مؤسسه شهید عباس دانشگر
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۸ 💠 خانم بهزادی از استان اصفهان ... ✍ از وقتی رد
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۹ 💠 خانم ایمانی از استان ایلام ... ✍ نام شهید عباس دانشگر را بارها شنیده بودم، اما هیچ‌وقت کنجکاو نشدم بیشتر درباره‌اش بدانم. روزی جانمازی هدیه گرفتم که عکس شهید دانشگر روی آن چاپ شده بود. عکس شهید روی جانماز، نگاهم را میخکوب کرد. نمی‌دانستم چرا، اما حس کردم او را از قبل می شناختم، انگار بین ما پیوندی ناگسستنی وجود داشت." امّا این حس عجیب، از کجا می‌آمد؟ گویی عکس شهید، با آن نگاه نافذ و لبخند مهربان، از قبل در ذهنم نقش بسته بود. حس می‌کردم که او را می‌شناسم. با اینکه از قبل تصویر شهید را ندیده بودم. در مدرسه یکی از مربی‌ها کتابی درباره شهید دانشگر به بچه‌ها هدیه می‌داد تا بخوانند. من که بیشتر به جمع‌آوری کتاب و پر کردن قفسه‌های کتابخانه‌ام علاقه داشتم، با اشتیاق کتاب را به خانه آوردم. حدود یک هفته گذشت و کتاب همچنان در کتابخانه دست‌نخورده باقی‌مانده بود. مادرم که همیشه هوای منو داشت و دوست داشت چیزهای خوب یاد بگیرم، یه روز که داشتم توی اتاقم درس می‌خوندم، اومد پیشم و گفت: "دخترم، این کتاب «آخرین نماز در حلب » رو هم یه نگاهی بنداز. مطمئنم خوشت میاد." من که غرق در دنیای پرهیاهوی نوجوانی خودم بودم، چندان توجهی به صحبت مادرم نکردم. تا اینکه روزی در خانه حوصله‌ام به‌شدت سر رفته بود و دنبال چیزی برای سرگرمی می‌گشتم. ناگهان یاد حرف مادر و کتاب شهید افتادم و تصمیم گرفتم آن را بخوانم. کتاب «آخرین نماز در حلب» را از قفسه برداشتم. اول به عکس‌های آخر کتاب نگاهی انداختم. تصاویر شهید انگیزه‌ای شدند تا شروع به خواندن کتاب کنم. صفحه اول، دوم، سوم... تا صفحه پنجاه و ششم را خواندم. ناگهان صدای مادرم را شنیدم که گفت: «فاطمه، وقت شامه.» آن قدر غرق خواندن کتاب بودم که گذر زمان را اصلاً متوجه نشدم. سر سفره هم مدام به این فکر می‌کردم که چرا این قدر دیر شروع به خواندن این کتاب کردم. کتاب، تصویری چنان زنده از شهید دانشگر ترسیم کرده بود که انگار او را در کنار خود حس می کردم. صفحات کتاب، آغشته به عطر ایثار و شهادت بود و هر بار که آن را می‌خواندم، قلبم مملو از حسرت و اشتیاق می‌شد. شب‌ها، وقتی چشمانم را می‌بستم، تصویر چهره‌ی مصمم و مهربان شهید در ذهنم نقش می‌بست و اشک از چشمانم جاری می‌شد. پس از تمام‌کردن کتاب، تازه عکس‌های آخر آن برایم معنا پیدا کرد. عکس ها لحظاتی از زندگی شهید را به تصویر می کشید که حالا می‌دانستم چه بوده و چه گذشته است. بعد از خواندن کتاب، تصمیم گرفتم بیشتر در مورد شهید تحقیق کنم. شروع به خواندن کتاب‌های دیگر و دیدن فیلم‌های مستند شهید کردم. حتی به گلزار شهدای شهرمان رفتم و با خانواده شهدا در کنار مزار شهیدشان صحبت کردم. دوست داشتم بیشتر با شهدا آشنا شوم. نمی‌دانم چطور ولی سفر زیارتی اربعین به طور کاملاً اتفاقی روزی‌ام شد، در ایام اربعین، فرصتی پیش آمد تا در یکی از موکب‌ها خادم زائرین امام حسین (علیه‌السلام) باشم. در آنجا سه هدیه گرفتم: یک سربند با نام اباعبدالله (علیه‌السلام)، یک پیکسل با عکس شهید حاج‌قاسم سلیمانی و شناسنامه شهید دانشگر. از دیدن شناسنامه برادر شهیدم در سفر اربعین ذوق‌زده شدم. هنگام بازگشت، احساس می‌کردم که این زیارت به برکت رفاقت با شهداست. جانماز با عکس شهید دانشگر، همیشه همراهم است. هر بار که به آن نگاه می‌کنم، حس خوبی به من دست می‌دهد. انگار این جانماز، پلی بود بین من و دنیای شهدا. آشنایی با شهید دانشگر، آغازی بود برای سفری که مرا به دنیای شهدا پیوند زد. سفری که در آن، معنای واقعی ایثار، فداکاری و عشق به خداوند را آموختم و باعث شد نگاهی عمیق‌تر به زندگی و ارزش‌های آن داشته باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯