🌷
#شهید #قاسم_میرحسینی
پس از عملیات، برای مرخصی به عقب میآمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه، به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود، و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. میدانستم که راهمان نمیدهند. فکری به خاطرم رسید. تند رفتم و جلوی دژبانی زدم روی ترمز. دژبان جلو آمد. گفتم: برادران با من هستند. در را باز کرد و رفتیم تو. خوشحال بودیم که با این حیله توانستهایم وارد مقر سپاه شویم. ماشین را پارک کردم و سراغ مسجد و نمازخانه را گرفتیم. نشانمان دادند. وضو گرفته بودیم که همان دژبانِ جلوی در آمد پیش میرحسینی. پرسید: برادر، شما مال کدوم گردان و واحد هستید؟ میرحسینی جواب داد: از لشکر ۴۱ ثارالله. دژبان گفت: شما باید برید بیرون. میرحسینی با تعجب پرسید: چرا؟ دژبان گفت: چون نیروها باید برای استراحت و نماز به بسیج بروند. الآن هم چون راننده گفت که برادران با من هستند، فکر کردم از نیروهای داخلی هستید. میرحسینی تا این را شنید، رو به جمع کرد و گفت: بچهها، برویم. گفتم: حاجی، چه فرقی میکنه بریم بسیج یا اینجا باشیم؟ ما که پاسدار هستیم. گفت: مقررات اینجا، این را میگه. گفتم: پس نماز را بخونیم و برویم. گفت: نه، اجازه نداریم. خواندنش هم فایدهای نداره. آمدیم بیرون. میرحسینی با گلایه به من گفت: چرا این حرف را به دژبان زدی؟ تو سر اون کلاه گذاشتی. خدا که میدونست دروغ میگویی؛ پس چرا حرف نادرست زدی؟ سعی کن همیشه کارِت با صداقت باشه.
به نقل از کتاب
#نگین_هامون
🆔
@shahidemeli