💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋