eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 بابا در استفاده از وقـت خیلی منظـم بود و خساست به خرج می داد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ مطالعه میکرد. بماهم توصیه میکرد: «دوسـت دارم صبـح ها ورزش کـنید و همـه کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت تون را هدر ندید.» اما هیچ گاه وادارمان نمی کرد مثل خودش باشیم. 🔸 روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم می دید. بیشتر اخبار و تحلیل های سیاسی را دنبال می کرد و بعضی سریال هایی مثل امام علی (ع) و مردان آنجلس. 🔹 حسرت به دلم مانده بود یکبار بیاید و همپای ما بنشیند فیلـمی، سریـالی نگاه کند. یکبار خیلی اصرارش کردم و قربان صدقه اش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعـد از یک ربـع گفـت: «ببخشـید! نمی خـوام ناراحـت تون کنم. امـا وقتی پـای تلویـزیون می نشینم انگـار وقتـم داره تلـف میشه؛ باید اون دنیا جواب بدم که وقتـم را بـرای چـی مصـرف کـردم. نمی تونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم! میشـه مـن بــرم؟!» .. معذرت خـواهی کـرد و رفت به اتاقـش! 🎙راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید 📚 «خدا می خواست زنده بمانی» بقلـم فاطمه غفاری / نشر روایت فتـح
💠 یک انسـان مـؤمن؛ مسـئول در بـرابـر جـامـعـه و متعـهد رسـالتی بـرای مــردم و مجاهد راه خـدا؛ باید زندگی فـردی اش را بر دو اصـل منـفی استـوار کند! تا زنـدگـی اجتمـاعی و اعتقـادی اش بر اصــل مثبت پـایدار بمـاند. 👈 اول، نداشته باشد تا برای حفـظ آن محـافظـه کـار نگـردد. 👈 دوم، نخواسته باشدتا برای کسب آن نلغـزد و ضعـف نشـان ندهد. 💠 بـه عبــارتی، پارســایی و قنــاعت او، پشتـوانه استقـلال و آزادگـی و دلیــری و پایداری اوست. و اینک که شرایط روحی عمیقی در سایه بی حوصله حیات و مرگ فـراهـم شـده است؛ نداشتـن را به معنـای دور بودن از روز مرگی ها و ضعف و ذلت مصلـحت پرسـتی زندگی؛ و نخـواستن را در شکـل اوج عـدم وابستـگی؛ به خـوبـی حـس می کنـم. 📝 دست نوشته شهید برای همسر فـرمانده سپـاه خـرمشهر
🌷 شهـیده عـزت المـلـوک کـاووسی 🌷 دانشجوی پزشکی دانشگـاه تهـران شهـادت: ۲۲ بهـمـن ۵۷ محل شهـادت: خيابان دریـاباری تهـران مدفن: بيمارستان امـام خمینی (ره) تهـران ✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن و در برابر ناحق بسيار محكم بود. امـام را خوب می فهميد و مـريدش بود. 🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.» ✍️ گزیده ای از وصیتـنامه « واکنون، ای خــواهر و بــرادر! بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.»
🔸 قبل از عملیات محرم در زبیدات عراق مستقر بودیم. به مقر آمد و چند بیت از فضیلت شهـدا و شهـادت برای مان خواند. بعد از آن به شش نفر از ما گفت: «شما باید برای ساختن سنـگر کمین، جلو بـروید.» و به هـر نفـر از مـا دو عـدد نارنجـک داد. گفتم: «نفـری دوتـا نارنجـک! آنهـم در آن موقعیت خطـرناک؛ کم نیست حـاجی؟!» گفت: «آیة الکـرسی بخوانید که بهترین سـلاح است.» سپس بـه هـرکـدام، یک قــرآن جیبی داد و گفت: « انشـاالله با توکـل به قـرآن، موفـق می شوید.» 🔹 به جلو رفتیم و با بیل و کلنگ و سرو صدای زیـاد سنـگر را سـاختیم. وقتی برگشتیم، گفـت: «هیچ میدونید چه کـار بزرگی کردید؟ دورتا دور شما پُراز عراقـی بود و اصلا متوجه سر و صدای شما نشدند.اینو بدونید که قرآن همیشه محافظ شمـاست.» 🎙: راوی عباس فخـاری 📚 مجموعه سیمای افـلاکیان / ش ۱۱
🔻 سراز کـارش در نمی آوردم! چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخـالفش بـودن! 🔸 یه روز ازش علـت این قضـیه رو پرسـیدم. گفت: «همیشه آدم باید دو جـور دوسـت داشتـه باشه. بعضیا باشن که تو از وجـودشون استفاده کنی و بعضیا هـم باشن که از وجـودت استفـاده کنن که در هـر دو صـورت این دوسـتی بـرای یه طـرف مفیده.» 🔹 میگفت: «دوستی با کسایی که خودشون به ارزشهـا مقید هستن خیلی خـوبه ولی توی اونـا چیـزی رو تغییر نمیده. هنـر اینـه کـه بتـونی تـو قلب کسی که با تو و اعتقـاداتت مخـالفه، نفـوذ کنی و روش تأثیـر بذاری.» 📚 برگرفته از مجله پیک افتخـار / ش ۳۶ شهادت ۱۳۵۹ / خرمشهر
🔸 رفتم پیش ابراهیم؛ هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به پشت پلکـش می زند!. گفتم: «چیکار میکنی داش ابـرام؟!» تا متوجه من شد، از جـا پرید و گفت: «هیچـی! چیزی نیـست!» گفتم: «بایـد بگـی!» مکـثی کـرد و آهستـه گفت: «سـزای چشمی که به نامحـرم بیفته همینه..!» 🔹 حتـی بـرای صحبت با بستگان نامحـرم سـرش را بـالا نمی گـرفت. 📚 سلام بر ابراهیـم / نشر شهید هـادی
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچـه های هیئت صحبت کند. 🔹 آن شب جمعیتی منتظر بود. هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد! به نخست وزیـری تلفن زدم و پـرس وجـو کـردم؛ گفتند: «ایشان خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.» 🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفـر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجاییه! وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد! رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینـجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیـم حفاظت را چی کار کردید؟!» • گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام! سـوار تاکـسی شـدم آمـدم! » 📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری خاطرات مرحوم فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
💠 اولین کتـابی که به زهـرا داد؛ «سووشون» اثـر سیمین دانشـور بود. چنـد روزی بیشتـر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهـرا گفت: «شخصیت‌های این داستـان هم مثـل من و تو اسمشان یوسـف و زهـراست.» بنظر زهرا اسم کتاب کمی عجیب بود. آنرا کنار گذاشت و گفت: «کتاب، نقاشی، عکاسی، زبان؛ چقدر عجیب.! با این همـه استعداد و روحیـه هنرمندانه، نمی‌فهمم چطور یک نظامی شدی؟! حالا نقاشی و کتاب قبـول؛ اینها زندگی تو را از یکنواختی در می‌آورند؛ امـا کـلاس زبـان چـرا؟! آنهم در سطح پیشرفته!. شب‌ها تا دیر وقت باید بیـدار بمـانی؛ سخـت است. زبـان بـه چـه دردت می‌خـورد؟!» 👈 یوسف با تعجب نگاه کرد و گفت: «هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آنوقت حتماً تو می‌روی عقـب و یک کـار خـوب، هیـچ وقـت شروع نمی‌شود.» 🔹 سال آخـر دانشگاه، زهـرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستـالی داشت کـه بایـد بخـشی از یـک کتاب علمی را ترجمـه می‌کرد. برای او کـار خیلی سخت و وقت‌گیری بود. یوسف گفت نگران نباش و کتاب را با خودش به شیراز آورد.یک هفته بعد ترجمه‌ مقاله را پست کرد اصفهان. 🔸 زهرا وقتی متن را خواند؛ دست‌هایش را در هم گره کرد، چانه‌اش را روی انگشتانش گذاشت و به جزوه ترجمه‌ شده خیره شد و گفت: « تـو فـوق‌العـاده‌ای یوسـف!. » آن تـرم، متن ترجمه او در کـلاس، بالاترین نمـره را گرفت. 📚 تیک تاک زندگی / گلستان جعفریان براساس زندگی؛
🔸 بچه ها دور هم جمع بودند که یک دفعه سرو صدایی بلـند شد! صدای سیـد قـادر بـود؛ جـوش آورده بود و با یکی ازبسیجی ها بگو مگو میکرد. پادرمیانی کـردیم و ختـم به خیـر شـد. حالا یکی باید میآمد و وجدانش را آرام میکرد. به خودش لعنت میفرستاد که:«این چه کاری بود!؟ فردا کی مرده و کی زنده؟ چطور میخوای جـواب بدی؟» 🔹 آخـرسر تصـمیم گـرفت آن بسیـجی را پیـدا کند. به هـرکـه می رسید، سـراغش را می گرفت. دیگر داشت کـلافه میشد که پیدایش کـرد. بهش گفتـه بود: «مـا بچـه سیدا زود جـوش میاریم و زودم پشیمون میشیم! برادرشما مارو حلال کن؛ من اشتباه کردم! نفهمیدم!» دست انداختـه بـود گردنش و بـوس و مـاچ و طلب حلالـیت. 🌷 فاصـله ی راضـی کردنش تا شهـادت سـید؛ یکـروز هـم نشـد. 🌹 شهـید سـید قـادر موسـوی 📚 آه باران / بقلم بهزاد شیخی
🌷شهـیده عـزت الملوک کـاووسی🌷 دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران شهـادت: ۲۲ بهـمن ۵۷ محل شهـادت: خيابان دریاباری تهـران مدفن: بيمارستان امام خمینی (ره) تهـران ✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن ودر برابر ناحق بسيار محكم بود. امام را خوب می فهميد ومريدش بود. 🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگـام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.» ✍️ گزیده ای از وصیتـنامه « واکنون، ای خــواهر و ای بــرادر! بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.»
✳️ بـــرش اول: دوران سربازی شده بود راننده قریب (پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی).همراهش می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا پهلوی. 🔸 توی باغ، لب به چیزی نمی‌زد؛ آنقدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده بود که:  «همه به من التماس می‌کنند اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرند؛ ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار می‌ذارم رو هم برنمی‌داری ببری؟!» ✳️ بـــرش دوم: با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا؛ موقع ناهار رسیده بودند. قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر غذایی می‌خواهد بهش بدهند. آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف. 🔹 بعدها برای مادرش تعریف کرده بود که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچه‌ها، نانوایی پیدا کردم. یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور؛ نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو با لذت خوردم». ✓ ذاکــر اهـل بیت علیـهم السـلام معـلم، شاعـر و سـراینده شعــر زیبـای : «قــربون کبــوتـرای حــرمت امـام رضــا ع» 🌷 شهید غلامعلی رجبی 📚 مجـموعه یادگــاران /جلد ۲۴ کتاب غلامعلی جندقی (رجبی) نشـر روایت فـتح
✳️ بـــرش اول: دوران سربازی شده بود راننده قریب (پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی).همراهش می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا پهلوی. 🔸 توی باغ، لب به چیزی نمی‌زد؛ آنقدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده بود که:  «همه به من التماس می‌کنند اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرند؛ ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار می‌ذارم رو هم برنمی‌داری ببری؟!» ✳️ بـــرش دوم: با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا؛ موقع ناهار رسیده بودند. قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر غذایی می‌خواهد بهش بدهند. آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف. 🔹 بعدها برای مادرش تعریف کرده بود که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچه‌ها، نانوایی پیدا کردم. یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور؛ نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو با لذت خوردم». ✓ ذاکــر اهـل بیت علیـهم السـلام معـلم، شاعـر و سـراینده شعــر زیبـای : «قــربون کبــوتـرای حــرمت امـام رضــا ع» 🌷 شهید غلامعلی رجبی 📚 مجـموعه یادگــاران /جلد ۲۴ کتاب غلامعلی جندقی (رجبی) نشـر روایت فـتح