اولین بار که رفته بود خط مقدم روی پایش بند نبود می‌گفت «من رو هم بازی دادن!» متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته تازه ترس افتاد به جانم. می‌خواستم بگویم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم باز حرف‌های آقای پناهیان تسکینم می‌داد می‌گفت «مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه به زور راضی میشه. وقتی پسرش دفعه اول برمی‌گرده دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسر میره برای خرید نون ماشین می‌زنه بهش و کشته میشه» این نکته آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می‌گفتم «اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!». وقتی از سوریه برمی‌گشت بهش می‌گفتم «حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟» در جوابم فقط می‌خندید. این اواخر دو تا پلاک می‌انداخت گردنش. می‌گفتم «فکر می‌کنی اگه دو تا پلاک بندازی زودتر شهید میشی؟» میل به شهادتش نداشتم بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می‌گفت «بابا این پلاکا هر کدوم مال یه ماموریته!». تمام مدت ماموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخم‌هایم را به جان می‌خریدند. دلم از جای دیگر پر بود سر آنها غر می‌زدم. مثل بچه‌ها که بهانه مادرشان را می‌گیرند احساس دلتنگی می‌کردم. پدرم از بیرون زنگ می‌زد خانه که «اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم» بعد می‌گفت «گوشی رو بدین مرجان» وقتی ازم می‌پرسید «سفارشی چیزی نداری؟» می‌گفتم «همه چی دارم فقط محمد حسین اینجا نیست. اگه می‌تونی اون رو برام بیار!» نه که بخواهم خودم را لوس کنم جدی می‌گفتم. پدرم می‌خندید و دلداری‌ام می‌داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که «یا زمان‌های ماموریتت را کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر و با خودت ببر»، خیلی خونسرد گفت «با نرفتنم مشکلی ندارم ولی اون وقت شما می‌تونین جواب حضرت زهرا(س) رو بدین؟» پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد به قول خودش در آن بیابان مرا کجا می‌برد. البته هر وقت از آنجا پیام می‌فرستاد یا تماس می‌گرفت می‌گفت «تنها مشکل اینجا نبود توئه! همه سختیا رو میشه تحمل کرد الا دوری تو!» نمی‌دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر ولی هر دفعه تاکید می‌کرد «کسی از ارتباطمون بو نبره» فقط مادرم خبر داشت. روزهایی را که نبود می‌شمردم، همه می‌دانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت‌های نبودش را دارم. یک دفعه خانومی از مادر شوهرم پرسید «چند روزه رفته؟» ایشان گفتند «۲۵ روز» گفتم «یک روز کم گفتین» گفتند «چطور مگه؟» گفتم «ماه قبل ۳۱ روزه بوده». اطرافیانم تعجب می‌کردند که «تو چطور می‌فهمی محمد حسین پشت دره؟» می‌گفتم «از در آسانسور!» در آن را ول می‌کرد عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش. یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد. رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن. هزینه همه جا تقریباً در یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج می‌گفتم «با آدم کور و شل ازدواج می‌کنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی‌دم» دوستانم می‌گفتند «اگه بعدها کچل شد چی؟» می‌گفتم «اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی متوجه می‌شی!» با دلی که از من برد کم مویی‌اش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران می‌افتم. باورم نمی‌شد می‌خندیدم که این را بلوف زده مگر می‌شود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟! جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت هزینه مو کاشتن شش میلیون تومان شد بعد که شامپو یک مشت خرت و پرت‌هایش را هم خرید شد هفت میلیون تومان. گفتم «از کجا می‌خوای این همه پول رو بیاری؟» گفت «به مامانم میگم پول رو که گرفتم یا مو می‌کارم یا به یه زخمی می‌زنم». می‌گفت «میرم مو می‌کارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی!» گفتم «توپ رو بندازی توی زمین من ولی به شرط حق السکوت» گفتم «باید من رو توی ثواب جبهه‌هایی که داری میری شریک کنی. سوریه، کاظمین و بیابان‌هایی که می‌رفتی برای آموزش!» خندید که «همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای همه‌ش مال توئه!» وسط ماموریت‌هایش بود که مو کاشت دکتر می‌گفت «تازه سر سال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون میده!» می‌خواست دو ماهی که باید کلاه می‌گذاشت و کرم می‌زد سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. .... @shahidmedia135