#وسواس
از فردای عروسی مقابل چشمان گریون مامان من به دستور بابا کیف و وسایل مدرسم رو جمع کردم و بهمراه داداش کوچیکه رفتیم خونه ی نسترن خانم یعنی زن بابای جدید،اونم معلوم بود از اومدن ما خوشحال نیست ولی از ترس بابا جیکش درنیومد،اونموقع من کلاس اول بودم و داداش کوچیکه هنوز پنج سالش بود، ابجی مریمم کلاس سوم بود و حمید و حامد کلاس پنجم و اول راهنمایی بودند اونها بخاطر گریه های مامان موندند ،اما چند روز بعد یکی یکی اومدند خونه ی نسترن،بعضی وقتا نسترن به بابا غر میزد بخاطر حضور ماها ولی بابا هربار بهش گوشزد میکرد که تو از اول میدونستی شرایط من رو که قراره بچه هارو بیارم پیش خودم اگه نمیتونی برو خونه ی بابات و اونم اجبارا کوتاه میومد
بابا امیدوار بود بخاطر حضور نسترن حسادت مامان گل کنه و دست از وسواس برداره،اما مامان اونقدر درگیر وسواسش بود که تنها چیزی که اذیتش نمیکرد دوری از ما بود،هر از گاهی صدامون میکرد که بریم پیشش و ما با چه اشتیاق و چه خیالات کودکانه ای فکر میکردیم یک شبه معجزه رخ داده و مامان کاملا دست از وسواسش برداشته میدویدیم سمت خونه اما وقتی مامان رو با تجهیزاتش دم در میدیدیم همونجا جلوی در پس از کمی صحبت کردن باهاش و حال و احوال پرسیش دوباره به خونه ی نسترن برمیگشتیم،چه روزها و شبها منتظر مامان بودم که بدون تجهیزات بیاد و بغلم کنه و بهم بگه خواهر برادرات رو صدا کن برگردیم خونه ی خودمون اما هر بار ارزوم تبدیل به رویای سوخته میشد.
#ادامهدارد
❌ کپی برداری حرام ⛔️