🌹🍃🌸🍃.........
#همسر
قرار شد بریم پیش محسن حیدری، یکی از پنج شهید لشکر بود.
تخته گاز افتاد تو جاده خمینی شهر.
یک ساعت گشتیم تا گلزار شهدا را پیدا کردیم. از بدشانسی بسته بود. از پشت میلهها سلام داد و رخصت گرفت.
به محض رسیدن به خانه با کاغذ و خودکار رفت داخل اتاق. از اینکه گفت میخواهم تنها باشم، فهمیدم رفت پی نوشتن وصیت نامه.
میوه و بستنی آماده کردم، نمیخواستم مزاحم خلوتش شوم. چشم دوختم به در اتاق تا بیاید بیرون.
بعد از خوردن بستنی زود رفت خوابید.
میترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند. ساعتو کوک کرد، گوشیاش را هم تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
طاقتم طاق شد زدم به سیم آخر کوک ساعت را برداشتم، موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را درآوردم. میخواستم جا بماند.
حدود ساعت ۳ خوابم برد، به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
موقع نماز صبح از خواب پرید، نقشههایم نقش بر آب شد.
او خوشحال بود و من ناراحت.
لباسهایش را اتو زدم پوشید و رفتیم خانه مامانم.
مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود، همه دمغ بودیم ولی محسن برعکس همه شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک میگفت!
میخواستم لهش کنم.
زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن.
مثل افسردهها گوشهای دراز کشیدم، فقط به عکسش که روی صفحه گوشیم بود نگاه میکردم، تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن میکردم.
پیامک دادنها شروع شد، مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم میپیچید.
هنوز نرسیده بود لشکر نوشت دلم برایت تنگ شده.
نوشتم تو که داری میری چرا با دل من بازی میکنی؟ این رو من باید بگم نه تو.
گفت دعا کن عاقبت بخیر بشم
گفتم محسن تو رو خدا برگرد، فقط برگرد، من به درک، بچه گناه داره.
گفت هرچی خیره. ان شاءالله برمیگردم. گفتم قول بده
گفت قول میدم.ـ
تو دلم گفتم راست میگی برمیگردی ولی نمیگی چطور.
#شهید_حججی
@shahidesarboland_313