۲ بعد از مرگ پدرم،مادرم با معشوقه اش ازدواج کرد.من و خواهرم مجبور به زندگی با مجید شدیم.علی اخلاقش خیلی بد بود.چون مواد مصرف میکرد مادرم رو کتک میزد و دست خودش نبود.من وخواهرم رو عذاب میداد.ی بارم علی مشغول کشیدن تریاک بود که من با او درگیر شدم.با سیخ پاهام رو سوزوند.با صدای بلند به گریه افتادم.مادرم هم به جای اینکه برای دخترش دلسوزی کند از من خواست که به اتاق دیگری بروم.آن شب تا صبح گریه کردم و میگفتم چرا باید سرنوشت ما اینگونه میشد.چرا در این خانواده متولد شدم.چرا پدرم مرد... صبح تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم.آن شب تمام وسایلم رو جمع کردم.صبح زود وقتی مادرو و مجید خواب بودند از آن خونه بیرون آمدم.احساس آرامش میکردم.نمیدونستم کجا باید برم ولی خیالم راحت بود که از آن شکنجه گاه خلاص شدم.به خانه عمه ام رفتم.از آن خونه راحت شده بودم.عمه ام هی مادرم و مجید رو نفرین میکرد.یک شب بیشتر نتوانستم تحمل کنم.از خانه عمه ام بیرون آمدم.نمیدانستم کجا باید بروم.نه پولی داشتم نه جایی برای زندگی...