1 سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمی‌اومد. از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه‌‌. اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و می‌خواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمی‌کردن. خودم هم وجدانم اجازه نمی‌داد که باهاش ارتباط برقرار کنم. توی دانشگاه بودم که جلومو گرفت و با لبخندی گفت_ خوبی حنانه؟ با لحن سردی جوابشو دادم_ ممنونم . _ یه مدته نیستی؟ چه خبرا؟ نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم برای همین خیلی جدی گفتم_ من کار دارم آقا احسان باید برم. لحنش پر از تعجب شد_ آقا احسان؟ ادامه دارد. کپی حرام.