eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 وقتی میرحسینی به گردان ۴۰۹ حمزه سیدالشهدا می‌آمد، انگار به خانه‌ی خود آمده بود. به تک تک چادر‌ها سر می‌زد و می‌نشست پای صحبت بچه‌ها. خواب و استراحت‌اش هم توی چادر تبلیغات بود. من، مسئول تبلیغات بودم. آن شب، میرحسینی، میهمان ما بود. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. احساس کردم کسی بیدار است. آهسته از زیر پتو نگاه کردم و دیدم میرحسینی در گوشه‌ی چادر به نماز ایستاده است. به ساعت نگاه کردم. وقت زیادی تا نماز صبح باقی بود. دوباره خوابیدم. ساعتی بعد، صدای قرآن خواندن میرحسینی را شنیدم. همان‌طور که دراز کشیده بودم، گوش می‌کردم. خوابم می‌آمد و حال بلند شدن نداشتم. یکدفعه دیدم دستی مرا تکان می‌دهد. از جا برخاستم. میرحسینی بود. گفت: بد نیست چند دقیقه زودتر از اذان، موتور برق را روشن کنی و پشت بلندگو، مناجات بگذاری. شاید بعضی‌ها خواستند زودتر بلند شوند. با عجله و خواب‌آلود رفتم موتور برق را روشن کردم. سپس صدای ضعیف مناجات را گذاشتم پشت بلندگو. وقتی به نمازخانه‌ی گردان رفتم، بسیجیان را ایستاده به نماز دیدم. آن‌ها هم مثل میرحسینی، سردار سیستان و بلوچستان، برای سحرخیزی به بلندگوی تبلیغات نیازی نداشتند.. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 پس از عملیات، برای مرخصی به عقب می‌آمدیم. ماشین‌مان یک آمبولانس بود. توی راه، به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود، و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. می‌دانستم که راهمان نمی‌دهند. فکری به خاطرم رسید. تند رفتم و جلوی دژبانی زدم روی ترمز. دژبان جلو آمد. گفتم: برادران با من هستند. در را باز کرد و رفتیم تو. خوشحال بودیم که با این حیله توانسته‌ایم وارد مقر سپاه شویم. ماشین را پارک کردم و سراغ مسجد و نمازخانه را گرفتیم. نشان‌مان دادند. وضو گرفته بودیم که همان دژبانِ جلوی در آمد پیش میرحسینی. پرسید: برادر، شما مال کدوم گردان و واحد هستید؟ میرحسینی جواب داد: از لشکر ۴۱ ثارالله. دژبان گفت: شما باید برید بیرون. میرحسینی با تعجب پرسید: چرا؟ دژبان گفت: چون نیروها باید برای استراحت و نماز به بسیج بروند. الآن هم چون راننده گفت که برادران با من هستند، فکر کردم از نیروهای داخلی هستید. میرحسینی تا این را شنید، رو به جمع کرد و گفت: بچه‌ها، برویم. گفتم: حاجی، چه فرقی می‌کنه بریم بسیج یا این‌جا باشیم؟ ما که پاسدار هستیم. گفت: مقررات این‌جا، این را می‌گه. گفتم: پس نماز را بخونیم و برویم. گفت: نه، اجازه نداریم. خواندنش هم فایده‌ای نداره. آمدیم بیرون. میرحسینی با گلایه به من گفت: چرا این حرف را به دژبان زدی؟ تو سر اون کلاه گذاشتی. خدا که می‌دونست دروغ می‌گویی؛ پس چرا حرف نادرست زدی؟ سعی کن همیشه کارِت با صداقت باشه. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 تازه رفته بودم جبهه‌. آن روز آمده بودم جلوی دژبانی تا با یکی از ماشین‌های سر راهی بروم اهواز، و به زابل تلفن بزنم. دلم برای شهرمان تنگ شده بود. منتظر بودم که دیدم ماشین میرحسینی آمد پشت دژبانی ایستاد. می‌خواست بیاید بیرون اردوگاه. با خودم گفتم اگر دست بلند کنم و نگه ندارد... غرورم اجازه نداد بایستم. آرام برگشتم و راه افتادم طرف درخت‌های کنار جاده تا او بگذرد. صدای ماشین را شنیدم که گاز داد و از دژبانی رد شد. بوق زد. اول فکر نمی‌کردم با من است؛ ولی وقتی برگشتم، دیدم برای من بوق می‌زند. آمدم طرف ماشین. پرسید: کجا؟ گفتم: می‌روم شهر. می‌خواهم تلفن بزنم. سوارم کرد و راه افتادیم. آمد چهارراه نادری. مخابرات در همان نزدیکی بود. گفتم: همین‌جا پیاده می‌شوم. خندید و گفت: حالا بشین! رفتیم به هتلی نزدیک رود کارون. پیاده شدیم. اول نمی‌دانستم چه خبر است؛ ولی بعد فهمیدم خانواده‌ی فرماندهان در آن‌جا زندگی می‌کنند. نمی‌دانم طبقه‌ی دوم بود یا سوم. در زد و رفتیم تو. میرحسینی پذیرایی می‌کرد، و من عرق می‌ریختم‌. تلفن را آورد و گفت: به هر جا می‌خواهی، تلفن بزن. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یک روز آمدم میرحسینی را ببینم. ظهر شده بود، و همه داشتند می‌رفتند مهدیه نماز بخوانند. دیدم بد موقعی است. گفتم اول بروم نماز بخوانم، و بعد به دیدار او بروم. نماز خواندم، و پس از نماز، توی مهدیه دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. همه داشتند می‌رفتند ناهار بخورند. دنبالشان به سالن غذاخوری رفتم. بسیجی‌ها و نیروهای مشمول، به صف ایستاده بودند؛ من هم رفتم ته صف. غذایم را گرفتم، گوشه‌ای نشستم و شروع کردم به خوردن. همه‌ی فکرم این بود که فرماندهان لشکر، غذا را توی ستاد می‌خورند. با خودم گفتم: طوری بروم که غذا خوردنش تمام شده باشد. ناگاه چشمم به او افتاد. توی صف ایستاده بودم، تسبیح در دست داشت و مرتب ذکر می‌گفت‌. تند پا شدم و رفتم جلو. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: حاجی، شما بنشین، من غذا می‌گیرم و می‌آورم. قبول نکرد. چند نفر دیگر هم اصرار کردند؛ ولی اجازه نداد. ایستادم، غذایش را گرفت، و رفتیم همان‌جایی که نشسته بودم، مشغول خوردن شدیم. انگار نه انگار که قائم‌مقام لشکر است. میرحسینی، مثل بسیجی‌ها بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در قرارگاه لشکر بودیم. میرحسینی گفت: علی، موتور را آماده کن. سلاح کمری‌اش را بست، یک بلندگوی دستی برداشت و سوار شد. پرسیدم: حاجی، کجا؟ گفت: گردان کپ کرده؛ می‌روم بلندشون کنم. حرکت کرد و رفت. یکی از کسانی که در گردان ۴۲۲ بود، بعدها برایم بقیه‌ی ماجرا را گفت: همه روی زمین خوابیده بودیم که میرحسینی رسید. تیربارها تیرتراش می‌زدند؛ ولی او ایستاده بود. موتور را انداخت و آمد بالای سرمان. شروع به رجزخوانی کرد. بچه‌ها روحیه گرفتند. چنان صحبت کرد که در یک چشم به هم زدن، نیروهایی که کنار خاکریز زمین‌گیر شده بودند، از جا برخاستند و راه افتادند. انگار یک لشکر به کمک‌مان آمده بود. الله‌ اکبرگویان جلو رفتیم و بر سر تانکی از دشمن ریختیم. بقیه فرار کردند. همین گردانِ از هم پاشیده، ششصد نفر از نیروهای دشمن را به اسارت در آورد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 از عملیات کربلای چهار بازگشته بودیم. خلاف انتظارمان، عملیات پیروزی نبود. تعداد شهدا و اسیران و مجروحان، زیاد بود و بچه‌ها روحیه‌ی خوبی نداشتند. زمزمه‌ی تسویه‌حساب بین نیروها پیچیده بود و می‌گفتند حالا که عملیات تمام شده، بگذارید برگردیم سر خانه و زندگی‌مان. وضع بدی پیش آمده بود و فرماندهان دنبال چاره بودند. روزی میرحسینی بچه‌های گردان ۴۰۹ را جمع کرد. همه بودیمگ میرحسینی از کربلا گفت و امام حسین و روز عاشورا. به چهره‌ها که نگاه می‌کردی، همه از این رو به آن رو شده بودند. میرحسینی گفت: هر کس قصد تسویه‌حساب دارد، بلند شود؛ ولی تسویه از چه کسی؟ از اسلام؟ از امام زمان؟ از قرآن؟ ... گریه می‌کرد و سخن می‌گفت. همه سر به زیر افکنده بودیم و هم‌پای او می‌گریستیم. ناگهان یکی از بچه‌ها برخاست و با هیجان فریاد کشید: فرمانده، فرمانده، آماده‌ایم، آماده... فریادمان، سقف آسمان را شکافت، و ما این‌چنین با میرحسینی تجدید بیعت کردیم. بسیاری از آن بچه‌ها، چند روز بعد، در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیدند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | قاسم میرحسینی | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | قاسم میرحسینی | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 🆔 @shahidemeli