تا نه با موافقان باشم نه با مخالفان. حجاج موضوع را با امام باز گفت. امام خود به دیدن و دعوت آمد و گناهان گذشتهاش را به یاد آورد و فرمود با من همراه باش تا پاک شوی. عبیدالله بن حر پیشنهاد اسب خود (ملجمه) و شمشیر و غلام کرد که امام نپذیرفت و فرود: خیری در تو و شمشیر و اسبت نیست. عبیدالله بعدها پشیمان شد و بر مزار اباعبدالله سوگواری کرد. او در جنگ صفین همراه امیرمومنان بود ولی جدا شد و به معاویه پیوست.
۲. نوشتهاند در این منزلگاه انس بن حارث به امام رسید و با او همراه شد.
۳. خواب دیدن امام و گفت و گو با علی اکبر را در این منزل نیز نوشتهاند.
۴. حر همچنان همراه امام بود. امام از این منزل اندکی به سمت راست رفت و به کربلا رسید.
#ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_شانزدهم راوے👈رقیه حسین: بچهها حاضرید؟
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_هفدهم
یه ذره استراحت کردم
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا🌷
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزهای سرم کردم، بازم مثل همیشه چادرم، همدم همیشگیم و سرم کردم
این بار با ماشین خودمون🚙 رفتم
درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم
به سمت مزار بابا حرکت کردم، درب گلاب و باز کردم
سلام بابایی✋
دلم برات تنگ شده
بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد
بابا من آقامجتبی رو خیلی وقته میشناسم پسر خوبیه
اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم💞 بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم
بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو
بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا
تا ساعت ۶ پیش بابا بودم
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم
ساعت ۷:۳۰ بود رسیدم خونه
-سلام مامان جونم
++سلام دخترم
بهشون چی بگم؟
خندم گرفت از سوال مامانم
_اخه مادر من، بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه😁
_باشه دختر خوشگلم حالا بگو
-بگو بیان
++مبارک باشه
برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد
راوے👈سیدمجتبے حسینے
مادرم میگفت ساعت ۹شب بیاد زنگ بزنه☎️ منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم
این چند ساعت به من بیچاره چندسال گذشت
ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد
مادر ساعت ۸ میشه زنگ بزنید🙈🙈
مادر ،در حالی که میخندید گفت: باشه عزیزم چقدر حولی😂
خجالت زده سرم و انداختم پایین
مادر تلفن و قطع کرد
-مادر چی شد
مادر: گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید
-😍😍🙈🙈
ساعت ۸:۳۰ شبه داریم میریم خواستگاری
یه دست گل مریم و نرگس خریدیم
ضربان قلبم💓 بالای صدهزار میزنه
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا، فقط حسین و حاج خانم بودن
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانم :رقیه جان چای بیار ☕️☕️☕️
خانم جمالی چای آوردن، روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشون و درست ندیدم
چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی ؟هان؟😁
حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت
بالاخره رفتیم سر اصل مطلب😍
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچهها برن حرف بزنن
حاج خانم :رقیه جان آقاسید راهنمایی کن
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن
من بهتون خبر میدم
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی واای خدایا خودت کمک کن😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_شانزدهم روز بیستم رسید و نه من و ن
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_هفدهم
( ادامه داستان از زبان نازنین)
- ابجی ابجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون.😱😱
با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم با دیدن نرجس جیغ زدم. امیرطاها بالای سر نرجس نشسته بود و گریه میکرد😭😭 نرجس بیهوش رو زمین افتاده بود. احسان سریع به آمبولانس🚑 زنگ زد.
......
دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست، ما فقط میتونیم جون یکیشون و رو نجات بدیم. بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن.
همون جور که اشک میریختم گفتم: نیستن
- کجان⁉️
- سوریه مدافع حرم حضرت زینب
- باشه پس بگید پدرشون رضایت بدن.
مامان حالش اصلا خوب نبود. بابا رضایت عمل رو داد. مادر پدر علی اومدن خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم😭 که گفت:
- علی زنگ زد خونه
همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی.... 😔
وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران میخواستم نرجس روسوپرایز کنم که...
مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟!
- ااا مامان زبونت و گاز بگیر انشاءالله که حال هر دو خوب میشه🍃.
.......
۳ ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومده بودن. علیام اومده بود. حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت. یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و اروم اروم اشک😭 میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟!
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت:
متاسفم واسه مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه😔
حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین. علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت. احسان بغلش کرد و گفت:
تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش😢😢😢
علی احسان و بغل کرد گریه😭😭 میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن. هیچکی طرف بچه نمیرفت. با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو....😔😔
......
بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشسته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه بود نمیشناختش. دختر خالهی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و ابجیم. همون جور که گریه میکردم گفتم:
کجایی ابجی بیا ببین امیرطاهات سه روز بی حال، تو رختخوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی. پاشو ابجی پاشو ببین دخترت و بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمش و زهرا بزارید ابجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامون و جهنم نکن
😔😔😭
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286