eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ ی بار که بهش گفتم چرا اینجوری میکنی گفت اینهمه کوتاه اومدم و دم نزدم فقط برای اینکه زندگیم حفظ بشه و ابروم نره اما تو لیاقتش رو نداری اون شب بابام اومد هر چی زنگ و پیام زدم نیومدی دیگه نمیخوامت انقدروگفت و گفت تا راضی شدم طلاقش بدم، بعد از اینکه طلاقش رو دادم ی مقدار از مهریه ش هم بهش دادم و رفت تازه فهمیدم کیو از دست دادم مثل چی پشیمون بودم ولی دیگه نمیشد کاری کرد چندباری واسطه فرستادم که برگرده اما قبول نکرد مامانمم همش میگفت خوبش کردی طلاقش دادی رفت الان خودمون دوتا هستیم و اون از اولم ادم نبود اما من زنم رو دوست داشتم دیکه زندگی برام بی معنی شد هر لحظه بیشتر عذاب وجدان میگرفتم که زنم رو رها کردم ❌❌❌
۵ تا اینکه خبر رسید داره ازدواج میکنه تحقیق کردن و فهمیدم شوهر جدیدش وضع مالیش مثل من هست و طلا فروشه دستش به دهنش میرسید و تا جایی که من تحقیق کردم کاملا با من فرق داشت و مرد زندگی بود دلم میخواست ازدواجش بهم بخوره و برگرده پیشم اما ممکن نبود و میدونستم که از من متنفره با هم‌ازدواج کردن و خبر دارم که فوری باردار شده من موندم و تنهایی و ی عمر حسرت دوست داشتم کسی که از بچگی میخواستمش و بخاطر گوش دادن به حرف مادرم از دستش دادم . ❌❌
۱ بچه بودم که بابام مرد ارث خوبی برامون گذاشت اما منم شروع کردم به کار سخت کار میکردم و پس انداز میکردم وقتی که یکم بزرگتر شدیم از خودم سرمایه داشتم و شروع کردم به کاری که همیشه دوسش داشتم نوزده سالم بود که ی روز دیدمش مهتاب دختر سر به زیری که اصلا به کسی توجه نمیکرد و با باباش زندگی میکرد خبر داشتم که مادرش فوت شده دلم بد جوری میشش گیر بود رفتم و به مادرم گفتم که من مهتاب رو میخوام شروع کرد به کولی بازی که این دختره مادر نداره و به ما نمیخوره هر چی‌گفتم من خودشو دوس دارم گفت نه این باباش معتاده و من نمیذارم تو بگیریش حتی ی لحظه نمیتونستم از فکر مهتاب بیرون بیام هر روز میرفتم و از دور میدیدمش تا اینکه ی روز دیدم دم در خونشون شلوغه جلو رفتم‌ که دیدم باباش فوت شده ❌❌
۲ خیلی ناراحت شدن تنها بود تنهاتر شد اما بعد از فوت باباش و عزاداریش رفتم سراغش بهش گفتم که من عاشقتم و میخوامت اونم قبول کرد یواشکی مادرم عقدش کردم روزای خوبی و با مهتاب گذروندم خیلی خوش بودیم برام شعر میخوند تو زمانی که زن ها دنبال تشک دوختن و غیبت و سبزی پاک کردن بودن مهتاب دنبال شعر و تمرین خط و شاعری بود از کنارش بودن لذت میبردم بر عکس مامانم که زن اشوبگری بود مهتاب خیلی ارامش داشت زندگی ما خوب بود تا اینکه ماددم متوجه شد مهتاب رو عقد کردم شروع کرد به لجبازی اولش با قلدری و تهدید خواست مجبورم کنه که طلاقش بدم اما موفق نشد نمیخواستم هیچ جوره دست از دوست داشتنش بکشم اما مامانمم ول کن نبود ی مدت با مهربونی تلاش میکرد اما بازم اهمیتی بهش ندادم تا اینکه ی روز وقتی برگشتم خونه دیدم میخواد خودش اتیش بزنه خواهرام جلوش رو گرفته بودن ❌❌
۳ دلم سوخت نمیخواستم مادرمم از دست بدم به مهتاب گفتم ی مدت الکی طلاقت میدم تا اروم بشه دوباره عقد میکنیم اونم‌ قبول کرد وقتی طلاقش دادم گفت من مهره شطرنجت نیستم کخ هر موقع نخواستی بیرونم کنی برای همیشه میرم از زندگیت بهش التماس کردم اما اهمیت نداد مامانمم مجبورم کرد دختری که خودش میخواست رو بگیرم اصلا دوسش نداشتم ولی دیگه زنم بود رفتم سراغ مهتاب ولی خونه رو فروخته بود و رفته بود کلی گشتم تا پیداش کردم گفت تو زن داری و من نمیتونم هوو باشم الانم ازدواج کردم مزاحمم نشو مادرم دقیق بعد از ازدواج من فوت شد به مهتاب گفتم زنم رو طلاق میدم برگرد اما قبول نکرد ی مدت زیر نظرش داشتم تا خیالم راحت شد که شوهر نداره دقیق روزی که رفتم بهش بگم‌ میخوام زنم رو طلاق بدم در و باز نکرد از دیوار رفتم بالا و دنیا دور شرم چرخید مهتاب فوت شده بود اونم‌تو تنهایی ❌❌❌
۴ ی مدتی از زنم فاصله گرفتم و عزاداری کردم تا اینکه فهمیدم بارداره دیگه بحث من و زنم‌ نبود ی بچه این وسط به وجود اومده بود و مهتابی که دیگه نبود منم خودمو با کار غرق کردم پولم رو تونستم چند برابر کنم و خدا بهم چندتا بچه داد اما بازم عشق مهتاب از وجودم پاک نشد تو تمام این سالها زنم منو عذاب داد و میگفت عاشق مهتابی با اینکه اسمی ازش نمیاوردم ولی همیشه اونو مقصر میدونست بارها بهش گفتم که اون مرده اما‌ تا حرفمون میشد شروع میکرد به اون فحاشی و میگفت اون مقصره ی بار بهش گفتم هیچ وقت تلاش نکردی که منو جذب خودت کنی فقط دنبال اینی که مشکلاتت رو گردن یکی بندازی اما حرفم به خرجش نرفت که نرفت دوباره تا بهش میگفتم تو شروع میکرد به مهتاب حرف زدن ❌❌❌
۵ تا اینکه ی روز بهش گفتم یا دست از سر اون بدبختی که مرده بردار یا طلاقت میدم یکم کولی بازی کرد و اخرسر ساکت شد الان ده سال میگذره زنم رفتارش بهتر نشده و تو نبود من هنوز به مهتاب فحش میده و فکر میکنه نمیدونم اما بخاطر بچه هام دارم تحملش میکنم الان حسابی پشیمونم هر لحظه و هر ثانیه پشیمونم که چرا به حرف مادرم گوش دادم مهتاب دق کرد و مرد فقط بخاطر اینکه من نتونستم سر حرفم وایسم بزرگترین حسرت زندگی من همینه که بخاطر حرف مادرم و خواهرام از بزرگترین داراییم گذشتم و الان خوشبخت که نیستم در به در دنبال ی ذره ارامشم که بتونم راحت زندگی کنم عاقبت الان من تاوان کاریه که مهتاب کردم از زندگی من درس بگیرید ❌❌❌
۱ نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند اخر خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زودتر سرو وسامون بگیری هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام کنارت باشم میگفت بابای خدابیامرزت فوت شده توام برو من میخوام تنها باشم اما قبول نمیکردم دوس نداشتم تنهاش بذارم و میدونستم که اگر ی روزی ازدواج‌کنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم تا اینکه خودش گشت و گشت تا ی دختر خوب پیدا کرد بهم‌گفت خانواده ش وضع مالی خوبی ندارن و حق نداری هیچ وقت به روی دختره بیاری به مادرم قول دادم اگر وصلت جور شد به روی دختره نیارم و براش کم نذارم مامانم میگفت خیلی خوشگله بالاخره رفتیم خواستگاری وقتی دیدمش تازه فهمیدم که مادرم اشتباه نکرده و واقعا خوشگله مجدوب زیباییش شدم وقتی با هم حرف زدیم بهم گفت که ی زندگی راحت و اروم میخواد و چون زیبایی داره پس لیاقت ی زندگی خوب رو داره ❌❌
۵ قبول کرد شب خواستگاری فهمیدم که معلمه و زن مهربونی به نظرم اومد با هم ازدواج کردیم عسل اوایل خیلی باهاش لج میکرد ولی کم کم رفتارش بهتر شد و با نرگس مهربون شده بود زندگی من با یلدا شاید با عشق شروع شد ولی یلدا لیاقت اون همه محبت من رو نداشت اون همه محبت بهش کردم اخرم منو موقع نیازمندی رها کرد الان زندگی منو نرگس خیلی خوبه ی دخترم‌ اون داره به اسم ملیکا که پدرش فوت شده زندگی ما با عقل شروع شد، طعم خوشبختی واقعی رو الان دارم میفهمم از یلدا بیخبرم عسلم از مامانش چیزی برام نمیگه و همین باعث شده که ارامش داشته باشم ___________ همراهان عزیز شهدای گمنام عذر خواهی ما روپذیرا باشیداین قسمت جا افتاده بود🙏❤️❤️❤️❤️
۳ دخترم رو ندادم ببره از واکنش های بقیه خبر داشتم برای همین کمتر میرفتم بیرون مادرم حسابی رنجور و نحیف شده بود اما از بچه منم مراقبت میکرد ضربه روحیی که طلاق بهم زد باعث شد اوضاعم از قبل هم بدتر بشه برای دخترم هیچ وقتی نمیذاشتم و همش دنبال مواد کشیدنم بودم چندباری که خمار بودم خیلی بد کتکش زدم دیگه دخترم باید میرفت کلاس اول اما پولی نداشتم براش وسایل مدرسه بخرم از برادرم پول گرفتم و بردمش براش خرید کردم ولی چون حوصله رسیدگی به درس هاش رو نداشتم و براش وقتی نمیذاشتم باعث شدم توی یک ماه اول بشه شاگرد تنبل کلاس، بخلطر برخورد معلم و باقی دانش اموزا دخترم تمایلی نداشت بره مدرسه مادرم به زور میفرستادش میدونستم که بقیه بچه ها مادراشون پیگیر درسشون هستن و نمیذارن عقب بمونن اما کاری ازم برنمیومد منم بهش گفتم نرو مدرسه ❌❌
۴ شروع کرد به تعریف که زمان شاه باباشون تو دستگاه پهلوی صاحب منسب بوده میگفت حقوقش بالا بود هر چی میخواستیم داشتیم خونه و زمین هم زیاد داشتیم و بابام از مال دنیا بی نیاز بود رابطه ش با مادرمم خوب بود ولی همین بی نیازی بابام از مال دنیا مارو بیچاره کرد تو ارتش کار میکرد و خیلی بهش میرسیدن ما نمیدونستیم دقیق چیکار میکنه خودشم حرفی نمیزد و همیشه در سکوت خیره به ی جایی بود تا اینکه ی روز توی ی مهمونی ی نفر به مامانم میگه که بابام شغلش تو ارتش چی بوده مامانم تا چند روز از اتاقش بیرون نیومد و نمیخواست کسی و ببینه بابامم میگفت من هر کاری کردم برای تو و بچه ها هست بازم به ما نگفتن تا اینکه بابام داشت فوت میشد خودش گفت بابا جان من تو ارتش مسئول تیر خلاصی بودم ❌❌
۵ همون موقع بود که فهمیدیم و بعدم مرد الانم دارم به شما میگم چطوریه که اموال ما ارث میرسه به بچه هامون بازتاب کارهای بد و خوب ما هم بهشون ارث میرسه اگر بابای من ی ادم خوب بود ما انقدر جوون مرگ نداشتیم ولی اخه مسئول تیر خلاصی ی ادم کشه اونم با اون جنایات شاه که ادم هر چی بگه کم‌ گفته خانم من داستانم رو گفتم‌برات که درس بگیری و بدی نکنی حداقل بخاطر بچه هات، اوضاع منو ببین من و خواهرا و برادرام تقاص شغل بابامون رو پس میدیم، اون زن راست میگفت تقاص پس میدادن وقتی شغل پدرش رو فهمیدم دیگه دلم براشون نسوخت فقط براشون دعا کردم شوهرم که مرخص شد مادرشوهرم فوت شد و تونستیم ارث رو تقسیم کنیم شکر خدا زندگی خوبی دارم ولی حرف اون زن اویزه گوشم شده بدی نکن بخاطر بچه هات ❌❌
۱ من پونزده ساله بودم و تک دختر که مادرم استرس ترشیدن منو داشت در به در دنبال یکی بود که منو بگیره هر چی میگفتم شوهر نمیخوام و دوس دارم درس بخونم به حرفم گوش نداد که نداد بالاخره ی خواستگار برام اومد باباش کارگر بود اما خودش تو ارتش کار میکرد و حقوقشم اون موقع بخور و نمیر بود هر چی گفتم من اینو نمیخوام و علاقه ای بهش ندارم گوش نداد و مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم مصطفی خیلی خوب بود اما من نمیخواستمش هر بارم که به مامانم میگفتم تو منو مجبور کردی میگفت دهنتوببند از ترشیدن نجاتت دادم مصطفی اونقدر بهم محبت کرد تا عاشقش شدم و بهش علاقه مند شدم صبر کرد دیپلمم رو گرفتم و عروسی کردیم اما اخلاق های خاصی داشت میگفت اون باید مرکز توجه باشه یا وقتی مهمون میومد و از من تشکر میکردن میگفت من خریدم و گفتم بپزه چرا از الناز تشکر میکنید ❌❌
۲ یا فکر میکرد چون خرج منو میده من نوکرشم و با کوچکترین مسئله ای این موضوع رو به روم میاورد خدا بهمون ی دختر داد هر چی به مادرم گفتم من طلاق بگیرم میگقت دهنتو ببند سرمو نمیتونم تو مردم بگیرم بالا و اذیتم نکن منم سکوت میکردم دیگه با بزرگ کردن دخترم سرگرم بودم ولی اخلاقهای شوهرم سرجاش بود منم دیگه با همون اخلاق ها پذیرفته بودمش ی روز گفت انتقالی گرفتم به تهران و باید بریم اونجا نقل مکان کردیم به تهران خب اونجا ی منطقه غریب بود برام اما خیلی ازش خوشم اومد مامانمم وقتی دید ما رفتیم تهران خونشون رو اورد کنار ما بابام مخالف بود و موند شهرستان، مامانم خودش میرفت تولیدی های لباس کار میکرد در امدش کم بود اما سرگرم میشد به منم میگفت توام بیا مصطفی هم چون ترفیع گرفته بود حقوقش بیشتر بود و میگفت حق نداری بری سرکار مامانمم گیر داد که برو کلاس ارایشگری، ولی مصطفی مخالف بود و من فکر میکردم مامانم خیرم رو میخواد و مصطفی دشمنمه انقدر مامانم در گوشم خوند و خوند تا اینکه موفق شد ❌❌
۳ و ۴ من برم کلاس ارایشگری، مصطفی همیشه میگفت راضی نیستم بری، ولی من گوش ندادم و رفتم وقتی مدرکم رو گرفتم بارها و بارها گفت نمیخوام بری سرکار اما بازم گوش ندادم و رفتم سرکار میخواستم دستم تو جیب خودم باشه مصطفی میگفت فکر میکنم میری سرکار یعنی من عرضه نداشتم بهت پول بدم اهمیت بهش نمیدادم و کار میکردم دخترم دیگه مدرسه میرفت و کارم زیاد بود ولی بازم کوتاه نیومدم به توصیه مامانم شروع کردم به درس خوندن و مصطفی همچنان مخالف بود میگفت افسار زندگیمون افتاده دست مادرت و با مامانم دشمنی میکرد یه مدتی گذشت رفتارهاش عوض شده بود و انگار دیگه براش مهم‌ نبود من چیکار میکنم یه روز بهش گفتم چی شده؟ عوض شدی گفت هیچی نیست تو راحت باش و به حرفهای مادرت برس. هیچی بهش نگفتم اما رفتار مشکوکش خیلی عصبیم میکرد و میخواستم سر از کارش در بیارم یه مدت زیر نظر گرفتمش و فهمیدم با ی زن رابطه داره سر بزنگاه که رفت خونه اون زن منم رفتم تا مچش رو بگیرم اما وقتی منو دید اصلا انکار نکرد خیلی عادی بهم گفت اره این زنمه صیغه ش کردم هر چی تو اذیتم کردی و به حرفم گوش ندادی این خانمه و حرف گوش میکنه هر چی حرصم دادی و به حرف مادرت رفتی، این حرف گوش کنه برو برو ارایشگاه برو درس بخون برو سرکار من خر کی ام من اگر دیگه نخواستمت و رفتم زن گرفتم تقصیر خودته، بهش گفتم درست میشم و دیگه به حرفت گوش میدم هیچ جا نمیرم اینو ولش کن بریم سرزندگیمون.گفت نه گلم تو یه بار خودتو به من ثابت کردی من دیگه کاری باهات ندارم الانم دیگه فهمیدی زنمو من بیشتر وقتمو اینجام اگرم بیام اون خونه بخاطر دخترمونه نه بخاطر تو ❌❌
۵ خیلی دلم شکست چند باری بهمون سر زد از هر ترفندی استفاده کردم جذبم نشد و رابطه مون سردتر از قبل شد تا اینکه گفت باید طلاق بگیری هر چی التماس کردم محل نداد ی روز دیدم رفته تقاضای طلاق داده بهم گفت مهریه ت رو ندارم بدم اما اگر بخوای مشکلی نیست ی دوسه سالی بدو شاید تونستی قسط بندی شده بگیریش حرفش درست بود برای گرفتن مهریه باید خیلی بدو بدو میکردم از طرفی مادرم در گوشم میخوند که طلاقت رو بگیر شوهر بهتر هم برات هستاصلا نترس و دوباره میاد دنبالت منم طلاق گرفتم بدون مهریه، همون خونه ای که با هم قناعت کردیم قسطاشو دادیم و وسایلی که با هم قسطی خریدیم حتی ماشینش همش افتاد دست زن دومش با اجازه دادن به دخالت های مادرم باعث شدم هر چیزی که براش تلاش کرده بودم در واقع زندگیم رو دو دستی تقدیم زنی کنم که حالا صاحب همه چیزم بود بعد از اون عهد کردم که دیگه به مادرم اجازه دخالت ندم چندتا خواستگار اومد‌ برام که به همشون جواب منفی دادم هر چی گفت شوهر کن گفتم دیگه زندگیم رو دستت نمیدم و نذاشتم دخالتی کنه، تا اینکه، یه آقایی اومد خواستگاریم این آقا همونی بود که خودم میخواستم و ازدواج کردم، با تجربه ای که از رنگی قبلیم داشتم، در حالی که احترام مامانم حفظ کردم ولی دیگه اجازه دخالت بهش ندادم، و الان با دو تا بچه خیلی از زندگیم راضی هستم. ❌❌
۱ شوهرم به واسطه صاحبکارم اومد خواستگاری من باباش زنده بود و فقط همون شب خواستگاری دیدمش انقدر عجله داشتن که همون شب خواستگاری هر چی بابام گفت صبرکنید ما فکرامونو بکنیم جواب بدیم بعد قبول نکردن و مهریه و وسایلی که طرف داماد قرار بود بخرن رو مشخص کردن حتی تاریخ عقدم مشخص کردن و قرار شد دو شب دیگه بیاد و شناسنامه رو ببره برای تعیین تاریخ محضر و برگه ازمایش توی اتاق بهم گفت بابای من جانباز هست و شیمیایی طرفدار دو اتیشه این انقلاب و کشور هست رهبرم خیلی دوس داره و خط قرمزشه ولی من مثل پدرم نیستم و ادم ازادی هستم نسبت به هیچ شخص و تفکر یا چیز دیگه ای تعصب ندارم باید همه چیز مدام در حال باز بینی باشه و ادم باید حواسش باشه مسیر غلط رو انتخاب نکنه ❌❌
۲ چون ازش خوشم میومد و نمیخواستم شب خواستگارین حرفهای سیاسی بزنم هیچی نگفتم بی راه هم نمیگفت اما‌ من مثل اون و پدرش فکر نمیکردم کلا با سیاست و این چیزا کاری نداشتم رهبرو دوس داشتم ولی طرفداری دو اتیشه ش نبودم ولی اگر جایی کسی حرفی به رهبر میزد با تمام توان مقابلش وایمیسادم و میگفتم حق نداری به رهبر چیزی بگی یا کوتاهی مسئولین رو به پای اون بنویسی اون شب من هیچی نگفتم و رفتن چون همون شب جواب مثبت دادم دو شب بعدش نامزدم مهیار اومد و مدارک رو برد فرداش زنگ زد بخ خودم و گفت مامانمم با مامانت هماهنگ کرده چهارروز دیگه عقد کنیم، شماره م رو شب خواستگاری که حرف میزدیم ازم گرفته بود گفت فردا صبح با مادرم میام بریم ازمایشگاه منم قبول کردم، ازمایش رو دادیم و فرداش هم جوابش رو دادن دقیق یک روز مونده به عقدمون که مدرش رفت شهرستان پدر بزرگ مادربزرگش رو بیاره اما عمرش کفاف نداد و تو همون شهرستان فوت شد ❌❌
۴ منم هیچی نگفتم با خودم گفتم اینجا خونه اونم هست و دوست داره داشته باشه اما تازه شروع شد از سر شب مینشست پای ماهوراه و اخبارشون یا اخبار میدید یا تحلیل های مختلف کم پیش میومد که شبکه رو از بی بی سی و ایران اینترنشنال عوض کنه هر وقتم میگفتم اینا دروغ میگن میگفت تو نمیدونی و من میدونم از سرشب تا اخر شب من مجبور بودم اخبار دروغی که به ادم استرس میداد رو ببینم و اعتراضی هم نمیکردم چون هم زود عصبی میشد و خودشو میزد هم اینکه از دعوا فراری بودم تا بخوابه اوضاع من همین بود کم کم شروع کرد فحاشی به امام خمینی و امام خامنه ای هر چی‌میگفتم نگو اون فوت شده و امام خامنه ای هست که کسی جرات نداره به ما‌ چپ نگاه کنه اما گوشش بدهکار نبود و بدتر میگفت ❌❌❌
۱ سرکارگر همونجا اعلام کرده بوده بابا شیرین عقله و این مزخرفات عموم هم تایید کرده بود میخواستن شهادت بابام رو از بین ببرن که بعدا وکیل اون کارگر مصدوم تونست نامه ی صحت سلامت روانی بابا رو از پزشکی قانونی بگیره و این مهر تاییدی شد بر ادعای اون مرد و مجرم شناخته شدن سرکارگر و مهمتر از همه مهر تاییدی بر سلامت روان بابا و مهربونی و محبت و معرفت و شرافتش عمو و شوهر عمه که شهادت دروغ داده بودن تو کارخونه حسابی اعتبارشون زیر سوال رفت و بابای منم ترفیع گرفت بخاطر صداقتش که حاضر نشد دروغ بگه. و ازون بعد به داشتن چنین بابایی بیشتر از قبل افتخار میکردم. حیف که ادمای این دنیا اونقدر تو بدیها غرق شده بودند بجای اینکه خوبی ها و محسنات بابامو ببینند فقط سادگیش رو میدیدند. ❌❌❌
۳ موقع برگشت به خونه با فرناز حرف زدم که هرطور شده به دختر خواهرشوهرش برای بهتر شدن درسش کمک کنه اما فرناز کاملا خودش رو کنار میکشید و در کمال ارامش میگفت مشکل دیگرون به من ربطی نداره من زندگی خودمو دارم با دلخوری گفتم تو خیلی کارها از دستت برمیاد برای کمک به خونواده ی شوهرت اونا خیلی هواتو داشتن الان وقت جبرانه، میتونستی تو درمان و ورزش های مادرشوهرت کمک کنی یا کارهای دیگه بکنی که اون خواهرشوهر بدبختت یکم استراحت کنه و به زندگیش برسه بازم نرفتی الان که برای درس های مریم به کمکت نیاز دارن بازم نمیری؟ ناسلامتی این همه درس خوندی که برای جامعه ت و اطرافیانت مفید باشی اونوقت تو انقدر تو کمک به بقیه بخیل شدی. گفت ولم کن اصلا حوصله ی این و اونو ندارم مگه من خودم زندگی ندارم؟ خودم بچه ندارم؟ ❌❌
۵ و نمیکرد ی روز بهش گفتم زکات علم نشرانست انقدر بهم بد و بیراه گفت منم هیچی نگفتم ی روز که پیش فرناز بودم خواهرشوهرش تماس گرفت و گفت یک ماه به عروسی دخترش مونده و هنوز نتونسته جهیزیه ش رو کامل کنه از فرناز خواست بیاد پیش مادرش بمونه تا یکی دو روز که بتونه با خیال راحت بره کم و کسری جهیزیه رو بخره یا خودش بره و جهیزیه رو بخره، اما دوباره فرناز قبول نکرد و اخر هم با بهونه های بیخودی کاملا فهموند که اصلا روی کمک من حساب نکن. وقتی تلفن رو قطع کرد با ناراحتی بهش گفتم احمدرضا دیگه بزرگ شده اصلا نیازی به کمک های تو نداره که همیشه اونو بهونه میکنی من بهت اشاره کردم احمدرضا رو میبرم پیش خودم و حواسم بهش هست ولی تو اصلا توجه نمیکنی جرا به بقیه کمک نمیکنی؟ ❌❌❌
۲ شوهرش ولی کار نمیکرد و بیکار میچرخید بعضیا میگفتن شوهرش دزده ولی من هیچ وقت ندیدم از دیوار کسی بالا بره، و تهمت هم نمیزنم اما چیزی که باعث شد بخوام داستانشون رو بگم این بود خانم اشرفی گاهی برای زن ها از مجردی و اذیت های شوهرش میگفت، میگفت که دست بزن داشته و الان چون سنشون بالا رفته دیگه اذیتش نمیکنه دلم براش میسوخت میگفت شوهرم جوونیاش خیلی بدجنس بود ی شب به شوهرم گفتم که تایید کرد و گفت حق با زنشه، ی روز با بچه ها از بیرون میومدیم که دیدم شوهرش دراز کشیده وسط کوچه و داره میلرزه سریع رفتم در خونشون و شروع کردم به داد و بیداد و میکوبیدم به در پسراش هراسون اومدن دم در و با دیدن باباشون فوری بغلش کردن بردنش دکتر ❌❌
۴ حس کنجکاویم رو نمیتونستم مهار کنم چند روز گذشت که ی روز دیدم صدای در بلند شد وقتی درو باز کردم خانم اشرفی پشت در بود وارد خونه شد مشغول پذیرایی ازش بودم که گفت من نمیخواستم‌ اینارو هیچ وقت برای کسی تعریف کنم که بدونه میخواستم‌ ابروی شوهرم رو نگه دارم ولی هم خسته شدم از بس نگفتم هم اینکه بنظرم لازمه بگم تا درس عبرت بشه برای خانواده م نمیتونم‌بگم توام چون زن خوبی هستی و دیدم سرت به کار خودت هست برات میگم وقتی زن بهرام شدم خیلی بچه سال بودم بهرام از من بزرگتر بود راه و چاه زندگی رو خوب میدونست و بلد بود چیکار کنه مادر بهرام با ما زمدگی میکرد خیلی هوای مارو داشت ولی بهرام بی نهایت عصبی و پرخاشگر و طلبکار بود این زن هر کاری میکرد بازم بهرام راضی نمیشد و میگفت تو در حق من کم کاری میکنی یادمه اون اوایل بهرام دست بزن داشت و وقتی عصبی میشد فقط منو میزد تازه فهمیده بودم که شوهرم دزد هست ❌❌❌
۵ میچسبیدم بهش، یاد وقتایی که تو اوج نداریش از بابام قرض گرفتم و بهش دادم که بتونه زندگیمون رو درست کنه وقتی پولا رو خرج کرد و تموم شد تازه شروع کرد به قهر و اذیت من که پولی نبوده و همش در حد ی بستنی بوده میگفت تو با نگاهت منو تحقیر مبکنی خرفی نبود کا در نیاره ولی من عاشق شوهرمم حتی الان که ازش دلخورم، خیلی دوسش دارم ولی دیگه دست کشیدم از همش خوب بودن عاشقشم ولی ازش دلخورم و دل شکسته نمیذارم ناراحتیم رو بفهمه ولی خیلی دیر یاد من افتاد دقیقا من کاکتوس زندگیش بودم که انقدر بی اهمیتی کرد تا رفتم سمت نابودی و الان میخواد نجاتم بده از همه خواننده های کانال میخوام که مراقب کاکتوس های زندگیتون باشید تا با دست خودتون نابودشون نکنید من کاکتوس زندگی شوهرم بودم که به این روز انداختم
۵ هرشبم که هانیه میخوابید کل اتفاقات روز رو چک میکردم یبار هم کسی توی خونم نیومده چطور دلت میاد به زن از گل پاکتر من تهمت بزنی؟ این کاپشنم خودم دیدم که چند هفته پیش وقتی مامان و باباش اومدند خونمون دادن به هانیه و بعد هم خود هانیه برد توی اتاق،بعدا که خودم گشتم فهمیدم توی کمد دیواری گذاشته از اونجایی که نو بود و هنوز مارک روش کنده نشده بوذ فهمیدم برای خوذم خریده. دست از سرمون بردارید بذارید زندگیمون رو بکنیم،مادرشوهرم من رو نفرین میکرد که بچم رو چیز خورش کردی دست رو خواهرش بلند کنه،همینطور فحش میداد و نفرین میکرد که سعید من رو به اتاق برد و گفت تا نگفتم بیرون نیا بعد از نیمساعت اومد سراغم و‌گفت مامانشو خواهرش رفتند
۲ خصوصا که منزل ما و مادرشوهرم دیواربه دیوار هم بود و رفت و امدها تنگاتنگ میشد. یک روز که منزل مادرشوهرم بودم سیما لگن و افتابه اورد تا نوزاد سه ماهش رو توی خونه حموم کنه بهش پیشنهاد دادم حموم خونه ما گرمه ببریمش اونجا اما گفت اینطوری راحتتره، میدونستم اهمیتی به پاکی نمیده ولی ناچار بودم بمونم و کمکش کنم. موقع شستشوی بچه وقتی پوشکش رو باز کرد بدون اینکه کاملا پوشک رو ببنده روی زمین گذاشت خوب که دقت کردم متوجه شدم گوشه ی خیس و نجس اون با فرش تماس داره.وقتی هم که با افتابه اب میریختم روی پاهای بچه اصلا دقت نمیکرد اروم دست بکشه ته اب به بیرون از لگن تراوش نکنه
۳ هرچقدر هم سفارش میکردم فایده نداشت.از دستم ناراحت شد و به حالت قهر کفت اگه خوشت نمیاد لازم نبود کمکم کنی. بعد از اتمام کار به مادرشوهرم گفتم فرش نجس شده بنده ی خدا حریف دخترش نمیشد و در تمام اون چند ماه من همه ی حواسم بود تا متوجه بشم سیما چکار میکنه و با سهل انگاری و بی اهمیتی و بی مبالاتی به احکام نجاسات، کجای خونه رو نجس میکنه... چند بار سر این موضوع باهاش بحث کردم اما بیفایده بود. خداروشکر بالاخره همسرش از ماموریت برگشت و سیما رو با خود به شهرشون برد .
۴ اما از اون زمان به بعد متوجه شدم نسبت به موضوع پاکی و نجاسات وسواس پیدا کردم دقت نظرم در همه موارد بالا رفته بود خودم دو دختر بچه ی شیطون داشتم و خواهرم تازه صاحب دوقلو شده بود هروقت به خونمون میومد بعد از رفتنشون یادم میومد که فلان اتفاق افتاده و فرش یا یه جایی از خونه نجس شده. خودم سه ماهه باردار بودم وقتی بچه بدنیا اومد وسواسم خیلی تشدید پیدا کرد هرروز متوجه موضوع جدیدی میشدم صبح و شب درحال شستشو و پاک کردن مواضع نجاست بودم. تا اینکه یک روز همسرم پیشنهاد داد با مشاور صحبت کنم یک مشاور مذهبی خوب پیدا کردم و باهم درتماس بودیم..
۵ متوجه شدم همه ی بلاهایی که سرم میاد و وسواسی که دارم بخاطر دقت ها و تجسسهایی بوده که در کارهای خواهرشوهرم داشتم هست. بر واجب نبود که دقت کنم و ببینم چکار میکنه.حتی اگر جایی رو نجس میکرد چون من ندیده بودم حقی به گردنم نبود اما من اشتباها او رو لحظه به لحظه زیر نظر میگرفتم تا در صورت نجس شدن جایی بدونم کجا رو باید بشورم و پاک کنم فکر میکردم حالا که سینا اهمیت نمیده این حق به گردن من هست. پس از گذشت دوسال و با کمک همسرم و مشاور تونستم وسواسم رو درمان کنم... دین زندگی رو برما خیلی راحت و اسوده گرفته ،