شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_دهم 《معنای تعهد》 📌گل خریدن ت
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_یازدهم
《زندگی با طعم باروت》
📌از ایرانیهای توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن و میگفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .😳
ولی هیچ وقت حرفهاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که میتونستم قسم بخورم فرشتهای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم میداد😐 ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سؤال کردم ... باورم نمیشد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ💥، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثیها ایستاده بود و تمام اون زخمها جای شلاقهایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی🔥 ... و از همه عجیبتر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلیهای زیاد، از یه گوش👂 هم ناشنواست ... و من اصلً متوجه نشده بودم ... .😳
باورم نمیشد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه😔 ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه✌️ ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمیگرده و میبینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سختتر بود ... .😭😔
وقتی این جملات رو میگفت، آرام آرام اشک میریخت ... و این جلوه جدیدی بود که میدیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه میکرد ... .😭😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت😍 ☄
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_یازدهم 《زندگی با طعم باروت》
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_دوازدهم
《با من بمان》
📌این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیبهاش ... دعواها و غر زدنهای من😠 ... آرامش و محبت امیرحسین😊 ... زودتر از چیزی که فکر میکردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 👨✈️... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم❤️ طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج💞 ما داره تموم میشه اما من دلم میخواد تو اینجا بمونی و با هم زندگیمون رو ادامه بدیم ... .💖
چند لحظه بهم نگاه👀 کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو میخوام. بیا با هم بریم ایران🇮🇷
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم😭 بند نمیاومد بهش گفتم: امیرحسین، تو یه نابغهای ... اینجا دارن برات خودکشی میکنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. میتونه برات یه کار عالی پیدا کنه. میتونه کاری کنه که خوشبختترین مرد اینجا بشی ... .
چشمهاش پر از اشک بود 😭... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز ✈️ خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف میدوید ... منم از دور فقط نگاهش میکردم ... .👀
من توی یه قصر 🏛 بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانهام رو توی تختم میخوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبانشون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو میشناختم 😳... توی خونهای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگیای هم برام وحشتناک بود 😱... .
هواپیما پرید ✈️ ... و من قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_دوازدهم 《با من بمان》 📌این زم
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_سیزدهم
《بی تو هرگز》
📌برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت میخوابیدم 🛌 ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمیخواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانیها و لباسهای مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود💔 ... یادگاریهاش رو بغل میکردم و گریه میکردم ... خودم رو لعنت میکردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .😔
چند ماه طول کشید 📆 ... کم کم آرومتر شدم ... به خودم میگفتم فراموش میکنی اما فایدهای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی میکرد ... همهشون شبیه مدلها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود💔 ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .😔
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا میموندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگهای ازدواج کنه 💞... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران🇮🇷 بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من میخواست مسلمان بشم ... .🍃✨
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_سیزدهم 《بی تو هرگز》 📌برگشتم
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_چهاردهم
《من و خدای امیرحسین》
📌من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس 📬 امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمیخواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدنهای دست و پا شکستهشون میفهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی 🚖 شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم میخواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم 🎒رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .🍃✨
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود 😳... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدمهایی که زیارت میکردند و من اصلا هیچ چیز از حرفهاشون نمیفهمیدم ... .😳🤔
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه میتونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم😍 ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .👌
برگشتم و سوار تاکسی 🚖 شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😱
بدتر از این نمیشد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😔
هتل پذیرشم نکرد ... نمیدونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ...😳 سوار ماشین شدم ... فکر میکردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچهها و خیابانها اصلا چنین چیزی نمیاومد ...
کوچه پس کوچهها قدیمی بود ... گریهام گرفته بود😢 ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرفهای اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ...🍃✨
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_چهاردهم 《من و خدای امیرحسین》
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_پانزدهم
《دستهای خالی》
📌توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ 🛎 در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود💓 ... داشتم به این فکر میکردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم🤔 که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .🚖
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت میکرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبههای غیر ایرانی ... راننده هم چون جرأت نمیکرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریهام گرفته بود ...😭
چمدانم 🎒رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد میکردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبههای هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .👌
حس فوق العادهای بود 😍... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد میکردند که انگار سالهاست من رو میشناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمانشون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز ✈️ هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .😊
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز ✈️ هم با من بود ... نرفته دلم برای همهشون تنگ شده بود ... علیالخصوص امیرحسین که دست خالی برمیگشتم ... .💔😔
اما هرگز فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .😔
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_پانزدهم 《دستهای خالی》 📌توی
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_شانزدهم
《اسیر و زخمی》
📌از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم 😠... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود😡 ... اولین بار بود که من رو با حجاب میدید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ...😐 عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمیزد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم 👂... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید😱 ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش 🔥گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .🙋♂
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت میتونستم نفس بکشم ... دندههام درد میکرد، میسوخت و تیر میکشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .😑😞
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمیاومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .🍃
چند تا از دندهها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمیشد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .😔
اما توی اون حال فقط میتونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...😔
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_شانزدهم 《اسیر و زخمی》 📌از هو
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_هفدهم
《فرار بزرگ》
📌حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم 😔.
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی⛓ روی یک تخت ... .
توی دورههای فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو میکردم تا سریعتر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار میکشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .🏃♀
رفتم مسجد🍃✨ و به مسلمانها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...✨🍃
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .❌
بی پول، با یه ساک🎒 ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک میکردم 😔...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید میرفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هفدهم 《فرار بزرگ》 📌حدود دو م
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_هجدهم
《بی پناه》
📌اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم میداد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .😳
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیشمون رفتی⁉️ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم میخوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو میشناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمیشد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمیکردم اینقدر مشهور باشه ... .👌❤️
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ☎️... بچههای مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما✈️ داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم 😭... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هجدهم 《بی پناه》 📌اون شب خیلی
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_نوزدهم
《زندگی در ایران》
📌به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .😳
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن ... اینقدر خوب بودن❤️ که هیچ سختیای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب میشد ... .🍃
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار👸 اونجا بودم ... کهنهترین وسایل من، از شیکترین وسایل بقیه، شیکتر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم ... اکثر بچهها از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود📚 ... ولی برای من، نه ... .😔
با همه سختیها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .😊
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدمهاش از بالا به پایین نگاه میکرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچههای قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .🍃✨
کم کم، خواستگاریها💞 هم شروع شد ... اوایل طلبههای غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمیشد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانمها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن ... .😁
هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین😍 جلوی چشمم زنده میشد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_نوزدهم 《زندگی در ایران》 📌به
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_بیستم
《نذر چهل روزه》
📌همه رو ندید رد میکردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون ... حق داشت ... زمان زیادی میگذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج💞 کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔
رفتم حرم و توسل🍃 کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم❤️ چیز دیگهای میگفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها💞 یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز🎊 از بچهها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچهها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت💣 میداد ... .
با همه بچهها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم ... .😍😃
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمیزد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمندهها، زندگیشون، شوخیها، سختیها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم💤 نمیبرد ...
حرفهای امیرحسین و کتابهایی📚 که خودم خونده بودم توی سرم مرور میشد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راویها و نوشتهها بود👌 ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاکها حس عجیبی داشت ... علیالخصوص طلائیه ... سه راه شهادت🌷 ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا🌷 برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .😭😔
اشک میریختم😭 و باهاشون صحبت میکردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_بیستم 《نذر چهل روزه》 📌همه رو
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_بیستویکم
《دعوتنامه》
📌فردا، آخرین روز بود ... میرفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود💔 ... کاش میشد منو همون جا میگذاشتن و برمیگشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .😭
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس🚎 برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا🌷 حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خوابم برد ... .😴
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم👂 پیچید ... چرا فکر میکنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .🍃✨
چشمهام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم میپیچید ... .😳
اتوبوس🚎 ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پلهها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من😍 ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .😭😭
اتوبوس🚎 راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش👀 میکردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...👌
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_بیستویکم 《دعوتنامه》 📌فردا،
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_آخر
《غروب شلمچه》
📌اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...🏴
از اتوبوس🚎 رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمیشد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار میکنی⁉️ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:😭 کجایی امیرحسین⁉️... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشمهاش موج میزد😳😳 ... گریهاش گرفته بود ... نفسش در نمیاومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😔
اشک میریخت😭 و این جملات رو تکرار میکرد ... اون روز ... غروب شلمچه🌅 ... ما هر دو مهمان شهدا🌷 بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوتمون کرده بودن ... .
✍ #پایـــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯