eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ خواهش میکنم بعد خوندن زندگیم منو قضاوت نکنید من هم دلایل خودم را دارم من آقایی پنجاه و پنج ساله هستم تو یک خونواده خیلی متوسط که سطح مالی خیلی خیلی معمولی دارن به دنیا اومدم اون قدر معمولی که خودتون باورتون نمی شه من از هجده سالگی سر کار می رفتم و تو سن بیست سالگی با خانومم آشنا شدم جفتمون همکار بودیم میخواستیم با هم ازدواج کنیم ولی خونواده ها اجازه نمی دادن من و خانومم دوش به دوش هم کار میکردیم که پول جمع کنیم بیست و هفت سالم بود که بالاخره خانوادش اجازه ازدواج دادن خانومم از من هیچی نخواست نه عروسی نه چیز دیگه ای ما اون موقع یک زیر زمین کوچیک ۳۰ متری را به عنوان خونه گرفتیم هیچ وقت خونه نبودیم مدام سر کار بودیم و تمام فکر و ذکرمون آینده بود نه چیز دیگه خانومم خیلی مهربون و بساز بود به قول خودش تو این دنیا عاشق تنها کسی که بود من بودم سی سالم بود پسرم به دنیا اومد با خودش کلی خیرو برکت آورد تو کار و زندگیمون خیلی پیشرفت کردیم ارتقا پیدا کردم سر پرست بخش شدم همین طور خانومم پسرم که هفت ماهه بود خانومم بچه را میسپارد دست مادرش که بتونه برگرده سر کارش ادامه دارد کپی حرام جمعه‌ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
۲ خدارا شکر اون موقع خونه بهتر گرفتیم و همین طور ماشین پسرمون فرشید چهار سال و نیمش بود که دخترم فرنوش به دنیا اومد میگن هر پدری وقتی دختر دار شه حس پدر بودن و میفهمه منم همین جوری بودم فرنوش زندگی ما را کامل کرد وقتی فرنوش به جمع ما اضافه شد از خانومم خواستم تو خونه بشینه و دیگه سر کار نیاد بنده خدا موافقت کرد چون بچه هامون براش خیلی عزیزتر از کار و موقعیتش بودن من به خوبی میتونستم زندگی را بچرخانم زندگی ما خیلی خوب بود خدا شاهده هیچ وقت دلم زندگی بیرون از خونه را نخواست اینکه موقعیتش و داشتم ولی کاری نکردم خدا را شکر بچه هام باهوش و درس خونیپ بودن و باعث افتخارم بودن حدودا هفت سال پیش تصمیم گرفتم که تو کار پخش مواد غذایی بزنم یک دفتر زدم چند تا کارمند و بازاریاب و منشی گرفتم خانومم تو این راه خیلی کمکم کرد سهم الارثش و بهم داد پس انداز و طلاهاش و بهم داد خدا را شکر تو این راه موفق بودم و ناراحت بودم چرا زودتر تو این کار نیفتادم سه سال اول خانوم یکی از بچه های شرکت منشی من بود بعد اینکه خانومش باردار شد دیگه منشی من نیومد و آگهی این ور و اون ور دادم و به دوست آشنا سپردم خیلیها اومدن که یا راهشون دور بود یا کار منو بلد نبودن ادامه دارد کپی حرام
۳ که بالاخره بینشون سه نفر و انتخاب کردم برای مصاحبه آخر که همون روز بهم گفتن یک دختر خانوم اومده برای مصاحبه وقتی اون دختر اومد تو زیباترین دختری بود که تا حالا دیده بودم بیست و دو سالش بود و مجرد بود و دیپلم داشت اون قدر زیبا بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم راهش دور بود و هیچ سابقه کاری نداشت دو دل بودم بهم از شرایط خودش گفت که پدر و مادرش جدا شدن و پیش عمه مادرش زندگی می کنه و والدینش ازدواج کردن و هیچ کدوم این دختر و نمی خوان گفت کلی فرم پر کرده اما قبولش نکردن بهش گفتم یک هفته با حقوق بیا آزمایشی ببینم چه میشه کرد قبول کرد از اون روز دنیا برام رنگ دیگه گرفته بود نفس واقعا زیبا و دلنشین بود تو یک هفته خودش و خوب نشون داد هوش و استعداد زیادی داشت به همه کارها نظم می داد زودتر از من میومد و آخرین نفر می رفت عاشق نگاه هاش و لبخند دلنشینش بودم دلم می خواست ساعتها بشینم فقط نگاش کنم از زنم و بچه هام خجالت میکشیدم اما دلم رفته بود تولد نفس صداش کردم و ساعت خیلی شیکی و برندی بهش دادم چشمهاش از خوشحالی برق میزد و همون جا بهش ابراز علاقه کردم و بهش گفتم چقدر دوستش دارم گفت این معنیش چیه گفتم دوست دارم مال خودم باشی تو الان شش ماهه این جایی بهم گفت من اهل دوستی نیستم باید بیای خواستگاریم ما بد میدونیم رفتم با پدرش حرف زدم اونم از خدا خواسته فقط میخواست دخترش و شوهر بده قرار شد چهار پنج ماه بینمون با رضایت پدرش صیغه خونده شه تا بتونم زنم و راضی کنم برای ازدواج دائم میترسیدم به زنم بگم... ادامه دارد کپی حرام
۶ وقتی عاقد بهم گفت باید خانومتون بیاد رضایت بده با خجالت پیش معصومه رفتم و گفتم میشه فردا بیای رضایت بدی؟ با صدای لرزان گفت باشه معصومه خیلی آروم بود مثل قبل، اومد رضایت بده برای ازدواج مجدد دفتر خونه دار ازش پرسید مطمئنید؟ و سهیلا هم گفت من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، شوهرم دلش با من نیست جسم بی روحش بامن یه چه دردم میخوره لاقل بالا سر بچه هامم معصومه موقع امضا دستشهاش میلرزید و اشکهاش همینطور قلتان روی گونه هاش میچکید. دلم براش میسوخت ولی عشق نفس کور و بی احساسم کرده بود. و عاقد به من گفت حیف این زن چی را دادی داری چی را جاش میگیری لبخندی زدم و گفتم حاج آقا دلم جوونه و کار دله هیچ کاری هم نمی شه کرد بلیطهای سواحل مدیترانه رو گرفتم و دادم به نفس که بهم گفت باورم نمیشه دمت گرم عشقم همیشه دلم می خواست ماه عسلم رویایی باشه همه کارها به سرعت انجام میشد ولی هر چی به مراسم نزدیک میشدم حالم بدتر می شد دیگه خوشحال نبودم معصومه هیچی بهم نمی گفت بچه هام از هیچی خبر نداشتن عروسی ما خیلی مجلل و با شکوه بود داماد سن بالا و عروس جوون نفس روز عروسی هر چی فامیل داشت دعوت کرده بود منم خواهر برادرم و دعوت کردم هیچ کدوم نیومدن با نفس رفتیم ماه عسل ولی خبر نداشتم که فرنوش دخترم قضیه ازدواج من و از دختر عموش شنیده فرنوش مهربون من دچار حمله های عصبی شده بود تشنج کرده بود وقتی من در حال خوش گذرونی با عروسم بودم فرنوش و مادرش دور بیمارستانها بودن من بعد اینکه برگشتم... ادامه دارد کپی حرام
دلنوشته برای شهدا 😔 تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!! بايد اقتدا كرد به 🦋🦋🦋