از صبح تا شب تو کوچه پس کوچه ها ول هستند،بابا که انگار هیچی نمیشنید محل به حرفای مامان نمیداد،مامان گفت ظاهرا حرف مردم درسته زن گرفتی دلت نمیاد پسراتو ببری اونجا زنت اذیت نشه،که سکوت بابا مهرتایید بود رو حرفای مامان،وقتی دوم راهنمای بودم داداشام دیگه بزرگ شده بودند مدرسه رو رها کرده بودند و هرروز دنبال الواتی و خوشگذرونی و گاهی هم دنبال یه کار نیمه وقت بودند،یبار که بابا اومده بود خونه یه خاستگار برام اومد مامان میگفت حبیبه گناه داره از وقتی چشم باز کرده پاسوز منو برادراشه،این خاستگاره خودشو خونواده ش خوبن شوهرش بدیم بره پی خوشبختیش ،بسه هرچقدر حمالی ماهارو کرده،داداشام که انگار از رفتن من خوشحال نبودند با منظور و برای اینکه بابا رو از شوهر دادن من پشیمون کنند گفتند ❌کپی حرام ⛔️