✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨
📚 مجموعه داستانهای مذهبی
#مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #رمان_هادی_دلها
💞 #رمان_واقعی، یک دست گیری دیگر از #شهید_ابراهیم_هادی
زندگی واقعی کسی که رو به نابودی بود، اما یک مرتبه شهید مسیر زندگی او را تغییر داد ...
📝نویسنــــــــده....↓↓
👈 بانو مینودرے
🌷اینجا کانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــ
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_اول
جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعهام سر و کله میزدم، خدا جای همه چیز به من مو داده..
مامان: "توسکا خانم مدرسه است نه خونهی خاله😒
_بله مامان میدونم حاضرم
مامان: صبحونه نخوردی که؟
_نمیخواد خدافظ
مامان: توسکا امروز سالگرد #شهید_محمده💔 من میرم کمڪ خالت تو هم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضر شو بیا خونهی خالت
_سالگرد😏
مامان:چرا قیافتو شبیه لوگو تلگرام میکنی؟
_من نمیدونم از این محمد چار تا استخون و یه پلاک و یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠
بابا فهمیدیم شماخیلی مرده پرستی😏
مامان: "توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی و هر کثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم جوونی خامی هر غلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به #شهدا💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم گمشو برو مدرسه😠
از خونه خارج شدم رفتم 😖
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_اول جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_دوم
من توسڪا اسفندیاری هستم
سال دوم تجربیام، شاگرد دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم،
شاگرد اول مدرسمون زینب عطایی فرد😌
امروز حدودا دو هفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵ میگذره
رسیدم مدرسه...
بچهها صف بسته بودن
مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن:
"دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین و زندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقریه فامیلش..
رفتیم سر کلاس یه خانم جوان و خوشتیپ😎 وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم
خانم مقری:
_دخترای گلم لطفا بنشینید😊
ملیحه مقریام دانشجوی #دکتراےمعارف_اسلامے، طلبه سطح دوم حوزه علمیه
خوب این از من☺️ حالا اسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشو معرفی کنه معدل سال گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه...
خانوم توسڪا اسفندیارے؟
_بله! معدل سال پیشم ۱۹/۸۰
پدرم مهندس عمران، مادرم پرستار هستن خانم☺️
اسامی همه یکی یکی خونده شد تا رسید به #زینب
خانم مقری: زینب عطایی فرد؟
_به نام خدا معدل سال پیشم ۱۹/۹۰
پدرم #پاسدار، مادرم #طلبه و استاد حوزه علمیه☺️
خانم مقری: فامیل مادرت چیه دخترم😊؟
_خانم حسینی
خانم مقری: ای جانم😍 سلام ویژه منو بهش برسون
_چشم
تا زنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد..
از مدرسه خارج شدیم که....
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم ت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_سوم
🍀راوی زینب☘
_خانم عطایی فرد 🗣
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش😍
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار با هم باشیم
_آخجووووون هوووراا👏
وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب...
عه داداش گوشیته📲
کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊
برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانباز_جنگ_تحمیلی و پاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی با هم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب (س) هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد
_عه داداش😬
داداش: والا
_خب بگو ببینم.. کی عروسما میشه؟
چند سالشه؟ خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! 😳 این خانم قراره حواسش به شما باشه.. حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟ کی؟😢
بله... ۲۵ روز دیگه ...
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_چهارم
بعد از خوردن ناهار رفتیم خونه، تا وارد خونه شدیم
مامان:
_چشم و دلت روشن زینب خانم
_وووووییی مامان... خیلی کیف داد😁
راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست
مامان:عه... فامیلش چیه؟
_ملیحه مقری☺️
مامان:
_"ای جانم... 😍 خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچهها براش ضعف میکنن
_خداحفظش کنه
حسین:
_زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی
_چشمم😍
🍀راوےتوسڪا🍀
وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن
داداشش خیلی خوشگله حیف که #پاسداره😕
منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁
بعدم پاشدم یه مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم .
خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود🙄
شام خوردیم و برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم بابا گفت :
_فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید زمین.
آخجووووون..
این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ📱 بزنم آتوسا و بچهها بیان...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_سوم 🍀راوی زینب☘ _خانم عطایی فرد 🗣 به س
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_پنجم
ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇 تا رسیدیم مامان و بابا زیرانداز انداختن و نشستن روش.
خودم و لوس کردم و گفتم :
_داداش.. نمیریم سوار این وسایل بشیم؟ با انگشت نشونش دادم..
بابا: زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍐 بعد برین.. آخر شبم همه باهم چرخ و فلک🎡سوار میشیم
_باشه☹️
حسین: خخخخخخ چه لپهاشم آویزون شد😜
یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم
حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😁
دستمو تودستش گرفت
_داداش بریم سوار این سفینه بشیم
حسین: بریم
سوار شدیم من همش جیغ میزدم
_مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی...😰 جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ
حسین: هیییس دختر آروم، زشته.. شهر بازیو گذاشتی روسرت😐
صبح قبل مدرسه...
به آتوسا پیام دادم که عصری با بچهها بیاید دور هم جمع بشیم😎
عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم، موهام و شونه کردم و رو شونههام انداختم🔥
پایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تا دختر..
وارد که شدن براشون گیتار.. زدم.. آخر شبم با بچهها رفتیم رستوران..
از رستوران داشتیم میومدیم بیرون، اشکان گفت:
_چه خوشگل شدی
رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم :
_تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟😠☝️
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_ششم
🍀داناے ڪل🍀
محرم به سرعت آغاز شد
حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود
رفتارهای حسین که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢
پدر که هر شب بهش میگفت :
_التماس دعا آقا😊
مادر که هر بار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت: فدای حضرت بشی ایشالا😍 و حسین همه دغدغهاش آماده کردن زینب برای اون اتفاق بود حالا از هر نوع که بود..
این میان دو حادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سختتر از اولی
خبر تفحص🌷🕊 ۱۰۰ شهید دفاع مقدس وقتی تو خونه عطایی فرد پیچید، پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت رفیقاش و جملهای که حال زینب رو بد کرد....
فیلم ورود پیکر شهدا🌷 پخش میشد که حسین گفت:
_خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال پیکر #گمنام منم از سوریه وارد ایران بشه..😭
زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت..
و شب مجبور شد تو بیمارستان🏥 بمونه...
جالب بود بین این ۱۰۰ شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا🌷 #محمد_زمانی🌷 بود... که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_پنجم ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_هفتم
🍀راوےحسین🍀
روز تاسوعا، قرار بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه.. ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی: #شهیدشدن.. #بی_پدر شدن.. یه گروهی از بچههای #ایران #افغانستان #لبنان #پاکستان و...
داشتم زینب رو میبردم هیئت..
_زینب بریم⁉️
_بله من حاضرم.. بریم..
نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲 زنگ خورد، از یگان....
_سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه #یگانم..😢
زینب: داداشی چیشده؟!! چرا گریه میکنی؟!😭😭
_چند تا از بچههای یگان #شهید شدن باید برم یگان..
زینب: وای😧😱
_تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب: من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش
_نه عزیزم
وقتی رسیدم یگان حال همه بچهها داغون بود😭😭
یازده شهید از ایران 🇮🇷... تقدیم بی بی زینب(س) شده بود که هفت تن از این عزیزان از #یگان_ویژه_صابرین بود..
1⃣شهید مدافع حرم محمد ظهیری
2⃣شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان
3⃣شهید مدافع حرم سیدسجاد طاهرنیا
4⃣شهید مدافع حرم سیدروحالله عمادی
5⃣شهید مدافع حرم پویا ایزدی
6⃣شهید مدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی
7⃣شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
8⃣شهید مدافع حرم محمدجمالی
9⃣شهید مدافع حرم حجت اصغری
🔟شهید مدافع حرم امین کریمی
1⃣1⃣شهید مدافع حرم روحالله طالبی اقدم
پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند..
برای مراسمات...
زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهید میردوستی عاشق #حضرت_عباس بوده و حالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣
#اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞
یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت.
وارد اتاق زینب شدم..
_زینبم.. چته عزیز برادر؟
پشتشو بهم کرد و گفت:
_توهم میخوای شهید بشی؟😢
_زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا #شهادت بهترین مرگهاست.. وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی..
دومی سختتره عزیزدلم..
عصر کربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب #اسیر .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور ..
#جانبازی میدونی یعنی چی؟
یعنی یه جوون صحیح و سالم میره #ناقص میشه.. و بقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه...😔😔
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_هشتم
🍀 راوے داناےڪل 🍀
خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند
مادر: حسین جان.. پسرم
حسین: جانم مادر
مادر:حسین جان بهمن ماه انشاءالله ۲۵ سالت میشه😍
حسین: خب!!
مادر: اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊
غذا پرید تو گلو حسین..
حسین: نه مادر من!! من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم
زینب: مگه قراره نیایی داداش😢
حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊
زینب دیگه ناهار نخورد.
حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون.
اول یه تابلو گرفت بعد شماره خانم ...گرفت
حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام😊
نیم ساعت بعد به محلی که معراج الشهدا بود رسید
همه بچههابودن، با تک تکشون خداحافظی کرد...
اما با خانم ...کاری داشت..
_سلام اخوی! زینب خوبه⁉️
حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو، شماره شما رو هم نوشتم که اگه #جانباز یا #اسیر شدم باهاتون تماس📲 بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید..
_انشاءالله شهید🌷 بشین
حسین: از زینب #دل_کندم.. ولی #نگرانشم😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_هفتم 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود ی
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_نهم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود...
مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن.
حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭
حسین تو گوش زینب گفت:
_خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊
حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود.
از اون طرف توسکا پریشان حال بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود.
توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود..
«خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود..
که اومده بود توسکا را نجات داد..
بعد یه صدا گفت:
🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو"..
اگه #شهدا نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..🕊
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد..
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔
خانم مقری وارد کلاس شد
_بچهها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم
🍃اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین
🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:
✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
_بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندهان.
زنگ آخر بود..
موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭
حالش بد شد..
در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچهها گرفتنش...
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_دهم
🍀راوے زینب🍀
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨
دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن
🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹
فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭
هربار که میخوردم زمین..
یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد.
تا رسیدم دم در خونه....
یکی از اون پاسدارا گفت:
_"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم..
وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔
🥀عزیز خواهر..
حسین من..
کجا دنبالت بگردم..
کدوم خاکو بو کنم..
تا آروم بشم..
مزار نداری..
تا نازتو بکشم..
برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭
حسییییییییین😭😭😭
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم
بی بی جان
منم داغ حسینم و دیدم..
بی بی..
حسین منو چجوری کشتن
حسین من..
الان پیکرش کجاست😭😭😭
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_نهم امروز حال خانواده عطایی فرد داغون
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_یازدهم
نامه رو باز کردم..
با همون خط اول اشکم دراومد😭
✍بسم رب الشہدا والصدیقین
🔸چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
🔹و تمــــاشاے تو زیبـــــاست اگر بگذارند
🔸من از اظهار نظـــــرهاے دݪـــــم فهمیدم
🔹عشـق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
🔸دل سرگشته من! این همه بیهوده مگر
🔹خانه دوسـت همینجاست اگر بگذارند
🔸سنـــد عقــل مشاء است همه میدانند
🔹غضب آلـــود نگاهــــم نکنید ای مردم!
🔸دل من مـــــال شماســـت اگر بگذارند
سلام زینب قشنگم✋
این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دو ساعت به عملیات مونده و تو اون رو زمانی میخوانی که #اسیر یا #شهید شدم.. امیدوارم دومے باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس از مردودی و شرمندگی دارم😔
زینب عزیزتر از جانم..
حرفهای مفصل را در نامهای💌 که خانم رضایی به دستت میرسانند نوشتهام..
اما در این نامه میخواهم در مورد این #بانوی_محترم بگویم..
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو..
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_دوازدهم
از همان سال ۹۲ که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم #تو بودی.. اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم برای آنکه نگران صبر و تحمل تو بودم..😔
این خواهر گرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب تو باشد، امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت شود.
دوستدار تو.. برادرت حسین🌷
وقتی نامهی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تو اتاقم
_سلام
مامان: سلام
_زینب جان حسین که رفته.. تو هم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟💔😔
زینب: من خوبم..😊
مامان: الله اکبر مشخصه😒 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان..
_اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨
مامان: خانم رضایی😒
_رضایی😳 شماره نداد؟؟ آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش.. تو اتاقته😳
دویدم سمت اتاقم🏃♀
_سلام خانم رضایی ببخشید
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊
با حرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭
_ممنون
خانم رضایی:
_الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟
_نه😭
خانم رضایی:
_عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت ۶ میام دنبالت بریم جایی..😊
_آخه😢
خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠 ناهارتو کامل میخوریا
_چشم
خانم رضایی: یاعلی✋
_یاعلے
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_یازدهم نامه رو باز کردم.. با همون خط
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_سیزدهم
ساعت ۶ غروب بود...
جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم
پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊
خانمی ۲۹_۳۰ ساله با چهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود.
تا نشستم توماشین دستاشو باز کرد، به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقهای فقط گریه کردم😭😭
خانم رضایی:
_آروم شدی عزیز دلم؟
فقط با اشک نگاش کردم😢
_میبرمت جایی که بوی🌷حسین و🌷 بده😊
بعد از گذشت ۴۵ دقیقه روبهروی #معراج_الشهدا نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت.
به سمت حسینیه معراج الشهدا🌹 راهنماییم کرد.
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست.
در و دیوارای معراج رو حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود..
خانم رضایی:
_اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانتهای دستم رو بدم بهت.. به بچهها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سر میزنم.😊
این باکس همون امانتاییه که حسین چند روز قبل اعزام بهم داد و گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعد خبرش، اینو بهت بدم.
خودش از حسینیه رفت بیرون.
باکس رو باز کردم
یه نامه✉️ بود با یه بسته..
نامه رو باز کردم..
✍بسم رب الشهدا والصدیقین
ما را بنویسید فداے زینب
آمادهترین افسر رزم آور زینب
باید به مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظهی کوتاه شود کافر زینب
کافیست که با گوشهی ابرو بدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ #مادر زینب
از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد
چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️
آن کشور سوریه و این کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشور زینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
مرحم به زخم دل مضطر زینب
✍سلام خواهر گلم.. زینب قشنگم..
تو این دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم تو بودی
خواهر جانم آنقدر بچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم از سوریه بهت بگم.
بعد از شهادت آقا سیدمحمدحسین اونقدر نگرانت😔 بودم.. که نمیتوانم بیان کنم..
زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیر شدم یا شهید🕊.. امیدوارم دومیه باشه
زینبم... بعد از رفتنم آنقدر حرف میشنوی؛ دوست دارم #زینب_وار ادامه بدی و به حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای شناخت بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم.
همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت🖼
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده
اگه برنگشت قرار من و تو هر موقع دلت گرفت💔 قطعه ۵۰ بهشت زهرا
مزار #شهید_میردوستے
دوست دارم.. گل نازم❤️
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_چهاردهم
🍀راوے توسڪا🍀
تو مسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔
مامان: توسکا بیا ناهار
_نمیخورم😕
نشستم روی تخت.
مگه خانم مقری نمیگه شماها زندهاید؟ اگه واقعا زندهاید یه #نشونه یا #واقعه نشونم بدین😢
تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️
گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم،
🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی، نوشته بود👇
"بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم"
🌺بعدش یک عکس آقایی بود زیرش نوشته بود👇
#ابراهیم_هادے "مراقب عزیز من باش تو سوریه جامونده"
زوم کردم رو عکسش: مگه نمیگن زندهای بهم نشون بده..😢
تو همین فکرا بودم که خوابم برد..😴
تو یه بیابون ماسهای بودم.. یه آقا اومد گفت:🕊_این #چادر همون نشانه آشکاره
_اسمتون چیه؟؟😟
🕊_ سلام علے ابراهیم.
از خواب پریدم😰
فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم.
دیگه هیچی نفهمیدم....
چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥.
🍀راوے خانم رضایے🍀
نیمههای شب بود...
که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد💉 میگفت:
_نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تو این سن یه مقداری عجیبه😐
در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم :
_اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊
_کجا گم کرده؟؟😕
_برادرش تو سوریه #شهید شده پیکرشم هنونجا مونده😒
_وای طفلک😢
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286