eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ گفت شاید اما مهره مار من خداست همیشه بهش توکل کردم خودش زندگیمو درست میکنه. در نهایت ناباوری من آقای دکتر خدیجه رو با وجود نارضایتی‌های مادرش گرفت و خدیجه خونش رفت تو یکی از خانه های بالا شهر چند سال گذشت که ی روز ی شماره غریبه افتاد روی گوشیم به شماره نگاه کردم برام آشنا نبود و مشخص بود از خارج از کشوره، جوابشو دادم و گفتم بله؟ دیدم صدای خنده به گوشم خورد گفت که یادته بهت میگفتم آدم به خدا توکل کنه خدا لیاقتشو بهش میده؟ گفتم منیژه! آره تو کجایی؟ گفت با آقای دکتر ازدواج کردم بهم گفت که بریم خارج از کشور زندگی کنید الان شش ماه ایرانیم شش ماه خارج از کشور باورم نمیشد که خدیجه به اینجا رسیده دوباره گفت شماره رو ببین فقط زنگ زدم بهت بگم توکل کن به خدا ❌کپی حرام ❌
۲ اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد از حد خوشگذرون بود ❌کپی حرام ❌
۳ کم کم زمزمه های صدام برای جنگ شروع صد و مردم دسته دسته میرفتن برای دفاع از کشور تنها دلخوشیم این بود که محمود هم بره و من مدتی نفس بکشم ولی نرفت، هر چی مادرش بهش میگفت الان وقتی نیست که بخوای شونه خالی کنی برو ولی نرفت ی روز که رفته بود بیرون اومد گفت باید برای انجام ی کاری بره جنوب من میدونستم که داره میره دوستش و از جنگ برگردونه ولی دستم به جایی بند نبود مثل همیشه خودم دو سرگرم بچه ها کردم محمود رفت جنوب و خبری ازش نشد فکر میکردم که‌حتما بلایی سرش اومده ❌کپی حرام ❌
۴ محمود رو جانباز اعلام کردن بارها به همه گفتم که محمود جنگ نرفته و این حرفها دروغه اما کسی حرفمو باور نکرد همه فکر میکردن من میخوام کار جهادی محمود رو بی ارزش کنم بعد از اون به محمود بخلطر اسیبی که دیده بود حقوق زیادی میدادن و اونم سرکار نمیرفت، و دست بزنش بیشتر شده بود همون خرجی که از قبل میداد هم دیگه نداد بچه ها بزرگ شدن و بیست سالی گذشت ی بار که دعوامون شد با انبر دست زد تو چشمم و بعدشم منو دکتر نبرد چند ماهیب گذت و با خواهرم رفتم دکتر که از حواب دکتر شوکه شدم گفت وقتی انبر دست خورده به چشمت اون پشت ی لخته خون درست شده و ی قده چون به موقع تخلیه نشدن تبدیل شده به سرطان وقتی محمود اینو شنید گفت ی هزار تومنی بهت برای درمان نمیدم تا بمیری پسرام خرج درمانم رو دادن ❌کپی حرام ❌
۴ یهو چند تقه خورد به شیشه اتاقم رفتم دیدم صاحبخونه هست گفت که ی نفر سفره حضرت ابالفضل انداخته و دونفر و میخواد برای کار از خداخواسته قبول کردم و رفتم. چه خونه بزرگ و چه وسایلی ی پیرزن اونجا بود که گفت این خونه دخترمه و ما هم مشغول تمیز کاری باورم‌نمیشد اینهمه مواد غذایی و تجملات برای ی سفره، بالاخره صاحبخونه با قیافه ناراحت اومد و گفت دیزاینر غذا ها نمیاد و کار داره میگفت که بهش ی جا گرونتر گفتن و رفته به خانمه گفتم من انجام میدم فقط عکس ها رو نشونم بدید، اول قبول نکرد بعد عکس خارو داد و منم حلوا و خرما رو شابلون زدم و عین عکس دراوردم اعتماد کرد و همه چیزو داد دستم بعدم ی دست لباس شیک بهم داد و گفت که به هیچ کس نگم کی هستم و اگر کسی پرسید بگو شغلته، مهمانها که اومدن تعجب کردم این‌همه‌تجملات بدای سی چهل نفر موقع خوندن دعا به سفره خیره شدم گفتم یا حضدت ابوالفضل کمکم کن من نمیخوام به راه خطا برم تو کمکم کن با ی بچه شیرخواره صدقه خور مردم‌نشم ❌کپی حرام
۲ با این حال زندگیم رو دوست داشتم. سه سال طول کشید تا بچه دار شم اونم چون‌دوره‌ی ماهیانه نداشتم. کلی ازشون حرف شنیدم که تو نازایی. اما تو ۱۶ سالگی که ماهیانه‌م شروع شد فوری باردار شدم. بعد اون همش میگفتن خدا کنه بچه‌ت پسر باشه که ما مجبور نشیم برای صفر (شوهرم) زن دیگه‌ای بگیریم. حالا دختر های خودشون دو تا دختر داشتن. جاری بزرگمم یه دختر داشت. وقتی پسرم به دنیا اومد از خوشحالی گریه‌م گرفت ❌کپی حرام ⛔️
۳ بعد از دو سال خدا یه دختر هم بهم داد. زندگیم تو یه اتاق کنار مادرشوهرم گذشت تا پسرم ۱۸ ساله شد. واقعا خسته بودم. از کمردرد دیگه نمیتونستم کار کنم. اما کی براش مهم بود. پدرشوهرم فوت کرد. قبل از فوتش به شوهرم برای یکی از زمین هاش وکالت داده بود تا بفروشه بین خودشون تقسیم کنه. اما شوهرم اون رو برای خودش برداشت و به هیچ‌کدوم از خواهر برادراش نداد. من موافق نبودم ولی هر چی گفتم اون پول حرومه گفت مال بابامه حروم نیست.‌ ❌کپی حرام ⛔️
۴ پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود ولی بچه هاش خوب نبودن‌. افتادن به فروش اموالش و یک هشتم نادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن. من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرم‌میسوخت‌ پیر زن‌بود و باید هر سال خونه عوض میکرد. به شوهرن‌گفتم ماررت رو بیار من نگهش دارم گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم. آخرش هم مادرشون رو بردن خونه‌ی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن ❌کپی حرام ⛔️
۱ چند سالی از خدمتم می گذشت و به دستور رئیس کلانتری به یکی از روستاهای اردبیل که روستای دور افتاده ای بود منتقل شدم وقتی من رفتم هنوز گازکشی نکرده بودند و مردم نفت می‌خریدن، مردم خیلی ساده ای بودن گاهی اوقات می آمد می گفتند که چه جوری یه نفر سرشون رو کلاه گذاشته دیگه کارم شده بود بین مردم آشتی بدم یا مجبور شون کنم که سر همدیگر را کلاه نذارن برای منم احترام زیادی قائل بودند تا از اینکه زمزمه‌های روستای شنیدم همه میگفتن شوکت حامله است شوکت دختری بود که از لحاظ ذهنی کمی مشکل داشت و زیبایی هم نداشت که بگم کسی که باهاش دوست شده عاشقش بوده شده پدر و مادر شوکت هم مثل شوکت بودند با خودم گفتم باید کمکش کنم کنم ازشون پرسیدم که کی با شوکت این کارو کرده اما نمیدونستم کیه ❌کپی حرام ⛔️
۴ چادر اورد سرم کردم ب اینه نگا کردم ذوق کردم خانم فروشنده با لبخند بهم گفت چقدر زیبا شدی ، دوباره رو ب اینه کردم تا خودم ببینم با خودم گفتم راست میگه چقدر با چادر زیبا شدم . تشکر کردم گفتم همین میخوام حساب کردم از مغازه اومدم بیرون . رسیدم‌خونه برادرم هادی با کنجکاوی ازم پرسید:میشه بدونم اون چیه تو دستت ؟ گفتم:چادر ،گفت: چادر!؟برای کسیه؟ خندیدم گفتم : میدونم تعجب میکنی اگه بگم مال خودمه داداش هادی هنوز باور نمیکرد که اون چادر برای خودمه . چادر پوشیدم رفتم سمت عزیز جون . عزیز  ازم تعریف می‌کرد میگفت چقدر قشنگ میشی با چادر ، چقدر بهت میاد داداش هادی ک هنوز باور نمی‌کرد ازم پرسید حالا چادر میخوای چیکار؟ ❌کپی حرام⛔️
۳ چندباری هم با خانواده رفتیم ولی برنگشت برام سوال بود چرا بعد از شش ماه میخواد طلاق بگیره باورم نمیشد همچین موضوع بی ارزشی رو بخواد بهانه ای کنه برای طلاق، ی روز رفتم خونشون باهاش حرف بزنم و دلیلش رو بفهمم که گفت عاشق یکی دیگه هست و بخاطر فشار خانواده ش جواب مثبت بهم داده غرورم همونجا لگد مال شد شروع کردم به داد و بیداد که تو حق نداشتی منو بازی بدی کم کم خانواده هامون اومدن و همه جمع شدن همونجا گفتم باید مشخص بشه عاشق کی بودی حق نداشتی غرورم رو خورد کنی و منو بازی بدی که گفت من و داداشت بهنام از دوران مدرسه عاشق هم بودیم فقط منتظر بودیم درسمونو بخونیم و بره سربازی که سروکله تو پیدا شد، با شنیدن اینکه عاشق کی شده برق از چشمم پرید.رو مردم به بهنام، داداشم درکمال پر رویی حرفهاشو تایید کرد
۲ دنبال ی شخصی بود که بتونه راه درست رو نشونش بده و بهش بگه چی خوبه، بهش گفتم‌من مثل تو نیستم ولی اینو میدونم که خودت بایددخودت رو اصلاح کنی نه اینکه دنبال یکی باشی که راه بهت نشون بده قبول نمیکرد بهش گفتم بیشتر از نماز و دعا ادم باید بصیرت داشته باشه اصلا نمیشد باهاش حرف زد چیزی که منو درگیر زندگی خواهرم میکرد و مجبور بودم پیگیرش باشم این بود که دختر خودمم گرایش زیادی به خواهرم داشت و اون الگوش بود بیشتر وقتها با هم بودن و هر جا خواهرم میرفت دخترمم میبرد هر کاری میکردم از خواهرم دور بشه نمیتونستم میدونستم که خواهرم داره ی کاری میکنه که نباید ولی نمیتونستم ثابت کنم از دخترمم کا میپرسیدم کجا میرن و چیکار میکنن هر چی هم تحقیق میکردم به جایی نمیرسیدم به شوهرمم که میگفتم میگفت گیر بیخود دادی و بخاطر رابطه نزدیکشون بهشون حسادت میکنی میخوای بچه مال خودت باشه
۳ بالاخره تونستم به خواهرم نفوذ کنم و فهمیدم که ی گروه پیدا کردن مثبت اندیشی رو اموزش میدن و عشق ورزیدن برام منطقی نبود میگفت ما خدارو عبادت میکنیم و به همه عشق میورزیم حتی اگر ادم بدی باشن اصلا نمیتونستم قبول کنم خواستم منم ی جلسه برم و ببینم چطوریه که منم عضو بشم منو بردن ی جا خواهرم گفت همه برابریم و کسی نگاه جنسیتی نداره باورم نمیشد خواهرم که انقدر مذهبی بود اینجور افکار رو باور کنه مراسم رو گرفتن و اولش شروع کردن از زیبایی های زندگی گفتن لباسهای ی سریشون حالت مجلسی داشت ولی خیلی ساده تر مراسم شکرگزاری که تموم شد یکی بلند شد و بدون اهنگ شروع کرد ی رقص خاصی رو انجام داد داشتم شاخ در میاوردم که اینها به اسم عشق ورزی و شکرگزاری خدا و عشق به مخلوقات هر گناهی میکنن
۴ بقیه که شاهد اون رقص بودن دست میزدن و همزمان با دست زدن سرشون رو به چپ و راست خم میکردن کم کم اهنگ خاصی پخش شد ی جور خاصی بود عین بقیه اهنگ ها نبود شروع کردن به زمزمه کردن ی شعر خاص و بعدشم ی مردی که بهش میگفتن استاد براشون حرف زد همه عین مسخ شده ها بهش زل زده بود و اون حرف میزد بینشون راه میرفت و دستشو روی سر بعضی میذاشت و حرف میزدن بالاخره مراسم تموم شد لباس پوشیدیم و از اونجا بیرون زدیم خواهرم و دخترم همش از ارامش خاصی که اون مرد و اون مراسم بهشون داده حرف میزدن و من تو فکر بودم که چطور باید اینارو متوجه کنم که اینکارشون اشتباهه با وجود باوری که به اون مرد داشتن کار من خیلی سخت بود شب که دخترم خوابید به شوهرم گفتم باید حرف بزنیم هر اتفاقی افتاده بود رو براش گفتم هر لحظه متعجب تر میشد بهم گفت باید جاشون رو لو بدیم گفتم هر بار میرن ی جا و ثابت نیستن مطمئن بودیم که دخترمم حاضر به همکاری نیست
۱ من و شوهرم سنتی ازدواج کردیم مادرش منو توی مسجد موقع پذیرایی دید و با مادرم صحبت کرد اومدن خواستگاری بخاطر اینکه شوهرم تازه رفته بود سرکار و وضع مالیش خوب نبود مراسمات رو به سادگی برگزار کردیم مادرم همش میگفت مهم اینه شوهرت اهله و حلال خور اصلا غصه تجملات رو نخوریا حماقته همون شب اول عروسی شوهرم گفت تا خونه نخریدیم و زندگیمون خوب نشده بچه دار نشیم منم‌ گفتم باشه از روی ظاهرش که میدیدمش میگفتم خدایا چه فرشته ای نصیبم شده و شکرت میکنم که شوهرم خیلی خوبه خیلی بهش اعتماد داشتم و واقعا قبولش داشتم اگر میگفت ماست سیاهه میگفتم سیاهه
۲ ده سال از زندگیمون گذشت هم خونه خریدیم هم ماشین هم به واسطه شغلی که شوهرم داشت دستمون حسابی باز شده بود گاهی اوقات میدیدم که وقتی میخواد بره شرکت حسابی سرحاله و خوشتیپ میکنه اما خودمو راضی میکردم که باید اراسته باشه وگرنه بیرونش میکنن شوهرم وقتی از سرکار میومد وقتی برای من نداشت و همش میگفت خسته م منم میگفتم خب سرکاره میره و زحمت میکشه سعی میکردم بیشتر محبت کنم اما به چشمش نمیومد حس میکردم خیلی براش مهم نیست بود و نبودم اما باز خودمو دلداری میدادم که احمد ذهنش درگیر کاره تا بتونیم بچه دار بشیم چند وقتی گذشت که بهم گفت تو شرکت ترفیع گرفته و حسابی خوشحال بود بهم میگفت حقوقم بیشتر میشه و موقعیتم تو شرکت خیلی بهتر میشه ❌❌
۳ با خوشحالیش منم خوشحال بودم میدونستم زیر دستش ی خانم هم کار میکنه اما میگفتم محاله احمد من کار اشتباهی بکنه اون بهم وفاداره احمد دیگه بیشتر وقتش رو توی شرکت میگذروند و کم میومد خونه وقتی هم میومد فوری میخوابید و خستگی رو بهونه میکرد خیلی اذیت میشدم بهم فشار میومد ولی چی میگفتم؟ تمام این تلاشها بخاطر زندگی من بود ی بار گفتم احمد چند ساله مسافرت نرفتیم اولش گفت میریم و غصه نخور ی دفعه قاطی کرد ظرف شکوند که زن های مردم با شوهرشون میسازن زن من اینجوری میکنه هیچی بهش نگفتم یک هفته باهاش قهر کردم و دیدم انگار براش مهم نیست دوباره رفتم پیشش و باهاش اشتی کردم که حداقل یکم بهم اهمیت بده، ی روز از سرکار اومد و گفت که میخواد سفر کاری بره مشهد هر چی اصرار کردم ❌❌
۴ که منم بیام گفت نه جای تو نیست من دارم میرم دنبال کارهای شرکت تو میخوای بیای چیکار؟ اخر انقدر اصرار کردم که گفت وقتی برگردم با هم میریم قرار شد وقتی رسید هتل بهم زنگ بزنه دو روز گذشت وخبری نشد ی روز که دیگه مطمئن شدم منو یادش رفته گوشی خونه زنگ خورد گفت از طرف بیمارستان تماس میگیریم شما چه نسبتی با صاحب گوشی دارید گفتم‌ همسرشم گفت ایشون با ی خانم توی ماشینش تصادف کرده دنیا دور سرم چرخید خودمو رسوندم اونجا و با پلیس صحبت کردم بهم گفت که هر دو فوت شدن و شناسنامه و صیغه نامه رو داد دستم خیلی سخت بود که شوهرم بهم خیانت کرده و به اسم مسافرت شرکت اومده با ی زن دیگه شمال با اینکه میدونست من چقدر عاشق مسافرتم اما صدام در‌نیومد نخواستم مردم بگن شوهرش سرش زن اورد و حتما این خوب نبوده ❌❌
۱ من کارگرم و مثل بقیه از وضعیت گرونی و مشکلات جامعه ناله میکنم خب خیلی کار میکنم ولی با سه تا بچه قد و نیم قد خرجم به دخلم‌ نمیرسه و نمیتونم زندگیم رو قشنگ بچرخونم زنم خیلی قناعت میکرد و با نداری من میساخت دوست داشتم براش جبران کنم ولی نمیتونستم فشار بهم میومد و دست خودم نبود از طریق کانالا و گروهای تلگرامی مطلع شدم که کشور شلوغ شده و مردم در حال اعتراض هستن زنم بهم گفت که تو نریا اگر ی وقت بگیرنت ابروت جلوی بابام میره با کم و زیادت ساختم ولی با این که به هنوان اغتشاش گر بگیرنت نمیسازم منم گفتم خیالت راحت و نمیرم چرا باید برم زندگیمون خوبه و تو از من راضی باشی همین کافیه برام اما دوست داشتم برم‌ هم کنجکاو بودم هم تحت تاثیر تلگرام و اینستاگرام بودم
۲ انقدر گفتن براندازیم و متحد شوید که وقت تغییره و اگر پشت هم باشید اوضاع درست میشه جو گرفتم و به زنم‌ گفتم میرم بیرون گفت نری از این اغتشاش ها گفتم نه خیالت راحت نمیرم اما رفتم اولش شعار میدادیم بعضیا ی شعار میدادن و ‌ما هم میگفتیم کم کم شلوغتر شد مردم بیشتری اومدن به ظاهر همه چیز خوب بود پلیسا ریختن سعی داشتن متفرقمون کنن هیچ پلیسی مردم رو نمیزد و فقط تلاش میکردن متفرق کنن یا جلومون رو بگیرن یهو دیدم یکی که مثل بقیه صورتش رو پوشونده بود و لباسش سرتا پا سیاه بود ولی ی کلاه هم داشت یکی از پلیسا رو هل داد و اون پلیس افتاد مردم ناخواسته جمع شدن و ی سری جوگیر شدن شروع کردن هل دادن پلیسا هم برای اینکه بلایی سرشون نیاد و مردم اروم بشن شروع کردن به زدن من خودم دیدم که اولین حمله و بزن بزن از طرف مردم بود نه پلیسا
۴ شب بعدی دوباره رفتم تازه فهمیدم که مردم برای اعتراض اومدن اما اینا نه، یکیشون رو وقتی که ماشین پلیس رو اتیش زد و چندتا شعار داد مردم هم ادامه دادن و اوج گرفتن از مردم جدا شد و به ی سمتی رفت تعقیبش کردم دیدم رفت توی ی کوچه و با دو نفر دیگه که دقیقا عین خودش لباس پوشیده بودن حرف زد اونا رفتن و اینم از کوچه ها و پس کوچه ها رفت تا رسید به ی خیابون دیگه و دوباره کارش رو انجام داد و باز هم تو اوج شلوغی ها رفت سریع برگشتم خونه میترسیدم به زنم چیزی بگم رنگ و روم پریده بود اما‌ بالاخره وقتی بچه ها خوابیدن بهش گفتم اولش بی صدا خودشو از دست من زد ولی بعد گفت دیدی بهت گفتم، مرد قصد اعتراض دارن ولی ی سری با منافع سیاسی خودشون و بهم‌ ریختن اوضاع میخوان شرایط رو بدتر کنن، اونا معلوم نیست کی هستن و انقدر بلدن که لو نرن و فرار کنن ولی چهارتا ادم مثل تو که فقط برای اعتراض به شرایط گرونی رفتن قربانی میشن و دستگیر اونا فرار میکنن و شما اسیر زندان و دادگاه ❌❌
۱ من تو سن نوزده سالگی ی بار ازدواج‌کردم شوهرم مرد خوبی نبود دست بزن داشت خیانت میکرد و رفیق باز هم بود این اواخر دیگه خیانت هم میکرد منم‌که نتونستم تحمل کنم بهش گفتم باید جدا بشیم‌ و رفتم‌ خونه بابام مدام میومد دنبالم و طلاق بده نبود واسطه میفرستاد رفتم بهش گفتم یا میای طلاقم رو میدی یا منم مهریه میذارم اجرا تو که نداری مهریه منو بدی مجبور میشی بری زندان و منم ول کن نیستم ترسید و اومد توافقی طلاقم داد دیدن اینکه زندگیم که این همه براش زحمت کشیده بودم و از هم پاشیده بود خیلی سخت بود سه تا خواهرم سر زندگیشون بودن و من این بلا سرم اومده بود خیلی عذاب اور بود ولی چاره ای نداشتم شوهرم مردی نبود که اصلاح بشه و بتونم‌ باهاش زندگی کنم چهار سال زحمتم پوچ شد ❌❌
خیلی بچه بودم که مادرم مرد انقدر کوچیک بودم که حالیم نمیشد چه خبره از اومدن همه به خونمون خوشحال بودم و میگفتم چه خوب مامانم مرد مهمون اومد سه روز بعدش تازه متوجه شدم که مامانم نیست و هر چی گریه کنم نمیاد من بودم و داداش کوچولوم، بابام از همون اولای مرگ مادرم زمزمه زن میخوامش شروع شد و عمه هام دنبال زنی میگشتن که باهاش زندگی کنه عمه بزرگم ی زن رو پیدا کرد و گفت که همین خوبه بابامم راضی بود و به خواستگاری رفتیم بخاطر اوضاع مالی خوب پدرم هر کسی حاضر بود باهاش ازدواج کنه بابام شب خواستگاری مارم برد و به زنه نشون داد گفت اینا بچه های من هستن و باید ازشون نگه داری کنی اونم با ی لبخند مهربون گفت با جون و دل نگهشون میدارم و بابامم قبول کرد همه خوشحال بودیم ما فکر میکردیم که مامان جدید پیدا کردیم و بابامم برای ازدواجش و سرسامون گرفتنش ❌کپی حرام ⛔️
بابام و زنش خیلی زود عقد کردن و اون زن به خونه ما اومد اوایل رفتار خاصی نداشت و به ظاهر مهربون بود ولی کمی بعد بابت کوچکترین بهم ریختگی و کثیفی خونه ما رو حسابی کتک میزد و اخرم میگفت اگر‌ باباتون بفهمه بیشتر میزنمتون ما هم بچه بودیم و از ترس صدامون در نمیومد هر وقتم بابام میپرسید فلان جاتون چرا کبوده میگفتیم خوردیم زمین یا خورده به جایی بابامم هیچی‌ نمیگفت ی بار نامادریم با دسته پشه کش خیلی منو زد جونم به لبم رسید و وقتی بابام اومد بهش گفتم اما تنها حرفی که زد این بود مادرتونه بالاخره حتما صلاح دیده بزنتون ادب شید از حرف بابام خشکم زد هیچ وقت نگاه و لبخند بدجنسانه زن بابام رو فراموش نمیکنم وقتی بابام رفت بازم منو زد که چرا گفتم و انگار این حرف بابام مجوزی بود برای زن بابام که هر بلایی خواست سرما بیاره ❌کپی حرام ⛔️
۳ اقوام‌ هر وقت بهش اعتراض میکردن بابام میگفت بهتون ربطی نداره هر روز شرایط ما بدتر میشد دیگه بزرگ شده بودیم و بد و خوب می‌فهمیدیم همش زن بابام مارو میزد یا با قاشق نقطه های مختلف بدنمون رو داغ میکرد و میگفت که شما مزاحم ارامش‌ مایید از کودکی و نوجوانی هیچی نفهمیدیم از صبح کارهای خونه رو انجام میدادیم و تا اخر شب کار میکردیم. بعدم به بابام میگفت اینها هیچ کاری نمیکنن و کلی حرف از بابامونم میخوردیم تا اینکه ی شب خواب مامانم رو دیدم براش گریه کردم و گفتم تو که قرار بود بمیری چرا ما رو به دنیا اوردی ما همش اذیت میشیم و بابا ساکته مامانم ی لبخند بهم زد گفت حواله ش کن به حضرت محسن بگو جوابشو بده حضرت محسنم مثل شما فرصت بچگی و زندگی نداشت هیچی نگو مادر این روزا تموم میشه... ❌کپی حرام ⛔️
۴ با دیدن اون خواب انگار اروم گرفتم. صبح خوابم رو برای برادرم تعریف کردم، من میگفتم و با داداشم به یاد مامانم گریه میکردیم. از اون روز هر وقت که اذیتمون میکرد فقط میگفتیم حوالت رو دادیم به حضرت محسن. دیگه هیچ اعتراضی نمیکردم تا اینکه به بابام گفت چون من بچه دار نمیشم باید یه ملک به نامم بزنی بابامم گفت نمیزنم و مهریه ت هست. منم بمیرم ارث میبری انقدر این دعوا بالا گرفت تا زن بابام مثل همیشه رفت قهر خونه پدرش دیگه اینبار بابام دنبالش نرفت و گفت چیزی به نامش نمیزنم دعواها بالا گرفت تا یه روز زن بابام زنگ زد گفت بیا دنبالم ببرم خونه بابامم که انگار بَردِه‌ا‌ش بود قبول کرد و رفت دنبالش وقتی برگشت با هیچ کدوممون حرف نمیزد و غذاهم درست نکرد وقتی پدرم رفت من و داداشم رو تو اتاق زندانی کرد ی صندلی زیر پام گذاشتم و از شیشه بالای در دیدم که با کمک پدر مادرش دارن پول و طلا و ظروف قیمتی و مِس، میبرن اخرسر که همه چیزو برد از پشت در بلند گفت به باباتون بگید پشت گوششو دید منم دید ❌کپی حرام ⛔️
خزان زندگی ۱ بعد از مرگ مادرم پدرم موند و پنج تا دختر که ما بودیم با ی برادرم که چون بین ما دخترا بزرگ شده بود رفتارهاش دخترونه بود همه ما به ترتیب ازدواج کردیم جز خواهر کوچیکه م که دوازده سالش بود پدرمم چون ازدواج کرده بود ی جورایی خواهرم مزاحمش بود فقط میخواست ردش کنه بره ی روز دیدم خواهرم زنگ زد و گفت بابا میخواد شوهرش بده به یکی و شب بریم اونجا، خواهرم اسمش زیبا بود دقیقا مثل اسمش بود زیبا و پر ناز و ادا من که همجنسش بودم بخاطر ناز و اداش از هم صحبتی باهاش لذت میبردم چه برسه به ی مرد، شب رفتیم‌اونجا و با ی مرد سی و پنج ساله روبرو شدیم هر چی به پدرم گفتم نکن اینکارو گوش نداد گفتم داری اینده ش رو نابود میکنی اما پدرم اهمیت نداد که زیبا گفت ❌کپی حرام ⛔️
خزان زندگی ۲ حالا وایسا زن اولشو میندازم سطل اشغالی از چیزی که شنیدم داشتم شاخ در میاوردم زیبا مگه چه ایرادی داشت که بشه زن دوم، از کار بابام تعجب کردم اخه مگه چقدر زیبا اضافه بود که اینکارو بکنه بعد از عروسیشون زیبا گاهی میومد و با ذوق میگفت که حسین فقط به اون توجه داره و زن اولش زهره از این موضوع ناراحته انگار خواهر من کلاس بدجنسی رفته بود که قشنگ میدونست چطور اونو ازار بده خبرش به گوشم میرسید که حسین گفته بود وقتی ی برگ گل دوازده ساله پیشمه چرا زن اولم که دو سال ازم‌ کوچیکتره رو بخوام فقط و فقط بخاطر همون ی پسرم نگهش داشتم زن اول حسین که وقتی این حرفها به گوشش رسید ازش جدا شد و درخواست طلاق داد زیبا حتی اجازه نداد بچه رو مادرش ببره اونم که دختر خاله حسین بود برگشت شهربابک پیش خانواده هاشون ❌کپی حرام ⛔️
زندگی۳ هر چی در گوش زیبد خوندیم که بچه رو بده ببره و به دردت نمیخوره گوش نداد تو بهبوهه انقلاب بود که زن اول حسین رفت و زیبا شد همه کاره حالا دیگه چند سالی گذشته بود و سنش رفته بود بالا ی زن تو همسایگیشون بود با نام عفت که شوهرش فوت شده بود به زیبا گفتم هر اشتباهی کردی مهم نیست حداقل با این ربت و امد نکن ادم ی زنی و که انقدر مشکل مالی داره بیوه هم هست مدام نمیاره تو خونه ش اونم شوهر تو به زن‌اولش که این همه باهاش ساخت و کنار اومد‌ رحم نکرد حالا به تو بکنه؟ فقط بهم میخندید و میگفت بلدم شوهرمو تو مشتم بگیرم، هر چی باهاش حرف میزدیم بی تاثیر بود عفت هم رفت و امدهاش قطع نمیشد تا اینکه شوهرم بهم گفت انقد حرص نخور و سرت به کارت باشه زیبا همه رو روی انگشتش میچرخونه و نیازی به راهنمایی تو نداره فقط خودتو سبک میکنی ❌کپی حرام ⛔️
زندگی ۴ خبر اومد‌ که زن قبلیت حسین‌ گفته بچه رو بیار ببینم حسینم‌ میخواست ببره ولی زیبا ناراضی بود و میگفت نه حق نداری بِری. اما حسین بهش اهمیتی نداد و رفت زیبا خیلی حرص میخورد و خودشو به اب و اتیش میزد تو دلم میگفتم وقتی زندگی‌اون زنو صاحب شدی هیچی نبود میگفتی شوهرم تو مشتمه الان داری اونو درکش میکنی که زیبا گفت برای این بچه رو نگه داشتم چون از اون زن بدم‌میومد و میخواستم هم حال اونو بگیرم هم‌به بهونه بچه حسین نره پیشش وقتی م‌ببینه منو بچه باهم‌خوبیم بیشتر میرم تو دلش زیبا خیلی عذاب کشید و حرص خورد نمیدونم چی حسین‌براش انقدر جذاب بود که غصه بخوره و نگران از دست دادنش باشه وقتی حسین برگشت جوری برخورد میکرد که انگار چیزی نشده اما زیبا هر روز مریض و مریضتر میشد ❌کپی حرام ⛔️