۳ خواهرم ازدواج کرد و بعد از ازدواجش همه می‌دونستیم که اصلاً خوشبخت نیست اما کسی جرات حرف زدن نداشت دو سال گذشت زندگی خواهرم هر روز بدتر از قبل بود اوایل بابام می‌گفت اگر زن زندگی باشی و خوب باشی شوهرتم خوب میشه اما به مرور زمان خودشم متوجه شد که شوهر خواهرم درست شدنی نیست دست بزن داشت و رفیق باز بود گاهی هم خیانت میکرد، شاید اولین تصمیم درستی که بابام تو زندگیش گرفت این بود که خواهرمو آورد خونمون و شوهرشو مجبور کرد که طلاقش بده بعد از طلاق تا مدت‌ها خواهرم مثل بیمارای روانی یه گوشه می‌نشسته گریه می‌کرد وقتی بردیمش دکتر تشخیص افسردگی شدید دادن، بعد از اون سخت‌گیری‌های بابام نسبت به خواهرم بیشتر شد چون دیگه برای ازدواجشم نیاز به اجازه بابام نداشت و بابام شدیداً رو آبروش حساس بود ادامه دارد کپی حرام