شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_هفتم 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود ی
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_نهم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود...
مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن.
حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭
حسین تو گوش زینب گفت:
_خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊
حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود.
از اون طرف توسکا پریشان حال بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود.
توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود..
«خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود..
که اومده بود توسکا را نجات داد..
بعد یه صدا گفت:
🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو"..
اگه #شهدا نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..🕊
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد..
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔
خانم مقری وارد کلاس شد
_بچهها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم
🍃اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین
🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:
✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
_بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندهان.
زنگ آخر بود..
موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭
حالش بد شد..
در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچهها گرفتنش...
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_دهم
🍀راوے زینب🍀
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨
دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن
🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹
فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭
هربار که میخوردم زمین..
یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد.
تا رسیدم دم در خونه....
یکی از اون پاسدارا گفت:
_"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم..
وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔
🥀عزیز خواهر..
حسین من..
کجا دنبالت بگردم..
کدوم خاکو بو کنم..
تا آروم بشم..
مزار نداری..
تا نازتو بکشم..
برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭
حسییییییییین😭😭😭
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم
بی بی جان
منم داغ حسینم و دیدم..
بی بی..
حسین منو چجوری کشتن
حسین من..
الان پیکرش کجاست😭😭😭
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286