eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🎇همراه بقیه‌ی بچه‌های گردان تخریب، مشغول پاک‌سازی معبرهای میدان مین🧨 در منطقه بودیم.😵‍💫 🎆 چندروزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود.😵 🎇من بودم، حاج محسن و یکی دوتا دیگر از بچه‌های تخریب.😊 🎆من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستین‌ها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد.😌 🎇 می‌خواست خودش کنار بچه‌ها و دوش‌به‌دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند.😎 🎆ظاهرا پای راست حاج محسن به‌خاطر جراحت‌های قبلی خم نمی‌شد؛ به همین دلیل بود که نمی‌توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین.😖 🎇عادتش این بود، از کمر که دولا می‌شد، انگشتانش را باز می‌کرد و می‌برد لای شاخک‌های “مین والمری”.😜 🎆همه می‌دانستیم که الان حاجی چه می‌گوید: – گوگوری مگوری …😆 بیا بغل عمو…😉 🎇شاخک را می‌پیچاند، چاشنی مین🧨 را درآورده و آن را خنثی می‌کرد.😉😍 🎆همه‌مان می‌خندیدیم.😅 🎇 نگاهم 👀به مین‌های جلوی دستم بود، ولی گه‌گاه نگاهی هم به حاج محسن می‌انداختم.🙃 🎆صدای “گوگوری مگوری”اش همه را می‌خنداند.😅😂 🎇 یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار.🥲 🎆 برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخک‌های یک والمری.🤭 🎇خواستم پیش خودم با حاج محسن تکرار کنم: گوگوری مگوری …😝😅 🎆حاجی شروع کرد به‌گفتن: – گوگوری مگو …😅😂 📚راوی: مجتبی رضایی 🌹شهید حاج محسن دین شعاری 🌹 😂 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🟡تا او در میان جمع بود، کسی بین دو نماز دعا نمی کرد،😟 چون به کسی اصلا مهلت نمی داد.😄 🟣دعا کردنش هم خلاف همه بود.😁 🟡عقبه که بودیم، تو پشت جبهه، کولاک می کرد و در دعا، از آن حرف های شهادت طلبانه ی داغ می زد...😍😅 🟣جلوتر که می رفتیم،نزدیک خط، همه ی اون دعاها یادش می رفت.🙄😁 🟡و فقط می گفت: خدایا ما رزمندگان اسلام را برای اسلام و مسلمین حفظ بفرما...🥲😄 🟣همه می خندیدند..😂 🟡و می گفتند: اگر راست میگی از آن دعاهای تنوریِ لبه آتیشی اول راه بکن.😉😝 🟣لبخند تبسم مانندی می زد و می گفت: جانم! هر دعایی جایی داره، این جا که شهر نیست.😊 این جا جبهه است؛😌 🟡باید تو دعایی که میکنی تأمل کنی اینجا دعا سریع الاجابه ست؛☺️😄 🟣اومدیم و دعای ما گرفت و به استجابت رسید، تکلیف بچه هامون چی میشه؟!!🤨😂 📚کتاب فرهنگ جبهه/(شوخی طبعی ها)/جلد 2/ صفحه209/ 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
°﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🧵🧶🧵 🧶یه روز یه سرباز عراقی به اسم شجاع، اومد پیش من برای پرسیدن سوال شرعی، گفت: محسن؟!🤨 -بله.😊 🧵گفت: اِنّی اُصَلّی،.. دقّ الباب.... ( من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم...) صَحیحُُ صَلاة؟🤔 (نمازم‌درسته؟) 🧶گفتم: مو صحیحُُ.. ( درست نیست)، باطل!🙂 🧵خواستم بهش بگم میتونی این طور وقت ها، صدای اذکار را بلند کنی و با صدای بلند ذکر هارو بگی که طرف بشنوه؛ یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشون رو از هم پنهان می کنند.😕 🧶ادامه دادم: لا..صلاة تجدید. (نه دوباره بخوان!)🥲 🧵گفت: شکراً.😊🙏 ورفت.🚶‍♂ 🧶یکم بعد دوباره سر و کلش پیدا شد. اومد سمتم و پرسید: محسن، نماز🧎‍♂ را قطع کردم... وضو هم باطل؟ وضو را هم عوض کنم؟😟🙁 (دوباره وضو بگیرم؟) 🧵گفتم: لا باطل.. نباید عوض کنی...😎 🧶و به دنبال حرفم مبطلات وضو رو دونه به دونه یادش دادم.😌 🧵حرف هام رو گوش داد و رفت نمازش رو بخونه‌.😉 🧶یکم بعد دوباره اومد.😖 🧵باز دوباره الکی الکی شده بودم حجت الاسلام، و مسئله ها رو جواب می دادم.😅 🧶باز هم اومد پیشم بلافاصله 'با عرض معذرت!' با دهنش صدایی درآورد و پرسید: محسن..این هم وضو باطل؟!😝😆 🧵خندیدم و گفتم: بله باطل... ناجور هم باطل!!...😂 🧶(با اشاره) پرسید: آن یکی هم باطل؟😉🤨 🧵گفتم: بله، آن یکی هم باطل!😁 🧶من که داشتم جواب سوالات شرعی پسر شجاع رو می دادم؛ این شش نفر هم‌ اتاقی من که چهار نفرشون بچه شمال🏞 بودند؛ 🧵و همه دست🫲 و پا🦶 تیر خورده و شکسته، که سر جمع رو هم دیگه یه دست و پای سالم پیدا نمیشد،😄 از خنده ریسه رفته بودند و قهقهه می زدند.😂🤣🤣 📚راوی: محسن جام بزرگ 🧶🧵🧶 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋