eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
به مادرم گفتم یادته موقع مراسم عروسی، همسرم محمد با داداش دعواش شد؟سر این بود که داداش دوستاش رو که دعوت کرده بود محمد گفت من میشناسمشون ادمای الوات و مشروب خور هستند ولی داداش زیر بار نمیرفت محمد میگفت دوست ندارم چنین ادمایی تو مراسم عروسیم پا بذارن که داداش ناراحت شد و گفت من بعنوان برادر عروس حق دارم مهمونای خودم رو دعوت کنم و به هرکی دلم بخواد کارت دعوت میدم، بابا هم داداش رو دعوا کرد ولی اون به لج محمد روی حرفش موند،داداشای دیگه و خواهرا هم همگی به حمایت از داداش جانب اون رو گرفتند و باعث شدند این همه سال من از جمعهای خونوادگیم دور بمونم و حسرت باهم بودنمون بمونه به دلم،،، ❌کپی حرام ❌ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
بعد از اتمام درس و دانشگاهم هر چه تلاش کردم شغلی مناسب تحصیلاتم پیدا کنم نشد،به ناچار دوباره برای سرگرم شدن خودم سراغ هنربافتنی و خیاطی رفتم و به مرور وارد کار چرم دوزی شدم،و از همین طریق تونستم کارم رو رونق بدم و بصورت پیشرفته و حرفه ای مشغول به کار بشم و درامد کسب کنم،دوباره اطرافیانم تو گوشم میخوندند و میگفتند حالا که درامد داری بهتره طلاق بگیری تا مجبور به تحمل هوو نباشی،اما من هنوز شوهرم رو دوست داشتم ،هووی من تو این مدت صاحب دوتا بچه شده بود و دیدن بچه هاش برای من به عادت تبدیل شده بود ❌کپی حرام ❌
بعد از اتمام درس و دانشگاهم هر چه تلاش کردم شغلی مناسب تحصیلاتم پیدا کنم نشد،به ناچار دوباره برای سرگرم شدن خودم سراغ هنربافتنی و خیاطی رفتم و به مرور وارد کار چرم دوزی شدم،و از همین طریق تونستم کارم رو رونق بدم و بصورت پیشرفته و حرفه ای مشغول به کار بشم و درامد کسب کنم،دوباره اطرافیانم تو گوشم میخوندند و میگفتند حالا که درامد داری بهتره طلاق بگیری تا مجبور به تحمل هوو نباشی،اما من هنوز شوهرم رو دوست داشتم ،هووی من تو این مدت صاحب دوتا بچه شده بود و دیدن بچه هاش برای من به عادت تبدیل شده بود ❌کپی حرام❌ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
که الحمدلله دکترها گفته بودند بخاطر سرعت در روند درمان و با اولین جراحی نتایج خوبی حاصل شده و بیماری کاملا از بین رفته ،و همین موضوع برای من کافی بود،،،شش ماه از این موضوع گذشته بود که یک روز با حالت تهوع از خواب بیدار شدم وقتی چند روز این اتفاق تکرار شد مشکوک شدم و با اولین ازمایش خون متوجه بارداری خودم شدم.باورم نمیشد منی که بدنم اصلا شرایط مادرشدن رو نداشت ظرف گذشت ده سال بدون دارو و جراحی و هر اقدام درمانی بچه دار شده بودم،عملا معجزه ی خدا رو میدیدم، وقتی شوهرم فهمید از خوشحالی روی پاش بند نمیشد.هووم اوایل ترسیده بود که نکنه با بچه دار شدن من همسرم قید اون رو بزنه، کپی‌ حرام ⛔️
سالی اخر دبیرستان با پسر یکی از اقوام دور مادریم ازدواج کردم،دانشجوی سال سوم بود،هم کار میکرد تا مخارج تحصیل شو در بیاره و هم کمک خرج مادر و خواهراش بود،اخه پدرش بخاطر بیماری نمیتونست کار کنه و زمین گیر بود،من بخاطر علاقم به احسان اصلا به این چیزها توجه نداشتم و همینکه شوهرم یه پسر خوشتیپ و زیبا و دانشجو ست برام کافی بود ،اونقدر همه از شخصیت بالا و مردونگیش تعریف میکردند که بیشتر عاشقش شدم. با اینکه همه ی شرایطش رو شب خاستگاری گفته بود و من هم قبول کرده بودم ولی چهار پنج ماه پس از نامزدیمون اونقدر بخاطر مشغله های زیادش و اینکه نمیتونست زیاد بهم سر بزنه یا برام خرج کنه بهش غر میزدم و بد عنقی میکردم که،،، ❌کپی‌ حرام ⛔️
یه روز بهم گفت یه شغل پردرامد پیدا کرده و مجبوره فعلا دانشگاه رو تعطیل کنه،من هم که دوست داشتم زودتر بساط ازدواجمون راه بیفته استقبال کردم،اصلا برام مهم نبود شغلش چیه و کجا قراره کار کنه. یک سال بعد تونست یه خونه نزدیک خونه پدرش اجاره کنه،برای اینکه هم توقعات من رو بجا بیاره و هم به خونواده ش رسیدگی کنه خیلی زحمت میکشید، شش سال از ازدواجمون گذشته بود که کم کم خودم رو با خواهرم و دخترهای فامیل مقایسه میکردم،همه ی اونها تحصیلات دانشگاهی داشتند ولی من چون زود ازدواج کرده بودم فقط دیپلم داشتم ،یک روز به احسان گفتم دلم میخواد دانشگاه برم اون هم خیلی خوشحال شد. کپی حرام
گفت حالا که من دانشگاه رو ترک کردم خیلی خوبه تو ادامه تحصیل بدی برای اینده ی پسرمون هم خوبه. روزها پسرم رو به مادرشوهرم میسپردم و به دانشگاه میرفتم،تمام هزینه های دانشگاه رو احسان به سختی تامین میکرد ولی علاقه ی من رو که به ادامه تحصیل میدید تشویقم میکرد ادامه بدم.برای کارشناسی ارشد هم شرکت کردم.با یکی از اساتیدم خیلی ارتباط داشتم،یکبار که احسان رو جلوی دانشگاه دیدم سریع سوار ماشین شدم و از اینکه دوتا از اساتید و همکلاسیهام اون رو دیدند خجالت کشیدم.از نظر من تیپ و ظاهر احسان مناسب اون محیط نبود،،،فردای اونروز هم کلاسیهام میگفتند شوهرت خیلی سن بالایی داره ،تو چطور با این تیپ و ریخت و قیافه باهاش ازدواج کردی؟ کپی حرام
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
من اونموقع نزدیک سی سالم بود ولی از نظر ظاهری کمتر از بیست و پنج سال بهم میخورد. دوستام معتقد بودند احسان بنظر چهل ساله میومد،درصورتیکه اون فقط چهار سال از من بزرگتر بود،بار مسوولیتهای زندگی اون رو شکسته کرده بود،،،کم کم از اینکه با احسان همقدم بشم برام خوشایند نبود. با اینکه بخاطر ازدواج خواهرهاش مسوولیتهاش کمتر شده بود و کمتر کار میکرد و وقت بیشتری رو میتونست کنار من داشته باشه اما من رغبت چندانی نداشتم و به بهونه ی درس ازش فاصله میگرفتم،مدتی بود که با یکی از اساتیدم که بخاطر دانشگاه از سالها قبل ارتباط داشتم ببشتر ملاقات میکردم ،همیشه بهم انگیزه میداد و میگفت من شایسته ی موفقیتهای بزرگ هستم و کلی ازم تعریف میکرد کپی حرام ⛔️
بخاطر همین تعریف هاش انگیزه ی بیشتری برای پیشرفت پیدا میکردم،،،،زندگی با احسان برام سخت شده بود دیگه ازش فراری بودم و اون بیچاره فکر میکرد بخاطر درسها ازش فاصله میگیرم،با اشتیاق بهم میگفت امسال که سال اخر ارشدته من پسرمون رو مشغول میکنم تا تو با بهترین نمرات دانشگاه رو تموم کنی و بعدش دیگه تمام وقت در کنار هم باشیم. اما من برنامه های جدیدی در ذهنم داشتم و هرروز مرورشون میکردم، از دیدگاه من احسان در موقعیت جدیدم جایی نداشت و وجودش باعث سرافکندگیم میشد، روزی که استادم بهم پیشنهاد داد از احسان طلاق بگیرم تا باهم ازدواج کنیم بهترین پیشنهادی بود که تو عمرم میتونستم بشنوم. کپی حرام
ازدواج با او یعنی باز شدن دریچه های موفقیت ،برای همین شروع کردم به ناسازگاری کردن،بالاخره بعد از یک سال احسان راصی شد طلاق بگیریم، اما بهم گفت حضانت بچه رو بهم نمیده و من چه احمقانه قبول کردم،بعد از ازدواج من با استادم احسان هم تا یکسال دیگه منتظرم موند ولی وقتی ازم نا امید شد با یه خانم دیگه ازدواج کرد،هیربد همسر جدیدم با اینکه بهم قول داده بود از همسر سابقش جدا میشه و من رو به عقد دایمش درمیاره اما زیر قولش زد، با وجود همه ی اختلافاتی که باهم داشتیم دلم نمیخواست ازش جدا بشم چون جدایی از او یعنی محقق شدن همه ی پیش بینی های احسان و خانواده ی خودم، کپی حرام
۱ مادرم کنار من بغل تخت نشست مقدمه چینی میکرد میگفت هر دختری بهاری داره تا یه زمانی خواستگار داره من که قصد ادامه تحصیل داشتم از این حرفا زیادی خوشم نمی اومد مادرم سر موضوع باز کرد گفت پسر دختر عمه ام مسعود تورو از پدرت خواستگاری کرده تعجب کردم مسعود ! مسعود یه پسر امروزی، خوشتیپ هر دختری توی فامیل مسعود که میدید قطعا عاشقش میشد ولی مسعود به هیچکس حتی محل نمیزاشت به خودم اومدم دیدم هنوز مادرم از خوبی های مسعود میگه منم سرپا گوش بودم ... قبول کردم مراسم خواستگاری خیلی زود برگزار شد، خانواده ها از هم شناخت کافی داشتند نیاز ب تحقیق زیادی نبود. مسعود توی شرکتی توی جنوب کار میکرد حقوق بدی هم نداشت . ❌کپی حرام⛔️
۲ سر سفره عقد خودم رو یکی از خوشبخت‌ترین دخترهای فامیل میدونستم ،حتی حسادت توی چشم‌های بعضی از دختر های فامیل می‌دیدم. دوران عقدمون سه ماه بیشتر طول نکشید پدرم همون روزهای اول گفته بود از عقد طولانی خوشم نمیاد خانواده مسعود هم هم نظر پدرم بودن .طی سه ماه جهازیه ابرو داری خریدم رفتیم سر خونه زندگی خودمون . از غربت می‌ترسیدم، ازینکه از مادرم دور بشم نتونم هر وقت دلم تنگ شد برای دیدن پدرم به خونشون برم ، اما به هر حال انتخاب خودم بود حالا باید پای حرفم میموندم گفتم اگر خانوادم نیست مسعود جای خالیشون رو برام پر میکنه ، مسعود میشه همه کس من ... مسعود توی یکی از واحد های که شرکت بهش داده بود زندگی میکرد جهازیم رو همونجا چیندم .کل روز منتظر بودم که شب بشه مسعود بیاد مسعود برام شده بود یه امید زندگی از حق نگذریم اخلاق خوبی داشت کپی حرام ⛔️
۳ دست دلباز و خوش برخورد بود بعضی وقتا که حوصلم سر میرفت اصرار میکرد چند روزی برم پیش خانوادم ولی دلم نمی اومد مسعود تنها بزارم اصرارش بی فایده بود ولی خوشحال بودم ازینکه همسر با درکی دارم. سوسن نسرین دو خانم واحد کناریمون بودن که رفته رفته باهم سلام علیک پیدا کردیم هر چند که مسعود تمایل زیادی از رفت آمد با کسی نداشت اما برای رفع دلتنگی هم که بود هر از گاهی دور از چشم مسعود به خونه اونها میرفتم بعضی وقتا هم دم در هم صحبت می‌شدیم. آخر هفته بود مسعود پیشنهاد داد دو روزم مرخصی بگیره راهی کرمان بشیم مادرم قرار بود آش پشت پا برای برادرم بپزه. ی هفته از سربازیش گذشته بود ، مادرم اصرار میکرد که کرمان بمونیم .مرخصی مسعود تموم شد تنهایی راهی جنوب شد. کپی حرام ⛔️
۴ نمیدونم چرا دلم شور میزد موقع رفتنش این اولین باری نبود که تنهاش میزاشتم ،پس فرداش وسایلم جمع کردم تا عازم جنوب بشم .به مسعود زنگ زدم اصرار میکرد که بیشتر بمونم.از مسعود انکار از من اصرارتا بلاخره با قانع کردن مسعود راهی خونه شدم . به خونه که رسیدم آروم شدم ولی این آرامش قبل از طوفان بود. نسرین خانم در زد سریعا وارد خونه شد با ترس حرف می‌زد بلاخره برام قضیه تعریف کرد چی های باور نکردنی میگفت،فهمیدم توی این مدت با خانمی در ارتباط بوده که هر وقت میرفتم پیش خانوادم اون میورده توی خونه سوسن خانم چند باری که رفته بودم پیش خانوادم اون رو دیده مشکوک شده بوده ولی اين دفعه مطمئن شده بود که خبری هست یعنی مسعود به من خیانت کرده باورم نمیشد وقتی که در بست رفت، بدنم گر گرفته بود دست پام میلرزید،با نسرین تماس گرفتم ازش خواستم قسم بخوره، دلیل بیاره اما نسرین علاوه قسم خوردن سوسن خانم هم برای شهادت به خونم اورد ، سریعا منو پیش مدیر ساختمان،آقای حیدری برد ازش خواست دوربین ها رو با همون تاریخ ساعتی که اون خانم رو دیدن رو چک کنم . فهمیدم چقدر توی این مدت ساده لوح خوش خیال بودم . کپی حرام ⛔️
۱ من اخرای درسم بود و برای پایان نامه م باید میرفتم زندان تا با چند نفرشون صحبت کنم و علل جرم شون رو با اسیب شناسی مشخص کنم زندانی های زیادی بودن به انتخاب خودم رفتم زندان زنان اونجا پرونده های زیادی بود اما یکیش توجه م رو جلب کرد زنی که ی بچه چهارساله رو کشته بود و انتظار حکم اعدامش رو میکشید کاری که کرده بود خیلی بی رحمانه بود خواستم باهاش صحبت کنم که بعد از نامه نگاری و کارهای اداری موفق شدم تحت شرایط خاصی ببینمش مدیر زندان بهم گفت اینا چون حکمشون اعدامه و قراره بمیرن چیزی برای از دست دادن ندارن ممکنه بهتون اسیب بزنن یا اتفاقی بیافته برای همین باید مسائل حفاظتی رعایت بشه برای اینکه بتونم ببینمش قبول کردم و قول دادم که خللی توی امنیت ایجاد نکنم ❌کپی حرام ⛔️
۱ به واسطه شغل و درامدی که داشتم ادمای زیادی دورم جمع میشدن و به به و چه‌ چه راه مینداختن برام خیلی به خودم مغرور بودم دختر خاله م اسمش مریم بود خیلی زیبا و بی نقص بود. خواستگارای زیادی داشت و منم شیفته این دختر بودم مطمئن بودم که خواستگاری هر کسی برم نه نمیشنوم، به مادرم گفتم من مریم و میخوام برام برو خواستگاری اونم از خدا خواسته که عروسش میشه خواهرزاده ش با خاله م تماس گرفت و هماهنگ کردن برای خواستگاری خاله م تو همون جلسه اول گفت که حوابشون مثبته و مریمم رو حرف پدر مادرش حرف نمیزنه خیلی زود عقد کردیم مریم با اینکه خوشگل بود ولی زیاد باهام وقت نمیگذروند ازم فراری بود منم گذاشتم پای حیای دخترونگیش ❌کپی حرام ⛔️
۲ بهش گفتم عروسی کنیم گفت هنوز زوده ولی هر وقت میرفتم خونشون مریم فرار میکرد میرفت ی گوشه ی دور از من مینشست مامانم میگفت بعد از عروسی روش باز میشه عیب نداره، عروسی گرفتیم ولی اوضاع همونجور بود و تغییری نکرد همش بهانه میگرفت و ازم دوری میکرد بردمش مسافرت ولی اصلا خوشحال نبود و تمایلی نشون نمیداد که با من باشه ی روز بهش گفتم مریم چته؟ میخوای بریم پیش مشاوره لخه چرا اینجوری میکنی؟ اونم میگفت ولم کن و دست از سرم بردار هر چی میپرسیدم حرف نمیزد واقعا عذاب میکشیدم ولی ظاهر زندگیم جوری بود که همه فکر میکردن خوشبخت ترینم مریم هر روز بیشتر فاصله میگرفت تا اینوه شش ماه گذشت و ی شب دیر رفتم‌ خونه همونو بهونه کرد و دعوا درست کرد رفت خونه پدرش قهر، هر چی رفتم دنبالش برنگشت ❌کپی حرام ⛔️
۴ بهنام خیلی جدی گفت تو افتادی وسط ی عشقی که خبر نداشتی ازش الانم طلاقش بده بذار ما‌بهم برسیم، اون شب برگشتم خونه خودم، داشتم منفجر میشدم ولی چاره ای نبود چند وقت بعد مریم بدون مهریه و هیچ حق و حقوقی طلاقش رو گرفت و کامل از زندگیم رفت چند ماه بعدش بدون حضور و حمایت خانواده ها با بهنام عقد کردن و بدور از همه زندگی میکردن یه روز خواهرم اومد و عصبی بهم گفت احمق نشستی اینحا برای کسی عزاداری میکنی که حتی وجودت براش مهم نیست بیا بریم برات یه زن خوب بگیرم. اصلا غصه نخور قبول نکردم انقدر گفت و گفت برای اینکه از سرم بازش کنم گفتم باشه تو یه دختر خوب پیدا کن بریم، رفتیم خواستگاری یه دختری که تا حالا ازدواج نکرده بود و با خواهرم دوست بودن... ❌کپی حرام ⛔️
۵ یک دل نه صد دل عاشقش شدم ولی گفتم اگر عاشق کسی هستی و منو نمیخوای همین اول کار بگو اونم‌گفت نه من کسی تو زندگیم نیست تازه درسم تموم شده فوری براش ی عروسی مجلل گرفتم و رفتیم سر زندگیمون خبر رسید مریم ی پسر بدنیا اورده بخاطر بچه خانواده ها باهاشون اشتی کردن تو مهمونی ها متوجه ناراحتی زنم نرگس بودم که همش چشمم به منو مریمه ی روز انقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد که چیزی بین ما نیست درسته که زندگی همه ما درست شد اما من با غرور زیادم که فکر میکردم همه از خداشونه زنم بشن هیچ وقت از مریم نپرسیدم دوسم داره یا نه که بهم حقیقت رو بگه حتی پدر مادرشم نظرشو نپرسیده بودن چون میخواستن ازدوج فامیلی داشته باشیم من و مریم و بهنام همه قربانی خودسری خانواده ها شدیم ای کاش از مریم میپرسیدن، الان زنم برام جواهره و حاضر نیستم حتی اخم کنه دوتا بچه داریم و خداروشکر میکنم که دارمش ❌کپی حرام ⛔️
۱ خواهرم خیلی زن معتقدی بود همیشه دنبال جایی بود که ی مراسم مذهبی باشه و بره حالا هر چی روضه بود سخنرانی بود هر چیزی، گاهی هم غرور مذهبی میگرفتش و شروع میکرد به نصیحت ما توی ی سخنرانی شنیدم میگفتن که شیطان به هر کسی از ی راهی نزدیک میشه و نفوذ میکنه به مذهبی ها از طریق اینکه بهشون این باور و میده که شما ررست میگید و حق میگید بفیه اشتباه میکنن انقدر این حس رو میده که اون شخص گاهی حتی زیاده روی میکنه و به قکل معروف از خدا هم میزنه جلو اینو شخصا به چشم دیدم که ی نفر انقدر مذهبی بود و ادعا داشت که از پیغمبر هم ایراد میگرفت و میگفت اشتباه کرده و کار درستش چی بوده من اوایل تعجب میکردم ولی به مرور دیدم که نه دچار خود حق پنداری شده خواهرمم داشت دچارش میشد و بهش تذکر دادیم گفتیم این راهی که میری درست نیست و داری تو بعضی مسائل افراط میکنی خدا روشکر که انتقاد پذیر بود و قبول کرد ❌❌
۲ برای سرگرمی و در اوردن مخارج خودم رفتم سرکار، دیگه خیلی برام زشت بود که بابام بخواد مخارجم رو بده و خجالت میکشیدم توی ی شرکت منشی شدم و کارهاشون رو انجام میدادم رییسم ادم خوبی بود متوجه نگاه های گاه و بیگاه حسابدار شرکت روی خودم شده بودم ولی نمیخواستم که فکر کنه میتونه با من پل ارتباطی داشته باشه مدتی گذشت و اومد سراغم گفت میخواستم باهاتون در مورد امر خیر صحبت کنم اگر‌ اجازه بدید خدمت خانواده برسم منم مجردم و قصدم ازدواجه ازم شماره گرفت و قرار شد ی مدت اشنا بشیم، رییسم همسرش چند سالی بود که فوت شده بود و خبر داشت که من مطلقه م بهم گفت حسابدار مرد خوبیه و دستش به دهنش میرسه بهش جواب رد نده، تو زمان اشنایی بهش گفتم من ی بار طلاق گرفتم و گفت موردی نداره و مشکلی ندارم، مدام‌برام کادو میخرید گل میخرید محبت میکرد بیرون میرفتیم انقدر که بهش وابسته شده بودم اگر ی روز نمیدیدمش میخواستم دق کنم ❌❌
۳ تا اینکه ی روز بهم گفت دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اینجوری نصفه نیمه که گاهی همو ببینیم خوشم نمیاد اینجوری باشیم دوس دارم زنم باشی و مال خودم باشی میخوام بیام خواستگاریت منم که دیدم مورد خوبیه و ازش خوشم میاد و بسیار شدید وابسته ش هستم قبول کردم فکر میکردم که ازدواج با این مرد یعنی اوج خوشبختی خیلی دوسش داشتم،قبول کردم و گفتم بیا خواستگاریم ادرس خونه بابام رو دادم بهش و شماره مامانمم دادم گفت که پدر مادرش فوت شدن و کسی و نداره منم که فکر میکردم این همون شوالیه سوار بر اسب سفید هست گفتم ایرادی نداره و خودت بیا، چون خودت مهمی قرار شد که با مامانم تماس بگیره مادرم کم و بیش در جریان رابطه ما بود وقتی رفتم‌ خونه مامانم گفت تماس گرفته و خواستگاری کرده مامانم‌ گفت که به پدرم گفته همکارمه و منو خواستگاری کرده بابامم موافقت گرد ❌❌
۴ اومد‌ خواستگاری و همه چیز خوب پیش رفت و دل بابا و مامانمم رو حسابی به دست اورد فقط ی مشکلی داشت به بابام گفت که تمام ارثیه ش که مقدارش هم زیاده دست عموشه و اونم شرطش اینه که با دخکر عموش ازدواج کنه گفت در حال شکایت هستم و میخوام قانونی پس بگیرم فقط تا رمان رای دادگاه ما صیغه بمونیم که عموم متوجه ازدواج من نشه و اموال رو انتقال نده، بابای منم قبول کرد انقدر خوش مشرب بود که ادم به راحتی موم توی دستش میشد گفت محضر اشنا دارم و مشکلی نیست هر موقع بخواید میریم برای صیغه ماهم قبول کردیم که سه روز دیگه بریم محضر، بالاخره انتطار به سر رسید و رفتیم محضر طبق گفته های خودش یک سال طول میکشید که به نتیجه برسه برای همین صیغه یک ساله کردیم و بی هیچ مراسمی رفتیم سر زندگیمون، بیشتر شب ها تنها بودم و میگفت که باید بره خونه عموش تا فکر کنن مجرده خیلی برام سخت بود شوهرم باید کانمود کنه عاشق دختر عموشه عذاب میکشیدم ❌❌
۳ فرداش دوباره اومدن خونمون مثل همیشه تحویلشون گرفتم و پذیرایی کردم عین ی خدمتکار ازشون پذیرایی کردم دیدم خواهرشوهر کوچیکم تو خونه راه میره و بررسی میکنه جرات نکردم بگم چیکار میکنی دیدم تو اتاق خواب رو میگرده و داره ی کارایی میکنه عکس العملی نشون ندادم موقع رفتن بهم گفت عنتر خانم اگر زن داداشم نمیشدی دختر خاله م و براش میگرفتیم خودتو عین قاشق نشسته انداختی وسط زندگی داداشم خیلی دلم شکست موقع ازدواج کسی از من نظر نخواست که ایا موافقم یا نه الانم اینا باهام لج میکنن بالاخره رفتن و منم مثل همیشه نشستم به زار زار گریه کردن، گریه هام تموم شد رفتم سرکمد شوهرم لباس کثیف هاش رو بردارم بشورم دیدم ی پارچه سبز تو لباساشه باز کردم دیدم دعا هست
۴ شب که اومد بهش گفتم و خیلی ناراحت شد گفت باید از اول میگفتی اذیتت میکنن خیالت راحت من مواظبتم، زنگ زد با خانواده ش دعوا کرد که چرا دخالت کردید و من زنم رو دوس دارم حق ندارید بیاید اینجا اوناهم شروه کردن به دعوا و فحاشی اما بازم شوهرم سر حرفش موند گفت گسی که به زنم احترام نذاره رو نمیخوام و براش ارزشی قائل نیستم یک هفته گذشت و همچنان رابطه بین همه شکراب بود و خواهر شوهرام همش پیغام میدادن که بایو زنت رو طلاق بدی وگرنه قیدتو میزنیم شوهرمم گفت قیدمو بزنید برام مهم نیست زن کم سن و سال منو اذیت کردید مثلا دختر عموتون هست و هم خونیم اما اونا میگفتن ما از این بدمون میاد و باید زنت مطابق میل ما باشه
۱ بابای من خدادبیامرزش شهید شد، ما بچه بودیم یادمه من نه ساله بودم و داداشم یازده ساله که بابام از جنگ برنگشت خیلی سخت بود برامون به بابامون وابسته بودیم مادرمونم از این زنای عصبی و پرخاشگر بود از همون موقع که بابام شهید شد فشارهای روانی مادرم روی ما دوتا بیشتر میشد تا اینکه براش خواستگار اومد خاله هام و مادر بزرگم بهش گفتن ازدواج نکن بچه هات پسرن و اذیت میشن بزرگ میشن به غرورشون برمیخوره، اما مامانم گوش نداد و شوهر کرد شوهرش از روز اول سرناسازگاری با ما داشت ما هم جایی و نداشتیم که بریم به جای اینکه برای مادر ما خونه بگیره اومد تو خونه بابای ما، ما هم بچه بودیم و حالیمون نبود هیچی نگفتیم دیگه هر موقع میخواستن خوش باشن مارو مینداختن تو کوچه مهم نبود ساعت هشت صبحه یک ظهره یا دوازده شب قشنگ میگفتن برید کوچه بازی
۱ من پونزده ساله بودم و تک دختر که مادرم استرس ترشیدن منو داشت در به در دنبال یکی بود که منو بگیره هر چی میگفتم شوهر نمیخوام و دوس دارم درس بخونم به حرفم گوش نداد که نداد بالاخره ی خواستگار برام اومد باباش کارگر بود اما خودش تو ارتش کار میکرد و حقوقشم اون موقع بخور و نمیر بود هر چی گفتم من اینو نمیخوام و علاقه ای بهش ندارم گوش نداد و مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم مصطفی خیلی خوب بود اما من نمیخواستمش هر بارم که به مامانم میگفتم تو منو مجبور کردی میگفت دهنتوببند از ترشیدن نجاتت دادم مصطفی اونقدر بهم محبت کرد تا عاشقش شدم و بهش علاقه مند شدم صبر کرد دیپلمم رو گرفتم و عروسی کردیم اما اخلاق های خاصی داشت میگفت اون باید مرکز توجه باشه یا وقتی مهمون میومد و از من تشکر میکردن میگفت من خریدم و گفتم بپزه چرا از الناز تشکر میکنید ❌❌
۲ یا فکر میکرد چون خرج منو میده من نوکرشم و با کوچکترین مسئله ای این موضوع رو به روم میاورد خدا بهمون ی دختر داد هر چی به مادرم گفتم من طلاق بگیرم میگقت دهنتو ببند سرمو نمیتونم تو مردم بگیرم بالا و اذیتم نکن منم سکوت میکردم دیگه با بزرگ کردن دخترم سرگرم بودم ولی اخلاقهای شوهرم سرجاش بود منم دیگه با همون اخلاق ها پذیرفته بودمش ی روز گفت انتقالی گرفتم به تهران و باید بریم اونجا نقل مکان کردیم به تهران خب اونجا ی منطقه غریب بود برام اما خیلی ازش خوشم اومد مامانمم وقتی دید ما رفتیم تهران خونشون رو اورد کنار ما بابام مخالف بود و موند شهرستان، مامانم خودش میرفت تولیدی های لباس کار میکرد در امدش کم بود اما سرگرم میشد به منم میگفت توام بیا مصطفی هم چون ترفیع گرفته بود حقوقش بیشتر بود و میگفت حق نداری بری سرکار مامانمم گیر داد که برو کلاس ارایشگری، ولی مصطفی مخالف بود و من فکر میکردم مامانم خیرم رو میخواد و مصطفی دشمنمه انقدر مامانم در گوشم خوند و خوند تا اینکه موفق شد ❌❌
۳ و ۴ من برم کلاس ارایشگری، مصطفی همیشه میگفت راضی نیستم بری، ولی من گوش ندادم و رفتم وقتی مدرکم رو گرفتم بارها و بارها گفت نمیخوام بری سرکار اما بازم گوش ندادم و رفتم سرکار میخواستم دستم تو جیب خودم باشه مصطفی میگفت فکر میکنم میری سرکار یعنی من عرضه نداشتم بهت پول بدم اهمیت بهش نمیدادم و کار میکردم دخترم دیگه مدرسه میرفت و کارم زیاد بود ولی بازم کوتاه نیومدم به توصیه مامانم شروع کردم به درس خوندن و مصطفی همچنان مخالف بود میگفت افسار زندگیمون افتاده دست مادرت و با مامانم دشمنی میکرد یه مدتی گذشت رفتارهاش عوض شده بود و انگار دیگه براش مهم‌ نبود من چیکار میکنم یه روز بهش گفتم چی شده؟ عوض شدی گفت هیچی نیست تو راحت باش و به حرفهای مادرت برس. هیچی بهش نگفتم اما رفتار مشکوکش خیلی عصبیم میکرد و میخواستم سر از کارش در بیارم یه مدت زیر نظر گرفتمش و فهمیدم با ی زن رابطه داره سر بزنگاه که رفت خونه اون زن منم رفتم تا مچش رو بگیرم اما وقتی منو دید اصلا انکار نکرد خیلی عادی بهم گفت اره این زنمه صیغه ش کردم هر چی تو اذیتم کردی و به حرفم گوش ندادی این خانمه و حرف گوش میکنه هر چی حرصم دادی و به حرف مادرت رفتی، این حرف گوش کنه برو برو ارایشگاه برو درس بخون برو سرکار من خر کی ام من اگر دیگه نخواستمت و رفتم زن گرفتم تقصیر خودته، بهش گفتم درست میشم و دیگه به حرفت گوش میدم هیچ جا نمیرم اینو ولش کن بریم سرزندگیمون.گفت نه گلم تو یه بار خودتو به من ثابت کردی من دیگه کاری باهات ندارم الانم دیگه فهمیدی زنمو من بیشتر وقتمو اینجام اگرم بیام اون خونه بخاطر دخترمونه نه بخاطر تو ❌❌
🔴زندگینامه شیطان(قسمت سوم) 🌸از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند: خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد. ✨جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان ) زمین نالید و او را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد. ایشان هم برگشت داستان را گزارش داد. بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند. ⚡️براى بار چهارم ، عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. او که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد. ♻️عزرائیل گفت : من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم . او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند. ▪️ از این رو، خداوند قبض روح آدم علیه السلام و اولادش را به دست عزرائیل داد، ▪️ از این جهت ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و او مأموریت خود را انجام مى دهد. ✳️وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه ، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند. 🔥 شیطان قیافه او را مشاهده کرد و با خود گفت : این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده ، و توى او خالى است، چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود. 🔴شیطان و قالب گلی آدم: بعد از آنکه خداوند قالب آدم (علیه السلام) را از خاک وآب ،سرشت واو را بوجود آورد ،آن قالب را مانند کوه عظیمی کناری گذاشت. ♨️شیطان وقتی وی آن قالب گلی را میدید از سوراخ بینی او وارد و از عقب او خارج میشد و بادست برشکم او میزد ومیگفت : ⁉️خداوند تو را برای چه چیزی خلق کرده ؟ مدت هزار سال به این وضع بود بعد از این مدت خداوند متعال از روح خود در او دمید ☘حضرت عبدالعظیم حسنی نامه ای به امام محمد تقی (علیه السلام) نوشت که پرسیده بود :به چه علت غائط انسان بوی بدی میدهد؟ 🌷آن حضرت در جواب فرمود : وقتی خداوند حضرت آدم را خلق کرد جسد او بوی خوشی داشت زمانی که هنوز روح دراو دمیده نشده بود ملائکه وشیطان از آن میگذشتند ملائکه میگفتند :او برای امربزرگی ساخته شده است. 🔥اما شیطان از دهان او وارد میشد واز عقب او بیرون می آمد از این رو هرچه داخل شکم انسان شود بدبو وخبیث میشود . 🔴شیطان سجده نمى کند: ✨وقتى خداوند به ملائکه خطاب کرد و فرمود: مى خواهم در روى زمین خلیفه و جانشینى براى خود قرار دهم ، ملائکه موافق نبودند. به خدا اعتراض کردند اما بعد از آن که خداوند جواب آنان را داد، تسلیم شدند. 🍃به ایشان خطاب فرمود: وقتى من خلیفه خود (آدم علیه السلام ) را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ، همه شما در برابر او سجده کنید. ☘بعد از آن که خداوند او را خلق کرد و ز روح خود در او دمید و روح به دماغ آدم رسید، به حرکت آمد و نشست ، عطسه اى زد و گفت : الحمدلله خداوند در جواب او فرمود: یرحمک الله. 💠تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند؛ ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد: خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار. ☘خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده و عبادت نکرده باشد. 🌺خداوند در جواب او فرمود: مرا حاجت به عبادت تو نیست ، من از تو مى خواهم ، آن چه را که دستور مى دهم انجام دهى ، نه آن چه را تو مى خواهى ! 🔥سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود. خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را باز داشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم ؟! ...✍ 📘حیات القلوب ج 1. 📘حیات القلوب ، ج 1. کتاب ابلیس ، ص 4. 📘نهج البلاغه ، خوئى ، ج 2، 48. ص آیه 78. از حضور سبز شما عزیزان خرسندیم 🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🦋🦋🦋