eitaa logo
🥀 شهید سربلند
115 دنبال‌کننده
539 عکس
1.8هزار ویدیو
33 فایل
⚘️محسن حججی جوری شهید💔شد تا حجتی باشه برای همه ماها که دو دستی چسبیدیم به دنیا .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌸🍃........ مادرم منتظرمان بود. رفتم بیدارش کردم. بین راه هنوز آشوب بود. جلوی پادگان که رسیدیم، شروع کرد به اشک ریختن. با سوز و گداز گفت: زهرا اینا دارن میرن و من جا موندم. دلداری اش دادم و گفتم میشه دیگه حسرتشون رو نخوری؟ اگه صلاحت باشه....! که صدای گوشیش بلند شد. یکی از لشکر زنگ زده بود که اسم تو را هم در لیست نوشته‌اند، آماده باش. زمان دقیق رفتن مشخص نبود، فردا یا دو هفته یا سه هفته بعد. از دور برگردان دور زد و جلوی لشکر نگه داشت. رفت مطمئن شود، با خوشحالی آمد که برویم ساکم را ببندیم. با اینکه بغض کرده بودم به خاطر حال خوشش هیچ حرفی نمی‌زدم. برگشتم و این مصراع را برایش خواندم: من کمی بیشتر از عشق تو را می‌فهمم. نمی‌گذاشتم حال آشفته‌ام را ببیند. گفتم دوست داری بری برو، شاید برنگردی، اما همین که تو آرومی منم آرومم. حالت تهوع داشتم. نمی‌توانستم جلوی حالت تهوعم را بگیرم. با این حال رفتیم خانه مامانم. دستم را گرفت و گفت تو رو خدا هیچکس نفهمه، نه مامانت نه مامانم. شاید مخالفت کنند. گفتم خیالت راحت. نتوانستم غذا بخورم این حالت تهوع تا شب ادامه پیدا کرد. من را گوشه‌ای کنار کشید و به شوخی گفت نکنه حامله‌ای؟ به زور لبخند زدم، بعیدم نیست. مامانم راه به راه می‌پرسید طوری شده؟ سعی می‌کردم چهره‌ام را شاد نشان بدهم، ولی نمی‌شد جلوی بالا آوردن‌ها را بگیرم. فردا صبح مرخصی شهری گرفت، رفتیم آزمایشگاه. تا عصر به خدا رسیدم که جواب را ببینم. سعی‌کرد من را راضی نگه دارد. اگر بچه بود نکنه بگی نرو. تسبیح از دستم نمی‌افتاد، خدا خدا می‌کردم تو این اوضاع بچه‌ای در کار نباشه. جلوی در آزمایشگاه گفتم که تو منتظر بمان خودم می‌روم بالا. فقط دعا می‌کردم جوابش مثبت نباشد. تا پرستار برگه آزمایش را دستم داد، پرسیدم خانم مثبته یا منفی؟ گفت مبارکه. انگار سقف آزمایشگاه سرم خراب شد. نای راه رفتن نداشتم، نمی‌توانستم از پله‌ها پایین بروم. رفتن محسن کم بود، فکر و خیال بچه هم شد قوز بالا قوز. از حال و روزم فهمید پدر شده. گفت وای خدایا شکرت. سریع گفتم بایدم خوشحال بشی، من ناراحتم که باید تو رو با یکی دیگه شریک بشم! چشم‌هاش رو ۴ تا کرد یعنی از الان داری به بچه حسودی می‌کنی! افتاد به التماس که به کسی نگو بچه داریم. رفتنش مشخص نبود و نگران بود بچه بهانه‌ای شود که جلوی اعزامش را بگیرند. @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃........ از ویار بدتر مخفی کردن بارداری ام بود. دوست داشتم به همه بگویم مادر شده‌ام. از طرفی دل تو دلم نبود که الآن زنگ می‌زنند بهش که جمع کن بیا. یکی دو بار گفتم اصلاً خودم زنگ می‌زنم بیایید این رو ببرید تا خلاص بشم از این همه استرس. دو هفته بعد رفتیم امامزاده شاهزاده حسین . تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است، یواشکی گفت چشم آماده می‌شم. گفتم کی بود؟ میخواست از زیرش در برود. پیگیر شدم. گفت فردا صبح اعزامه. احساس کردم روی زمین نیستم. پاهایم دیگر جان نداشت. سریع برگشتیم نجف آباد. گفت باید اول به پدرم بگم، اما مادرم نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه. ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب‌ها از آسیاب بیافتد. همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. نفسم تنگی می‌کرد، نفسم ازم دور می‌شد و نمی‌توانستم هیچ حرفی بزنم. برای مادرش کلی مقدمه چینی کرد که قرار است برویم لب مرز، رزمایش است و گوشی‌هایمان را می‌گیرند و دو ماه طول می‌کشد. مادرش پرسید می‌تونی زنگ بزنی؟ گفت فقط مدتی که توی تهرانم. موقع خداحافظی یواشکی در گوش پدرش گفت دارم میرم سوریه، مراقب زهرا باشید. بنده خدا مات و مبهوت ماند. رنگ از صورتش پرید. زبانش قفل شد. مثل خواب زده‌ها تا دم در همراهی مان کرد. مادر شوهرم شروع کرد به گریه کردن که چطور دو ماه ازت بی‌خبر باشیم. وقتی سوار ماشین شدم، بغضم ترکید. آنقدر گریه کردم که به هق‌هق افتادم. فکر نبود محسن آبم می‌کرد. دستم را گذاشت روی دنده و محکم فشارش داد، گریه نکن، می‌خوام ببرمت پیش علیرضا و روح الله. یک بطری بزرگ گلاب خرید، رفتیم سر مزار روح الله کافی زاده، با چشم گریان سنگش را با گلاب شست، بعد هم سنگ قبر علیرضا نوری را. آخر سر هم رفت سراغ سنگ مزار جاوید الاثرها. می‌گفت می‌خوام ازشون رخصت بگیرم. دنبالش راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. بازوهایم را گرفت، تو رو خدا گریه نکن دارم میرم. اصلاً نمیرم، خوبه؟ گفتم چیو نمیرم! هم دلم می‌خواست بره هم دلم راضی نمی‌شد ازم دور بشه. بهش گفتم اصلاً نمی‌فهمم باید بری یا نری، به حرفت گوش کنم یا نکنم! این عشق رو چه کنم؟ گفت باهام همراهی کن... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃......... قرار شد بریم پیش محسن حیدری، یکی از پنج شهید لشکر بود. تخته گاز افتاد تو جاده خمینی شهر. یک ساعت گشتیم تا گلزار شهدا را پیدا کردیم. از بدشانسی بسته بود. از پشت میله‌ها سلام داد و رخصت گرفت. به محض رسیدن به خانه با کاغذ و خودکار رفت داخل اتاق. از اینکه گفت می‌خواهم تنها باشم، فهمیدم رفت پی نوشتن وصیت نامه. میوه و بستنی آماده کردم، نمی‌خواستم مزاحم خلوتش شوم. چشم دوختم به در اتاق تا بیاید بیرون. بعد از خوردن بستنی زود رفت خوابید. می‌ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند. ساعتو کوک کرد، گوشی‌اش را هم تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. طاقتم طاق شد زدم به سیم آخر کوک ساعت را برداشتم، موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را درآوردم. می‌خواستم جا بماند. حدود ساعت ۳ خوابم برد، به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. موقع نماز صبح از خواب پرید، نقشه‌هایم نقش بر آب شد. او خوشحال بود و من ناراحت. لباس‌هایش را اتو زدم پوشید و رفتیم خانه مامانم. مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود، همه دمغ بودیم ولی محسن برعکس همه شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می‌گفت! می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن. مثل افسرده‌ها گوشه‌ای دراز کشیدم، فقط به عکسش که روی صفحه گوشیم بود نگاه می‌کردم، تا صفحه خاموش می‌شد دوباره روشن می‌کردم. پیامک دادن‌ها شروع شد، مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم می‌پیچید. هنوز نرسیده بود لشکر نوشت دلم برایت تنگ شده. نوشتم تو که داری میری چرا با دل من بازی می‌کنی؟ این رو من باید بگم نه تو. گفت دعا کن عاقبت بخیر بشم گفتم محسن تو رو خدا برگرد، فقط برگرد، من به درک، بچه گناه داره. گفت هرچی خیره. ان شاءالله برمی‌گردم. گفتم قول بده گفت قول میدم.ـ تو دلم گفتم راست میگی برمی‌گردی ولی نمی‌گی چطور. @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃........ مامانم توی حیاط داشت آش پشت پای محسن را می‌پخت. از ساعت ۸ و ۹ صبح فامیل و دوست و آشنا یکی یکی می‌آمدند و می‌رفتند. سابقه نداشت حالم خوب نبود و از اتاق بیرون نمیرفتم. ‌ فقط آمد و شدها را متوجه می‌شدم. پدرم یکی دو بار آمد توی اتاقم و گفت خوبی؟ کسی بهت زنگ نزد؟ از محسن خبر داری؟ اوضاع بودار به نظر می‌رسید. نزدیک ظهر یکی از دوستان محسن زنگ زد و گفت: شنیدید دو تا شهید دادیم؟ دلم هری ریخت. داد زدم یا امام حسین! دستپاچه گفت نترسید، محسن سالمه. التماس کردم راستش را بگوید، گفت کمیل قربانی و حسن احمدی شهید شده‌اند و تا یکی دو روز دیگر پیکرشان برمی‌گردد. پدرم را صدا زدم و گفتم که ماجرا از چه قرار است. مدام یکی زنگ خانه را می‌زد و به بهانه‌ای وارد می‌شد. می‌گفتیم که اگر نگران محسن هستید خیالتان راحت، زنده است. از این طرف و آن طرف شنیدیم تعداد زیادی مجروح داده‌ایم. به هول و ولا افتادم که محسن جزء آن‌هاست یا نه! زنگ زدم به دوستش، هیچ خبری نداشت. گوشی در دست دور خانه راه می‌رفتم. حرف‌های ضد و نقیض به گوشمان می‌رسید. حتی پدرم رفت لشکر که ته و توی ماجرا را در بیاورد. درست و حسابی از اوضاع خبر نداشتند. بی‌خبری و دلهره و آشوب پابرجا بود که کمیل قربانی و حسن احمدی را آوردند. ساعت ۵ صبح رفتم سمت حسینیه حضرت زهرا سلام الله علیها. قرار بود خانواده‌شان بیایند برای وداع. دو تا تابوت را گذاشته بودند داخل مقبره شهدای گمنام. خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمشان. می‌گفتند نرو چشم بچه‌ات شور میشه. گفتم اینا مرده نیستند شهیدند، زنده هستند. رفتم داخل، قدم قدم که جلو می‌رفتم با بچه توی شکمم حرف می‌زدم. بابات یه مردِ، رفته سوریه، الان داریم میریم پیش دوستاش. اول شهید قربانی را دیدم، چشمانش باز بود، گردنش عقب‌تر و کمی بالا افتاده بود. چهره‌اش با محسن مو نمی‌زد. توی آن صورت نورانی اش، لبخند داشت. تازه ته ریشه‌اش درآمده بود. کلی گریه کردم، فکر می‌کردم اگر جای کمیل محسنم بود چه می‌کردم؟ باهاش حرف زدم. ازش سراغ محسن را گرفتم. رفتم سمت حسن احمدی. فقط یک ذره از صورتش سالم بود. تمام بدنم می‌لرزید. خودم را سفت گرفتم، یک لحظه نگاهش کردم و آرام آرام عقب رفتم. دیدم نزدیک است بیافتم، زدم بیرون. کنار شهدای گمنام همسر کمیل قربانی را دیدم، زیر کتف هایش را گرفته بودند. توان پاهایم رفت، زانو زدم. به خودم گفتم نکنه یه روز بخوان زیر کولم رو بگیرند و ببرند پیش محسنم! دوباره برگشتم داخل حسینیه نشستم کنار همسر شهید احمدی. سفت دستم را چسبید. بهش گفتم شوهرامون با هم رفتن سوریه، الان نمی‌دونم شوهرم هست؟ نیست! سالمه؟ زخمیه! مجروحه! تو رو خدا دعا کن سالم برگرده، من باردارم. @membariha313
🌹🍃🌸🍃.... آب شدم تا برگشت گفتم خوبی؟ جواب داد منم خیلی دلم برات تنگ شده بود! از همان لحظه شستم خبردار شد یک جای کارش می‌لنگد. گفتم شاید توی شلوغی بد شنیده. سر سفره شام سه چهار دفعه صدایش زدم تا بشنود، بقیه هم بو بردند که محسن پرت و پلا جواب می‌دهد. دلم آشوب شد که نکند موجی شده است. بر خلاف همیشه که آستینش را بالا می‌زد دیدم مچش را سفت بسته است. سر سفره دستش را دراز کرد لیوان آب را بردارد از زیر آستین دستش را دیدم، پوستش ترک ترک شده و موهای دستش کاملاً سوخته بود. گفتم محسن، دستت! هیسی گفت که جلوی بقیه لو ندهم. 🌺 لحظه شماری می‌کردم خانه خلوت شود و ببینم چه بلایی بر سرش آمده. هنوز پدر و مادرم توی پله‌ها بودند که دویدم سمتش هول هولکی پرسیدم موجی شدی؟ با تعجب گفت نه! سوال پیچش کردم که چرا دست‌هات اینطور شده؟ خودش را زد به آن راه، به آب و هوای اونجا حساسیت داشتم! چشم انداختم توی چشمش، من رو مسخره کردی؟ می‌دانست مرغم یک پا دارد و تا جوابم را نگیرم ولکنش نیستم. گفت یه توپی خورد به تانکمون، به خاطر انفجارش دستم را گرفتم جلوی صورتم شد اینی که می‌بینی. با گریه پرسیدم حالا موجی شدی یا نه؟ خودش هم نمی‌دانست، بغض کرد، می‌تونستم شهید بشم اما یه جایی از کارم می‌لنگید. ناله کرد اگه دیگه رزقم نشه چه کار کنم؟ تا نرفته بودم نمی‌دونستم چه خبره، دیگه دل توی دلم نیست که برگردم. نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا. به هم ریختم، بس که حرف از شهادت زد. رفتم توی آشپزخانه ایستادم پای ظرفشویی، سرسنگین شدم. به التماس افتاد بعد از این همه دوری حالا قهر کردی و ناز می‌کنی؟ شیر آب را بستم، همانطور که پشتم بهش بود گفتم مگه وقتی زنگ می‌زدی نمی‌گفتی دلم برا ناز کردن و غر زدنات تنگ شده؟ 🌸 رفت کوله پشتی اش را کشید آورد. دلم نیامد زیاد طولش بدهم، رفتم پیشش. یک جعبه آورده بود پر از صدف و ستاره دریایی. با یکی از آن صدف‌ها برایم چراغ قوه درست کرده بود. خودکاری که تهش چراغ کوچکی داشت را فرو کرده بود توی یک صدف. وقتی آن را روشن می‌کردی صدف پر از نور می‌شد. روی یک تکه چوب درخت هم خطاطی کرده بود. عکس قلب و شمع در آورده بود و زیرش نوشته بود همسر عزیزم دوستت دارم. 🌼 برای آموزش رفته بود لاذقیه. تعریف کرد آنجا یکی از شهرهای ساحلی سوریه است. با حسرت از صدای آب دریا یاد می‌کرد که دلتنگی‌اش را بیشتر می‌کرده. روی تخته سنگی ایستادم چشم دوختم به آب‌ها و باهات حرف زدم. آهی کشید و گفت حتی یه بار از تانک بیرون آمدم و نشستم روی برجک از دلتنگی گریه‌ام گرفته بود. یک دست لباس عربی بلند آبی فیروزه‌ای خریده بود. از آن مدل‌هایی که شبیه مانتو است و جلویش دکمه ندارد و می‌افتد پشت پا. @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃..... از همان روزها جمکران رفتنش شروع شد. اوایل اسفند ۹۴ به مناسبت وفات حضرت معصومه سلام الله علیها با پدر و مادرم رفتیم قم. توی آن زیارت به پدرم گفت بابا پایه‌ای هر هفته پنج شنبه‌ها بیائیم زیارت؟ پدرم گفت تا جایی که بتونم همراهیت می‌کنم. بهم گفت نذر کرده یک چله برود زیارت قم و جمکران. می‌گفت باید توی این مسیر مشکل کارم را پیدا کنم. از ته دل می‌سوخت و می‌گفت می‌خوام روسفید بشم. نمی‌دانم چرا؟ ولی این لفظ رو سفید شدن از زبانش نمی‌افتاد. از قبل سبد ناهارش را می‌بستم. غذایش را بین راه و گاهی توی ماشین می‌خورد. فقط وسایلش را جمع می‌کرد و راهی می‌شد که نماز مغرب برسد قم. غذایش را توی ظرف‌های مختلف می‌چیدم با کلی تزئینات. از شب قبل کیک می‌پختم و آجیل مغز می‌کردم که توی راه بخورد. هفت ماهه باردار بودم و حسرتش به دلم ماند که همراهی اش کنم. می‌خواستم کنارش بنشینم و تا خود قم بگوئیم و بخندیم، برایش چای بریزم و بدهم دست، خودم قند بگذارم توی دهانش، وقتی بیسکویت می‌ریزد توی ریشش با دستمال کاغذی تمیز کنم، وسط صحبت کردن با موبایلش کلاج بگیرد و دنده را عوض کنم، مداحی‌ها را عوض کنم و در اوج حال معنوی اش سر به سرش بگذارم. برای اینکه توی شهر غریب هر غذایی را نخورد، شام هم برایش می‌پختم. ذوق می‌کرد که توی جمکران شام زهرا پز خیلی می‌چسبه. فقط برای صبحانه باید با خوراکی‌های بیرون سر می‌کرد، چون ظهر جمعه باز برایش سفره می‌انداختم و ناهار آماده می‌کردم که مستقیم بنشیند پای دستپختم. هر کدام از دوست و آشنا که این کارهایم را می‌دید به سرم غر می‌زد که خیلی لی لی به لالاش می‌گذاری و لوسش می‌کنی، هوا برش می‌داره و ۴ سال دیگه خودتم براش بکشی به چشمش نمیاد. او هم کم نمی‌گذاشت. دم به دقیقه پیام می‌داد که ایکاش بودی. پیامکی می‌پرسیدم بهت خوش می‌گذره؟ می‌گفت کنار ضریح که بد نمی‌گذره. می‌گفتم پس نفس بکش و حال کن. پول می‌انداخت داخل ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها و پیام می‌داد برای سلامتی تو و نی نی مون. اگر پول تو جیبش بود دریغ نمی‌کرد و دست پر برمی‌گشت، ولو با یک بسته پشمک. می‌دانست دیوانه وار عاشق پشمک هستم. دیده بود آنقدری که برای پشمک ذوق می‌کنم از طلا گرفتن خوشحال نمی‌شوم. رد خور نداشت از خرده ریز‌های فرهنگی پاساژ قدس برایم هدیه‌ای نخرد. هدیه‌هایی مثل برگه‌های زیارت حضرت زهرا، پیکسل و عکس و پلاک شهدا. چند دفعه هم لباس و عطر و جانماز خرید. حتی برای علی که هنوز به دنیا نیامده بود سوغاتی می‌خرید. موتور، اسباب بازی، جغجغه، لباس صفر و کفش. عاشق لباس‌های الیافی سه دکمه بود. زیاد می‌خرید و می‌پوشید. سایز کوچکش نبود که برای علی هم بخرد. آخر تاب نیاورد، توی یکی از سفرها کوچک‌ترین سایزش را خرید. گفتم علی باید ۴ سالش بشه که بتونه این رو بپوشه. ادامه دارد..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃..... دیدید بعضی توی اوج خوشی میزنند زیر آواز؟ محسن این طور وقت ها صدای شق شق سینه زنی اش بلند میشد و مداحی میخواند. گاهی حتی به شوخی سینه اش را میداد جلو و سینه میزد. حرصم را در می آورد. می پرسید: به نظرت وقتی شهید شدم کی میاد برام مداحی میکنه؟» با غیظ میگفتم: هیچ کی همین مداح های الکی پلکی رو میاریم.» می رفت توی فکر: «یعنی حاج محمود کریمی و سیدرضا نریمانی میان؟ میگفتم: «دلت خوشه! اینا بیکارن بیان برا مجلس تو بخونن؟! با حسرت میگفت: «ولی من آرزومه !» دعای عرفه آن سال رفتیم هیئت سیدرضا نریمانی. روز عرفه در زندگی ما خیلی موضوعیت داشت. غم شهادت حاج احمد در آن روز برایمان سنگین بود. عذاب وجدان داشت که توی روضه ها بند علی میشوم. مداح در اوج روضه که پشت بلندگو داد میزد، علی میترسید. بهانه گیری اش گل می کرد. می رفتم دور از باندها قدم میزدم. پیام داد: «میخوای بیام علی رو بگیرم تو استفاده کنی؟» گفتم: «نه، راحتم» نوشت: میای ثواب امروزمون رو عوض کنیم؟ به خدا کار بزرگی میکنی کلی حلالیت طلبید. بعد نوشت: «توی همون حالت دعام کن» از ته دل برایش شهادت و روسفیدی را طلب کردم. حسی بهم گفت امروز خدا وسط این دعای عرفه صدایت را شنید. مزه مداحی آقای نریمانی رفت زیر دندانمان. شبهای محرم می کوبیدیم می رفتیم اصفهان. هر شب شهدایی میخواند و قلب و دل محسن را می برد. یک شب، علی شروع کرد به بهانه گرفتن بغلش زدم رفتم بیرون. تا برگشتم این مداحی را شروع کرد: «همین جا بود، همین موقع، یکی برگ شهادتش امضا شد.....» همان لحظه پیام داد زهرا جان دعا کن منم شهید بشم. دعا کن رو سفید بشم. جگرم آتش گرفت خیلی برایش دعا کردم. کار همیشگی اش بود. توی اوج روضه پیام میداد و التماس میکرد برای شهادتش دعا کنم. وقتی بیرون آمد چپ چپ نگاهش کردم: « زمانی که میدونی دارم میسوزم پیام میدی؟ اگه اون لحظه مرغ حق آمین بگه چه کار کنم؟» اشکم را درآورد. باز تا خود نجف آباد این مداحی را زمزمه کرد و اشک ریخت. می گفت: «این مداحی من رو یاد کمیل و دایی تقی می ندازه، یاد محرم پارسال که توی سوریه با هم سینه میزدیم صدای گریه اش بلندتر شد: «زهرا! اونا رزق شهادتشون رو گرفتن، من جا موندم.» نوی ماشین مدام این مداحی را گوش میداد: «جوونیم و با احساسیم، به روی حرم حساسیم، بی بی دو عالم ،ماها، همه واسه تو عباسیم.» این را آقای یزدخواستی خوانده بود. یک شب که داشتیم میرفتیم هیئتش توی مسیر آن را دم گرفت. دم. در هیئت گفت: کاش امشب این رو بخونه! اتفاقاً وسط شور، مداح گفت: «نمیدونم چرا به دلم افتاد این رو بخونم و شروع کرد به خواندن. هر موقع هم که مداحی آبروی دو عالم را میگذاشت، بهم میفهماند که می خواهد توی خودش باشد و سکوت کند و ببارد. از وقتی مداحی هوای این روزای من هوای سنگره را شنید، دیوانه ام کرد؛ از بس پای آن سوخت و گریه کرد. می دانست درکش میکنم. ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃... دو ماه محرم و صفر کامل لباس مشکی میپوشید. از چهل روز قبل از عاشورا شروع میکرد زیارت عاشورا خواندن. بعد از عاشورا تا اربعین هم یک چله دیگر می خواند. تخمه و آجیل و خوراکیهای ایام شادی هم تعطیل. از آن سال که روضه های دو نفره مان سه نفره شد برای علی هم جدا روضه می خواند و سینه می زد. نصف شب صدای نجوا میشنیدم. میرفتم میدیدم پای سجاده اش تنهایی روضه می خواند. دلم طاقت نمیآورد میرفتم پیشش. از بس با سوز می خواند، از یک جایی نفسم بالا نمی آمد؛ نه که از گریه، از غم. بهش می گفتم: «محسن کوتاهش کن. پای روضه های حضرت زهرایش که دوام نمی آوردم. اجازه نمیدادم زیاد بخواند. گاهی میزد به مقتل، گاهی روضه را میکشاند به ناحیه مقدسه. دلش که میگرفت پناه می برد به مناجات امیرالمؤمنين علی علیه السلام. یک شب دو تایی سفره حضرت رقیه انداختیم. پارچه سبزی را سفره کردیم. نمیدانم از کجا بوته خار پیدا کرد، روی چند تا کوزه کوچک گلی «یا حسین و یا رقیه» نوشت. خشت و فانوس و شمع و رطب و خوراکی ها را یکی یکی چیدیم. تمام این مدت زیر لب مداحی زمزمه کرد و نالید. وقتی سفره تکمیل شد دوتایی نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم. خانه را سیاهی زد. یک عالمه مداحی دانلود کرد. وقتی سیستم صوت را کار گذاشت و تنظیم کرد به مامانم گفت قبل و بعد از مجلس اینها را پخش کنید. یک بسته از سربندهایی که از پاساژ قدس قم خریده بود، آورد و با پونز زد به سقف شبیه مجالس یادواره شهدا. ایده داد با لیزر روی یونولیت «یا حسین» در بیاوریم و بزنیم روی پارچه مشکی پشت سر مداح. رفت سفارش داد و آورد. با هم یونولیت را با رنگ قرمز کردیم لابه لای این کارها دوتایی ختم صلوات برداشتیم برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و آقا. دلش راضی نشد عکس شهدای مدافع حرم توی مجلس نباشد. با فوتوشاپ طرحی زد و چاپ کرد. چهارپایه را گرفتم که نصب کند. برگشت بهم گفت: جای عکس خودم خالیه ان شاء الله سال بعد عکس منم بزنید. قلبم می لرزید از بس راه به راه حرف از شهادت میزد. خونم به جوش آمد، گفتم: هر خونی لیاقت شهادت نداره! ادامه دارد..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃... آخرین زیارت چله قم و جمکرانش را با هم رفتیم. همه وسایل را پشت صندلی چید و رویش پتو کشید، برای علی تخت درست کرد. آن روزها علی به زور روی پا می ایستاد، ذوق میکرد که علی میتواند دستش را بگیرد به صندلی و بایستد. دلش میخواست زیاد بچه داشتیم آن عقب ماشین شیطنت کنند و بزنند توی سروکله هم. رویا پردازی میکرد علی بشین، زینب شیشه رو بده بالا، حسین! مگه با تو نیستم؟ فاطمه حواست به خواهرت باشه. تا خود قم سی دی نکته های ناب را گوش کردیم. گاهی وسطش یک مداحی سیدرضا نریمانی میگذاشت که میخواند یا معصومه بی بی اشفعی لنا فی الجنه ، خیلی که سر ذوق می آمد، ضبط را قطع می کرد و خودش بلند بلندمی خواند. خوراکی اصلی مان هم در رفت و برگشت پاستیل بود. همیشه موقع برگشت از مغازه های جلوی جمکران مسقطی می خرید. مسقطی را می خرید برای همان یکی دو تا گردوی رویش. شب جمعه رفتیم حرم. قرارمان بعد از زیارت، شبستان امام خمینی بود. از دور دیدم محسن چشم انداخته روی کتاب دعا. توی فکر خودش غرق بود. جلو نرفتم که خلوتش را به هم نزنم از دور تماشایش کردم. دعا که شروع شد رفتم کنارش. وسط مناجات بی تاب شد. میان ناله هایش سرش را نزدیک آورد: «دعا کن رو سفید بشم زهرا. دعا کن خدا من رو ببخشه و شهید بشم..... مثل مادر جوان از دست داده ضجه میزد نکنه منو نخرن! نکته جا بمونم!» نمی دانم چرا ولی هر موقع توی خانه یا ماشین سر بحث شهادت را باز میکرد، می افتادم روی دنده لج. الان که دیگه سفره مدافعان حرم داره جمع میشه و تو هم موندی و راوی شهدا شدی. ایشالا تو رو گذاشتن برا اسرائیل. نه من می خوام اسمم رو جزء مدافعان حرم حضرت زینب بنویسن! بعد از دعای کمیل رفتیم جمکران. اعصابم از دستش خرد بود؛ از بس حرف رفتن و شهادت را پیش کشیده بود. محسن رفت داخل مسجد من رفتم توی غرفه پاسخگویی به مسائل شرعی. سفره دلم را پیش روحانی آنجا پهن کردم. شوهرم میخواد بره سوریه. می دونم اگه بره شهید میشه، قلبم تا آرومی میکنه. هم دوست دارم بره و به آرزوش برسه، هم اینکه رضایت دادن برام خیلی سخته. حاج آقا با سعه صدر راهنمایی ام کرد. خب این راه و عاقبتش آرزوی خیلی از ماهاست؛ ولی ما بی توفیقیم، اگه زمینه براش فراهم شد حتماً همراه باشید. بی قراری نکنید، در عوض باهاش بمونید. کمک شما قطعاً بی جواب نمی مونه.. حرف های آن روحانی خیلی آرامم کرد آمدم توی محوطه روی فرشهای جلوی مسجد نشستم و چشم دوختم به کاشی کاری های نمای مسجد. باز همه اتفاقات آینده را توی ذهنم مجسم کردم. محسن می رود شهید می شود، بدنش را بر می گردانند، تیر به پهلویش خورده ، حتی یک لحظه هم به اسارت فکر نمیکردم. تا به ذهنم هجوم می آورد، سریع رد میکردم. برایم مهم بود سروصورت و سینه اش سالم باشد که لمسش کنم. تا تصور میکردم لبم را میگذارم روی صورت یخ زده اش، باورم میشد که دیگر کنارم نیست. ادامه دارد..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃....... این فکر مثل خوره افتاد به جانش که شاید به خاطر مادرش کارش می لنگد. می گفت چون دفعه پیش به مادرش نگفته شهید نشده. به سرش زد در ماه رمضان با هم برویم مشهد و آنجا رضایتشان را بگیرد. در ایستگاه راه آهن یک عالمه تنقلات خریدیم پفک، چیپس، پاستیل، آب معدنی و نوشابه. علی از در و دیوار قطار بالا می رفت. تازه میخواست راه بیفتد. هی خودش را می چساند به در کوپه که باز کنید بروم بیرون. محسن کارش شده بود اینکه دست علی را بگیرد و از این سرواگن تاتی تاتی ببرد آن سر واگن و برگرداند. از توی کوپه صدایش را میشنیدم که قربان صدقه اش می رود: پسر داریم جیگر داریم؛ جیگر داریم پسر داریم...» جلوی در کوپه که می رسید، می خندید: «زهرا بیا از ثمره عشقمون فیلم بگیر» هنوز باروبنه را باز نکرده گفت: «اول بریم حرم!» از هتل بیست دقیقه ای پیاده راه بود. بعد از نماز مغرب گفت من زودتر می روم هتل تا افطار را آماده کنم. راه را گم کردیم تا برسیم به هتل یک ساعتی از افطار گذشته بود. میز غذا را چیده بود ولی لب به غذا نزده بود. بعد از افطار باز گفت برویم حرم خیلی خسته بودیم. پدر و مادرش گفتند قوتی برایشان نمانده که دوباره بیایند. دلم نیامد تنهایی برود. این دفعه تاکسی گرفت. این شد روال زیارت، هر روز بلافاصله بعد از افطار می رفتیم حرم. در صحن جامع رضوی مینشستیم پای منبر حاج آقا قرائتی. حواسمان که جمع سخنرانی می شد، میدیدیم علی نیست محسن می دوید دنبالش می گفت: این راه نمیره این قدر فرزه راه بیفته میخواد چکار کنه ؟ می رفتیم حرم گردی. توی صحن ها تاب میخوردیم. همه فکر و ذکرش سوریه و شهادت بود. کلافه ام کرده بود. میگفتم «به خدا دعا میکنم؛ قول میدم!» مدام گوشی را میداد دستم یه دونه شهدایی بگیر!» پاپی ام میشد که با مادرم صحبت کن راضی شود به رفتن و شهادتم. به نوبت علی را نگه میداشتیم و تکی میرفتیم زیارت. گاهی میگفت: می خوام با پسری برم. علی را میبرد کنار ضریح و کلی با هم عکس سلفی می گرفتند. بعد می آمد با ذوق عکسهایش را به من نشان می داد. از زیارت بر می گشتم دیدم توی دارالحجه خانمی با قلم خوش نویسی به نستعلیق مینویسد. آمدم بهش گفتم « تو یه جمله بگو، منم یکی، میگم بنویسه.» نقشه هم کشیدیم برایش که قاب بگیریم و توی اتاق خواب کنار کتابخانه بزنیم به دیوار. محسن این متن را پیشنهاد داد: «آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم و حال معبری تنگ، هنوز برای شهید شدن فرصت هست، دل را باید پاک کرد» من هم گفتم «از قول من خسته به معشوق بگویید، جز عشق تو عشقی به دلم جا شدنی نیست» عادت نداشت کفشش را بگذارد توی پلاستیک و دست بگیرد. فقط کفش داری، حتی در زمانهای شلوغی که باید توی صف می ایستاد. می گفت:«اگه جایی بری مهمونی با کفشات میری تو خونه؟ ادب حکم می کنه بذاری دم در.» ادامه دارد..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃....... یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و شهادتش . حرف‌هایم را به شوخی می‌گرفت و می‌گفت بره ولی شهید نشه ! دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارت نامه می‌خواندیم ، صدای بلند بگو لا اله الا الله به گوشمان خورد. تابوتی ترمه پوش از حرم بیرون آوردند. وقتی از کنارمان رد شدند مادر شوهرم از یکی پرسید کی بوده طرف ؟ گفت جوان بوده و از خودش یک بچه به جا گذاشته . اشک دوید توی چشمان مادرش . سریع از این آب گل آلود ماهی اش را گرفت ، می‌بینی مامان ! دنیا همینه . اگه شهید نشیم ، می‌میریم . اگه جوونت شهید بشه دیگه خیالت راحته که عاقبت بخیر شده . اگر تصادف کرد و مرد می‌خوای چه کار کنی ؟ شب بیست و یکم قبل از نماز مغرب رفتیم حرم ، افطاری را بردیم داخل صحن . توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای شهادتم دعا کن . توی صحن جامعه رضوی زد به پهلویم که به مادرم بگو دعا کنه . خودش را با گل‌های فرش امام رضا علیه السلام سرگرم نشان داد . به مادر شوهرم گفتم مامان این محسن من رو دیوونه کرد ، میشه الان دعاش کنی ؟ وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست ، با اشک چشم برایش دعا کرد . و محسن ذوق کرد . توی آن ۱۰ روز یک دور قرآن را ختم کرده بود . شب آخر تا سحر توی حرم ماندیم . با هم نماز خواندیم ، دعا خواندیم ، قرآن خواندیم ، حدیث کسا خواندیم ، آخر سر هم یک روضه دو نفره . آن شب ورد زبانش شده بود خدایا من را ببخش ، گناهام ، چشمام . این زیارت بهش چسبیده بود . ‌گفت برنامه‌ریزی کنیم هر سال یک دهه از ماه رمضان را بیاییم پابوس امام رضا . بعد از سحری یک ساعت استراحت کردیم و دوباره روانه حرم شدیم . این دفعه وسایل را جمع کردیم و تحویل امانات دادیم . ساعت ۱۰ بلیط برگشت داشتیم . آخرین اذن دخول را شانه به شانه هم خواندیم . شب بیست و سوم را توی قطار گذراندیم . وقتی پدر و مادرش خواب رفتند ، یواشکی چراغ قوه گوشی‌اش را روشن کرد . او تخت بالا بود و من پایین روبرویش . آرام مناجات می‌خواند و اشک می‌ریخت ، اشک من هم می‌چکید روی بالشت . هنوز در حال و هوای مشهد سیر می‌کرد . دل و دماغ سر کار رفتن نداشت . روز اولی که رفت زود برگشت . مرخصی گرفته بود . به محض اینکه پایش را گذاشت داخل خانه گوشی اش زنگ خورد . گفت آره آره دم لشکرم ! گفتم تو که خونه‌ای ! با ذوق گفت همین الان نیرو می‌خوان برای سوریه ..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃..... پله‌ها رو دو تا یکی دوید . سریع پیام داد دعا کن جور بشه . دلگرمی اش دادم ، باشه عزیزم برات صلوات و زیارت عاشورا نذر می‌کنم . دل تو دلش نبود . گوش به زنگ بود که روز رفتن فرا برسد . شبانه روز کارش شده بود گریه . لب به غذا نمی‌زد ، همان جثه کوچکش هم آب شد ، نکنه من رو نبرن ! اگه جا بمونم دق می‌کنم . اگه جنگ تموم بشه و قسمتم نشه چه خاکی به سرم بریزم ! دم دمای آخر هر روز کشتی‌هایش غرق بود که می‌گویند اصلاً معلوم نیست تو رو ببریم . اولویت با اونائیه که دفعه اولشونه. تو بچه کوچک داری . نذر کردم صد بار دعای مقاتل ابن سلمان را بخوانم تا تکلیفش مشخص شود . روز بیست و ششم تیر ساعت ۹ زنگ زد و بی‌مقدمه گفت امشب باید بروم! انگار یک بشکه آب یخ ریختند روی سرم ، تمام وجودم لرزید . گفت برو علی رو بذار خونه مامانت زود بریم دنبال کارامون. فقط گریه می‌کردم ، علی را تحویل دادم و جلوی مجتمع داخل ماشین منتظرش ماندم‌. موتورش را که از دور دیدم اشک‌هایم را پاک کردم ، گفتم یک وقت دلش نلرزد . چشم‌های خودش هم شده بود کاسه خون. آتش گرفتم ، تو چرا گریه کردی ؟ گفت از شوق . خودت چرا گریه کردی ؟ گفتم از شوق تو . صورتم خیس خیس بود . مدام اشکم رو زیر چادر پاک می‌کردم که نبیند ، آخرش هم فهمید وگفت تو داری گریه می‌کنی؟ خوشحالی من برات مهم نیست؟ گفتم حس می‌کنم یکی داره نفسم را ازم می‌گیره . دوباره این مصرع را برایش خواندم: من کمی بیشتر از عشق تو را می‌فهمم . _ برمی‌گردم زهرا _ میری و برنمی‌گردی _ برمی‌گردم ، بهت قول میدم ، قسم می‌خورم . _ برنمی‌گردی _ تو از کجا می‌دونی؟ _ دلم میگه . @shahidesarboland_313