#اشتباهبزرگ 1
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمیاومد.
از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه.
اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و میخواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمیکردن. خودم هم وجدانم اجازه نمیداد که باهاش ارتباط برقرار کنم.
توی دانشگاه بودم که جلومو گرفت و با لبخندی گفت_ خوبی حنانه؟
با لحن سردی جوابشو دادم_ ممنونم .
_ یه مدته نیستی؟ چه خبرا؟
نمیخواستم باهاش حرف بزنم برای همین خیلی جدی گفتم_ من کار دارم آقا احسان باید برم.
لحنش پر از تعجب شد_ آقا احسان؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اشتباهبزرگ 2
کلافه گفتم _ اگه کار واجبی ندارین من برم.
نوچی کشید و گفت_ چرا همچین میکنی حنانه؟ میخوام باهات حرف بزنم.
لحنم همون طور سرد و خشک بود_ اگه در مورد درس و دانشگاه سئوالی دارین در خدمتم در غیر این صورت وقت منو نگیرید.
همون موقع دوستم فاطمه از راه رسید..رو به من گفت_ بریم حنانه؟
سری تکون دادم و زودی گفتم_ بریم عزیزم .
بعدش بی توجه به احسان راه افتادم و چند قدمی رفتیم. که صدای داد احسان تو کل سالن پیچید_ تو فکر کردی کی هستی؟
سرجام خشکم برد.
خدایا سالن پر بود از دانشجو و همه بر وبر نگاهمون می کردن.
به سمتش برگشتم که فاطمه زمزمه کنان گفت_این چه مرگشه؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اشتباهبزرگ
نیم نگاهی مضطرب به فاطمه انداختم
سعی کردم خونسرد باشم اما سخت بود. با صدای بلندی خطاب به احسان گفتم_ آقای محترم شما چی میخواین از جون من؟
بعدش با لحن تهدید گونه ای ادامه دادم _میخواین به حراست بگم که پیگیر شن بلکه معلوم شه مشکلتون چیه؟
شمرده شمرده گفت_ حنانه من پسر داییتم یه غریبه نیستم که اینطوری باهام حرف بزنی!
_ محیط دانشگاه جای این حرفا نیست!
بعدش بی اهمیت به تمام دانشجوهایی که داشتن نگاهمون میکردن با فاطمه از اونجا دور شدیم.
خدایا چقدر داشتم حرص میخوردم . خیلی عصبی بودم.
این مرد حتی ذره ای عقل تو کله ش نیست.
از دانشگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم. ذهنم بدجوری درگیر بود و اتفاقایی که افتاد مدام جلوی چشمام بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اشتباهبزرگ 5
یک مدت که گذشت پدرم به مکه رفت و وقتی که برگشت براش مراسم گرفتیم.
بعد از مراسم به اتاقم رفتم و دیدم که کتاب هام به هم ریختن. بازشون کردم و متوجه شدم احسان شمارشو گذاشته و التماس کرده بود که حتما بهش پیام بدم. منم که میخواستم زودتر دست از سرم برداره پیام دادم اما بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم. شروع کرد به التماس که فقط میخواد یه مدت باهم باشیم شاید اصلا به درد هم نخوریم! فریب خوردم و قبول کردم. وارد رابطه شدم باهاش و یک سال باهم بودیم. یواش یواش بهش علاقمند شدم و برای هم حتی عکس هم میفرستادیم. اونقدر بهش اعتماد داشتم که ازخودم براش عکس میفرستادم اونم مدام تعریف می کرد.
تا یه روز بهم گفت باید داداشمو و پدرمو راضی کنم که قبول کنن ماباهم ازدواج کنیم در غیر این صورت تمام عکس هامو پخش میکنه تو دانشگاه!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اشتباهبزرگ 6
پشیمون بودم از اینکه عاشق همچین آدمی شده بودم.
التماسش کردم که کوتاه بیاد اما نه فقط تهدید میکرد. منم که جز گریه کاری از دستم برنمیاومد.
خودم هم دیگه نمیخواست با همچین آدم نامردی ازدواج کنم!
یه فکری کردم که قضیه رو به دایی بگم. رفتم پیش دایی و از احسان براش گفتم و بهش التماس کردم که نذاره عکسامو پخش کنه! بهش گفتم که من نمیخوام با احسان ازدواج کنم ! احسان مرد زندگی نیست که همین اول کاری منو تهدید میکنه .
دایی خیلی عصبی شد و بهم قول داد کهخودش رسیدگی میکنه. شب دایی بهم زنگ زد و گفت خیالت راحت همه عکسارو پاک کردم و دیگه خطری برات نیست . خوشحال شدم و خدارو شکر کردم که آبرومو خرید. خطمو عوض کردم و اون اتفاق برام یه درس بزرگ شد که به هیچ مردی اعتماد نکنم!
پایان.
کپی حرام.