📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت نود و شش 📝چند لحظــــه دیدار ۱♡ 🌷پدربزرگم(پدرِ مادرم)همسایۀ رو به روی شهید برزگر بودند، خیلی به روستای رستم آباد می آمدیم و همین آمد و شدها باعث شده بود که ما همسایگان پدربزرگ را خوب بشناسیم. از بین همسایه ها مادربزرگم با مادرِ شهید ارتباط تنگاتنگی داشتند و شهید برزگر را هم از مرام، معرفتش، اخلاصش و مهربانیش می شناختم ♻️سال ها گذشت و متأسّفانه با شروع جنگ تحمیلی آرامش مردم به هم ریخت و دیگر مردم شهر و روستا تنها به خودشان فکر نمی کردند ؛ بلکه هر یک خود را در سرنوشت کشورشان مسئول می دانستند. همین حسّ در خانواده موجب شد تا بنده نیز در سن چهارده سالگی درس را رها کنم و عازم جبهه شوم. 🌷از محلّ اقامتم؛ شهرستان چناران اعزام شدم و همراه با رزمندگان تیپ ویژۀ شهدا خود را به منطقه رساندم نقطۀ استقرار ما بین مهاباد و ارومیّه بود. تقریباً بیست روز آنجا ماندیم و به عنوان نیروی تدارکات هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم. ♻️ پس از آن ما را به منطقۀ حاج عمران در کشور عراق بردند و چندین گردان با هم ادغام شده و به فرماندهی شهید محمود کاوه آمادۀ عملیّات شدیم به گمانم؛ ده یا دوازده روز را آنجا ماندیم. بچه ها از جان مایه می گذاشتند و طبق برنامه ریز ی هر گردان وظیفۀ خود را انجام می داد. 🌷 در حال وضو چشمم به جوانی برومند خورد که چفیه ای مثل عمامه بر سرش بسته بود و با آرامش ذکر می گفت و وضو میگرفت، چهره اش در نظرم آشنا می آمد . کمی به صورتش زل زدم و خوب دقّت کردم ♻️شناختم.... او محمّدعلی برزگر.... همسایۀ پدربزرگم بود ،جلوتر رفتم، مسح سرش را می کشید صدایم را بلند کردم و گفتم: آقا محمّد! حالا دیگر طلبه شدی و ما را نمی شناسی؟؟؟ وضویش را تمام کرد و نگاهی به من انداخت و با لبخند به یادماندنیش به سویم آمد و آغوش گشود و گفت: 🌷سلام علیکم همسایه! چرا نشناسمت، شما ...آقا علی اکبر.... نوۀ ملامحمّدحسن زنده دل هستی، درست است؟ گفتم: بله. پرسید: اینجا چه میکنی؟ گفتم: کاری که همۀ رزمندگان می کنند، آمده ام تا با دشمن بجنگم با این جمله ام بسیار مرا مورد تشویق و عنایت قرار داد ... ادامه دارد .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷