۱ خواهش میکنم بعد خوندن زندگیم منو قضاوت نکنید من هم دلایل خودم را دارم من آقایی پنجاه و پنج ساله هستم تو یک خونواده خیلی متوسط که سطح مالی خیلی خیلی معمولی دارن به دنیا اومدم اون قدر معمولی که خودتون باورتون نمی شه من از هجده سالگی سر کار می رفتم و تو سن بیست سالگی با خانومم آشنا شدم جفتمون همکار بودیم میخواستیم با هم ازدواج کنیم ولی خونواده ها اجازه نمی دادن من و خانومم دوش به دوش هم کار میکردیم که پول جمع کنیم بیست و هفت سالم بود که بالاخره خانوادش اجازه ازدواج دادن خانومم از من هیچی نخواست نه عروسی نه چیز دیگه ای ما اون موقع یک زیر زمین کوچیک ۳۰ متری را به عنوان خونه گرفتیم هیچ وقت خونه نبودیم مدام سر کار بودیم و تمام فکر و ذکرمون آینده بود نه چیز دیگه خانومم خیلی مهربون و بساز بود به قول خودش تو این دنیا عاشق تنها کسی که بود من بودم سی سالم بود پسرم به دنیا اومد با خودش کلی خیرو برکت آورد تو کار و زندگیمون خیلی پیشرفت کردیم ارتقا پیدا کردم سر پرست بخش شدم همین طور خانومم پسرم که هفت ماهه بود خانومم بچه را میسپارد دست مادرش که بتونه برگرده سر کارش ادامه دارد کپی حرام جمعه‌ها و روزهای تعطیل داستان نداریم