🔸 بچه ها دور هم جمع بودند که یک دفعه سرو صدایی بلـند شد! صدای سیـد قـادر بـود؛ جـوش آورده بود و با یکی ازبسیجی ها بگو مگو میکرد. پادرمیانی کـردیم و ختـم به خیـر شـد. حالا یکی باید میآمد و وجدانش را آرام میکرد. به خودش لعنت میفرستاد که:«این چه کاری بود!؟ فردا کی مرده و کی زنده؟ چطور میخوای جـواب بدی؟» 🔹 آخـرسر تصـمیم گـرفت آن بسیـجی را پیـدا کند. به هـرکـه می رسید، سـراغش را می گرفت. دیگر داشت کـلافه میشد که پیدایش کـرد. بهش گفتـه بود: «مـا بچـه سیدا زود جـوش میاریم و زودم پشیمون میشیم! برادرشما مارو حلال کن؛ من اشتباه کردم! نفهمیدم!» دست انداختـه بـود گردنش و بـوس و مـاچ و طلب حلالـیت. 🌷 فاصـله ی راضـی کردنش تا شهـادت سـید؛ یکـروز هـم نشـد. 🌹 شهـید سـید قـادر موسـوی 📚 آه باران / بقلم بهزاد شیخی