eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇  مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
❤️🍃 ۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.😋 – بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.😊 – 🔹چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.😐 فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.😣 – چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.☹️ – فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.🍲 هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “ ” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.🌹 پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود.😊 ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.🤔 پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند …😍   👈 پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم.😢 زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.😄 تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.👌 آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش. سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟😅 بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟😕 ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن. “ ؟”😱 از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.😰 دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند.💗 از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟🤔 سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود. مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: ؛ ؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!😱 خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه 😭و ترس با هم ادغام می شوند. – دزد! دزد!📣 درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.😨 – کو؟ کجاست؟ به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…🙄 فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.   …🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
. #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_یــازدهــم۱۱ 🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻 ــــــــــــــــ
🔺🌸🔺 ↯↯ ۱۲ این داستان⇦: ↯↯ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡 - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ...😐 و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐 ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢 معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐 رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓 بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ...😥 سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨 - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣 بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - ، ... ، ...👌 ⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 زینت علی 》 🖇مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد‌های اونها باشم ...😳 🔹هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت😭 ... نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... 🔹خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد ... چقدر گذشت‌❓ نمی‌دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...😔 - شرمنده‌ام علی آقا ... دختره ...👧 🔻نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... 🔸مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... 🔹اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...💔😭 - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی❓ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...✨🍃 و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ...😭 🔹بغلش کرد ... در حالی که بسم‌الله می‌گفت و صلوات می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی‌زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد ... 😢 💠 بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می‌خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...😘😍 و من هنوز گریه می‌کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...😭😳 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_یازدهم 🔹یک هفته بود که نامزد صال
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🌸"دوست دارم زودتر خانوم خونه‌ام بشی"🌸 🔹طنین صدایش مدام توی گوشم می‌پیچید. مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می‌دهد. چرا که مدام به فکر تهیه‌ی جهیزیه‌ام بود آن هم به بهترین شکل ممکن. 🔸چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود.🙄 حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم❓خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می‌کرد.🤔 🔹درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد.😑 🔸اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه‌ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که در مورد این مسائل به من چیزی نمی‌گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.😔 🔹دو روز بود که صالح را ندیده بودم. انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی‌گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه‌ی دیوار به دیوار هم نبودیم.😶 🔸بی‌حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح🚙 از جلویم رد شد. بی‌تفاوت به راهم ادامه دادم.😒 صالح نگه داشت و صدایم زد🗣. توجه نکردم. 🔹ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...😳ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید. ــ خانومی ما رو نمی‌بینی؟😅 🔸بدون حرکتی اضافی گفتم: ــ سلام... ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم. ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه‌ها ببینن بهمون می‌خندن⁉️ ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره😔 🔹ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می‌دونم... به جان مهدیه که می‌خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!😊 🔸مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم: ــ لطفا شرطمون یادت نره. با تعجب به من نگاه کرد. گفتم: ــ اینکه مواظب خودت باشی.😒 لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش🚙 شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_یازدهم 《زندگی با طعم باروت》
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《با من بمان》 📌این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب‌هاش ... دعواها و غر زدن‌های من😠 ... آرامش و محبت امیرحسین😊 ... زودتر از چیزی که فکر می‌کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 👨‍✈️... . اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم❤️ طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج💞 ما داره تموم میشه اما من دلم می‌خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگیمون رو ادامه بدیم ... .💖 چند لحظه بهم نگاه👀 کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می‌خوام. بیا با هم بریم ایران🇮🇷 پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم😭 بند نمی‌اومد بهش گفتم: امیرحسین، تو یه نابغه‌ای ... اینجا دارن برات خودکشی می‌کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می‌تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می‌تونه کاری کنه که خوشبخت‌ترین مرد اینجا بشی ... . چشمهاش پر از اشک بود 😭... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز ✈️ خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می‌دوید ... منم از دور فقط نگاهش می‌کردم ... .👀 من توی یه قصر 🏛 بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه‌ام رو توی تختم می‌خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبانشون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می‌شناختم 😳... توی خونه‌ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی‌ای هم برام وحشتناک بود 😱... . هواپیما پرید ✈️ ... و من قدرتی برای کنترل اشک‌هام نداشتم ... . ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_یازدهم وقتے چشمام و باز کردم تو ب
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ _با همیـݧ افکار به خواب😴 رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال‌هاے تلوزیون و این ور و اونور می‌کردم که شاید یہ برنامہ‌اے مستندے چیزے درباره‌ے شهدا🌷 نشوݧ بده اما خبرے نبود😔 _بعد از مدتها رفتم سراغ گوشیم📱 پیداش نمی‌کردم همہ جاے کشو کمد و گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم می‌خواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دو ماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش می‌کردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم😔 _بعد از مدت‌ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم می‌خواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود😑 _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ به اوݧ برنامہ‌اے کہ درباره‌ے شهداے گمنام🌷 بود. اوݧ شب بعد از مدتها با خدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓یادم نمیاد آخریـݧ دفعہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزم و میبینے اسماء همیشہ شاد و خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه😔 نمیدونم تقصیر کیه❓مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."🤔 _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم😴 برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ یه چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیه🎁 است از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ حضرت _زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست؟😳 مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم🌷 ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادر و سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا🍃✨ کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتت و فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ‌ے شهدا🌷 بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...😳 باصداے اذاݧ صبح🍃✨ از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ نماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازم و کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده‌ے نماز بودم تسبیح و گرفتم📿 دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ می‌گفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام😭 جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدتها گریہ کردم😭😭 بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے من و رو سجاده نماز در حالے کہ هق هق گریہ میکردم😭 دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_یازدهم ⬇️ 🔴 #منزل_سیزدهم ◾️ #نام_منزل⇦زَرود (زُرود) ◽️ #وجه‌_تسمیه⇦زرود یعنی بلعنده،
°•|🍃🌸 ⬇️ 🔴 ◾️ ⇦زباله ◽️ ⇦زباله به معنی محلی است که آب را در خود نگه می‌دارد. ◽️ ⇦چهارشنبه ۲۳ ذی‌الحجه برابر با ۲ مهرماه ۵۹ شمسی. ◽️ ⇦معلوم می‌شود امام و کاروان وی در این محل درنگ داشته و چادرها برپا کرده‌اند. ◽️ ⇦۱. بین واقصه و ثعلبیه، گسترده و سرشار از آب بوده است. ۲. دارای حصار و مسجد بوده است. ۳. بازارهایی داشته است. ◽️ ⇦۱. امام خبر شهادت عبدالله بن یقطر برادر رضاعی خود را در این منطقه دریافت کرد. ۲. خبر شهادت فجیع مسلم بن عقیل و هانی بن عروة دیگر بار دقیق و با جزئیات به امام رسید و گروه گروه ار همراهان پیوسته، گسسته و رفتند. دختر مسلم بن عقیل، حمیده همین که دریافت گریه کرد. امام او و برادرانش را نواخت و گفت من جای پدر شما هستم. ۳. فرستاده محمد بن اشعث که به خواهش مسلم، پیمان شکنی مردم کوفه را به اطلاع امام می‌رساند در همین آبگاه با امام دیدار کرد. گویا همین پیک خبر کشته شدن قیس بن مسهر صیداوی را نیز داد. منزل زباله یکی از پالایشگاه های مهم راه است. دریافت خبرهای تلخ باعث گسستن سست عنصران دنیازده شد. آنان که تا این لحظه هنوز ژرفای حادثه را درک نکرده بودند. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔴 ◾️ ⇦قاع ◽️ ⇦قاع یعنی دشت صاف و هموار. ◽️ ⇦چهارشنبه ۲۳ ذی‌الحجه معادل دوم مهرماه ۵۹ شمسی ◽️ ⇦گذرا، بی‌درنگ از آن گذشته است. ◽️ ⇦۱. دشت صاف و هموار، ۲. بدون آب و درخت، با خارها و گیاهان پراکنده بیابانی ◽️ ⇦۱. هیچ رویداد شخصی در این منزل گزارش نشده است. ۲. امام از رهگذران بیشتر کسب اطلاعات کرده است. ۳. کاروان امام پس از گسستن تعداد قابل توجهی از همراهان در منزل زباله، از این محل گذشته است. ۴. دیگر بار امام از شهادت خویش و همراهان سخن گفته است. ... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_یازدهم مادر پای تلفن☎️ نشست شماره تلفن
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن💞 خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️ امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا🌹🍃 جلسه داریم بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید؟؟ با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم؟؟ با ماشین به سمت معراج الشهدا🌹🍃 حرکت کردم وارد مزارشهدا شدم پسر شهید محمدی🌷 از بچه‌های معراج الشهدا رو دیدم سلام معمولا با برادران سلام علیک نمیکنم اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون ندم😊 -سلام خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم : ممنون از طرف من به حسین آقا تبریک بگید -ممنون حتما خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهاتون کار دارن😳 😳 بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش😠 آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاورید، الانم 😡😡😡 -آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡 بعد، جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت : حلال کنید عصبانیم🍃 -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡 حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔 ما با خانواده شهدا🌷 عباس بابایی، رضا حسن‌پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان‌شاءالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه رو مطالعه کنید📖 - بله حتما یاعلی حسینی: بابت برخودم ببخشید -امیدوارم تکرار نشه علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره🤔🤔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_یازدهم مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حا
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ............... آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد برو دست خدا به همرات.. علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل..... چشمام و که باز کردم علی رو دیدم. - خانومم من حالش چطوره⁉️ خوبم. علی بچم حالش خوبه؟ - نگران اون شاهزادت نباش از من و تو هم حالش بهتره. پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت - مامان بابا من اومدم🌼 علی گفت: خوش اومدی گل پسرم. امیرطاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم، چشماشو بسته بود. امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼 - ااا ببین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماش و باز نکرد.😧 علی امیر طاها رو ازم گرفت. گونه‌اش و نوازش کرد و گفت: شاهزاده‌ی من چشماتو باز کن عزیزم.😍 خواستم بخندم که امیر طاها چشماش و باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت: - بفرما تحویل بگیر حرف باباش و گوش میکنه - ااا پسره‌ی لوس، باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو‌ بابات سیرت کنه. 😅😅 مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده بودن به کل کل ما و بهمون میخندیدن.😂😂 نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت : ببینمش عشق خالش و خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅 همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت. علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت: - ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه.... - به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅 بازم همه خندیدن علی گفت : بچم و اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه. امیر طاها رو از علی گرفتم. لپ تپلش و کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏 .................. دو‌هفته‌ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود، مریم جون روزی یه بار حتما بهمون سر میزد. علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوباره متولد شده.😍 چشمای پسرم سورمه‌ای بود و پوستاش سفید، روز به روز تپلی و نازتر میشد..... .............. طلای کوچیکی که روش ماشاءالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره. دادمش دست علی چادرم و سر کردم و و رفتیم سمت امامزاده. بهترین کار این بود واسه اولین بار که می‌خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امامزاده.... مریم جون حاضر نبود یه لحظه‌ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم: چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام. امیر طاها و برداشتیم و بردیمش زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼 بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد. - علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟! - چشم مادر سلام همگی✋ سلام بابا .سلام .سلام آقا جون رفت سمت امیرطاها از رو زمین برش داشت، کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد. ۱۰ ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت، با شیرین بازیاش خستگیم و از تنم بیرون میکرد. دلم نمیخواست امیرطاها رو تنها بزارم واسه همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_نهم امروز حال خانواده عطایی فرد داغون
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ نامه رو باز کردم.. با همون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین 🔸چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند 🔹و تمــــاشاے تو زیبـــــاست اگر بگذارند 🔸من از اظهار نظـــــرهاے دݪـــــم فهمیدم 🔹عشـق هم صاحب فتواست اگر بگذارند 🔸دل سرگشته من! این همه بیهوده مگر 🔹خانه دوسـت همینجاست اگر بگذارند 🔸سنـــد عقــل مشاء است همه میدانند 🔹غضب آلـــود نگاهــــم نکنید ای مردم! 🔸دل من مـــــال شماســـت اگر بگذارند سلام زینب قشنگم✋ این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دو ساعت به عملیات مونده و تو اون رو زمانی میخوانی که یا شدم.. امیدوارم دومے باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس از مردودی و شرمندگی دارم😔 زینب عزیزتر از جانم.. حرفهای مفصل را در نامه‌ای💌 که خانم رضایی به دستت میرسانند نوشته‌ام.. اما در این نامه میخواهم در مورد این بگویم.. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو.. ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ از همان سال ۹۲ که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو برای آنکه نگران صبر و تحمل تو بودم..😔 این خواهر گرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب تو باشد، امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت شود. دوستدار تو.. برادرت حسین🌷 وقتی نامه‌ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تو اتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته.. تو هم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟💔😔 زینب: من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان.. _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳 شماره نداد؟؟ آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تو اتاقته😳 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 با حرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭 _ممنون خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟ _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت ۶ میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠 ناهارتو کامل میخوریا _چشم خانم رضایی: یاعلی✋ _یاعلے 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286