#قصه_دلبری
بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم:
بار اول که دیدمت چه نام بیمقدم زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
جنگ چیز خوبی نیست مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری، معجزهای، تکه ماه/ لا حول ولا قوة الا بالله
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم، بگو این بار باور کردی!
عشق در قاموس من از نان شب واجبتر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/ آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی!
تنها این را میدانم که دوست داشتنت لحظه لحظهٔ زندگیم را میسازد و عشقت ذره ذره ذرهٔ وجودم را.
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیدهای مرا، که من هرگز طاقت گریهات را ندارم!
بهش فحش دادم. قبل از رفتن خیالم را راحت کرده بود گفت «قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمیشه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار میکرد «اگه شهید نشی میمیری!» ولی نه به این زودی غبطه خوردم. آخرین پیامهایش فرق میکرد نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری:
هیئت سیار دارم، روضههای گوشیام...
این تناقض تا ابد شیرینترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الا حسین/ ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین
پیامم به دستش نمیرسید. نمیدانستم گوشیاش کجاست ولی برایش نوشتم «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارکدار شدی!»
هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمیدانم دست خودش بود یا نه. میگفت «چهل روزه برمیگردم» اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر میگشت.
بار آخر بهش گفتم «تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی!» گفت «نه مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت ولی چه برگشتنی!
همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبرو شوم. میگفتند «برای اینکه از زخمش خون نیاد بدن رو فریز کردن اگه گرم بشه شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر را آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب. گفتند «بیا معراج» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم از طرفی نگران بود حالم بد شود گفتم «مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین من حالم خوبه!»
خیالم راحت شد، سر به بدن داشت. آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود. پیشانیاش مثل یخ بود «به به! زینب ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!»
اول از همه ابروهایش را مرتب کردم. دوست داشت. خوشش میآمد. وقتی ابروهایش را نوازش میکردم، خوابش میبرد.
دست کشیدم داخل موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد میخندید «نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومان پول دادم!» یک سال هم نشد.
مشمای دور بدن را باز کرده بودند. بازتر کردم دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود.
از من پرسیدند «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟» گفتم «اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد» میگفت «من که شهید میشم. شهیدم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند. میخواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوشش یک تیر خورد بود.
وقتش رسیده بود. همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم همان وصیتهایی که هنگام بازیهایمان میگفت. راحت کنارش زانو زدم امیرحسین را نشاندم روی سینهاش درست همانطور که خودش میخواست. بچه دست انداخت به ریشهای بلندش. «یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم!»
#ادامه_دارد....
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
گفته بود «اگه جنازهای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت!» بلند بلند میگفتم «نوش جونت! نوش جونت!» میبوسیدمش، میبوسیدمش، میبوسیدمش. این نیم ساعت را فقط بوسیدمش. بهش میگفتم «بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزهها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون!» به شانههایش دست کشیدم شانههای همیشه گرمش، سرد سرد شده بود.
چشمش باز شد. حاج آقا که آمد فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دلارراست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد.
آمدند که باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه. نمی توانستند دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند «پیکر باید فریز بشه» داشتم دیوونه میشدم هی که میگفتند فریز، فریز، فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو میخواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم «یا زینب، باز خدا را شکر که جنازه رو میبرن نه منرو!»
بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند پشت تابوتش که راه میرفتم زمزمه میکردم «ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود!» این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتوانستم به پای جمعیت برسم.
فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانهمان تا مقبرة الشهدا تشییع شد. همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم قبل از اینکه از تالار برویم خانه رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک.
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر میخواند نمیدانستم آنجا چه خبر است شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت: همین دفعه آخر که داشت میرفت به من گفت «من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون!»
محمد حسین نوحه
« رسیدی به کرب و بلا خیره شو/ به گنبد و به گلدستهها خیره شو/ اگه قطره اشکی چکید از چشات/ به بارون این قطرهها خیره شو»
را خیلی میخواند و دوست داشت.
نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود آمد که «میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا!» خواهر و مادر محمد حسین هم بودند موقع سوار شدن به من گفت «محمد حسین خیلی سفارش شما را پیش من کرده. اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد اون یکی هوای زن و بچهاش رو داشته باشه!»
گفتم «میتونین کاری کنین برم توی قبر؟» خیلی همراهی و راهنماییام کرد.
آبان ماه بود و خیلی سرد. باران هم نم نم میبارید، وقتی رفتم پایین قبر تمام تنم مور شد و بدنم به لرزه افتاد. همه روضههایی را که برایم خوانده بود زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود «داخل قبر برام روضه بخون،زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین را بریز توی قبر، تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه!» برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه میخواندند، خیلی دوستش داشت:
«دل من بسته به روضه هات
جونم فدات میمیرم برات
پدر و مادر من فدات
جونم فدات میمیرم برات
چی میشه با خیل نوکرات
جونم فدات میمیرم برات
سر جدا بیام پایین پات
جونم فدات میمیرم برات»
#ادامه_دارد....
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
صدای «این گل پرپر از کجا آمده» نزدیکتر میشد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم اشک بر روضه امام حسین باشد نه اشک از دست دادن محمد حسین. هرچه روضه به ذهنم میرسید میخواندم و گریه می کردم.
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من گفت «شما زودتر برو بیرون!» نگاهی به قبر انداختم، باید میرفتم. فقط صداهای درهم و برهمی میشنیدم که از من میخواستند بروم بالا اما نمیتوانستم، تازه داشت گرم میشد. داییام آمد و به زور من را برد بیرون.
مو به مو همه وصیتهایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازیها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود ولی دل کندن سختتر. چشمهایش کامل بسته نمیشد. میبستند، دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بیحس شد. کنار قبر زانو زدم همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکیاش را بیرون آوردم، همان که محرم ها میپوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایم میلرزید، به آن آقا گفتم «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد در آن قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر به آن آقا گفتم «شهید میخواست براش سینه بزنم شما میتونید؟» بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود نمیتوانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینهاش. بهش گفتم «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد. صورتش خیس خیس بود نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید «چی بخونم؟» گفتم «هرچی به زبونتون اومد» گفت «خودت بگو» نفسم بالا نمیآمد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم «از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دست و پا میزد حسین/ زینب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانههایش تکان میخورد. برگشت. با اشاره به من فهماند که «همه را انجام دادم!» خیالم راحت شد. پیش پای ارباب، تازه سینه زده بود.
@shahidmedia135
الحمدالله رب العالمین پارت های کتاب #قصه_دلبری مون قسمت روایتش تموم شد
ان شالله از امشب قسمت اشعار شهید رو قرار میدیم و بعد، نامه هایی که شهید روز خواستگاری به همسرشون دادند رو...
#قصه_دلبری
نوکرت شوم...
شاید رسیدهای که تو آقا کنی مرا
یا که فدای اکبر لیلا کنی مرا
شاید میان دسته ظهر عزای تو
اذنم دهی و تو سقا کنی مرا
شاید میان روضه شش ماهه اصغرت
اشکم ستانده راهی مأوا کنی مرا
شاید شوم خرابه نشین، مثل دخترت
مهمان روضه سر و بابا کنی مرا
شاید مرا ببری کربلا و بعد
مهمان خوان حضرت زهرا کنی مرا
شاید به پای روضه بمیرم برای تو
صاحب نفس چو حضرت عیسی کنی مرا
شاید سرم به پای تو افتد نگار من
با گوشه چشم، حضرت یحیی کنی مرا
شاید مرا [دمی] بخری نوکرت شوم
شاید رسیدهای که تو آقا کنی مرا
#قصه_دلبری
می کشی مرا...
این اشکها برای شما، میکشد مرا
با روضههای آل عبا میکشد مرا
اهل کسا شدیم ز بس اشک ریختیم
این گریههای زیر عبا میکشد مرا
یادش بخیر ناله و ذکر «حسین جان»
تو «میکشی مرا»ش، خدا میکشد مرا
من را ببر زیارت و آنجا شهید کن
یاد حریم کرب و بلا میکشد مرا
دارالشفاست روضه تو، من مریض عشق
این درد و این دوا و شفا میکشد مرا
فطرس شفا گرفته قنداقه شماست
این وجود و این سخا و عطا میکشد مرا
گویند تحت قبه، دعا مستجاب است
این حاجت نگفته گشته روا میکشد مرا
روزی سه وعده بوسه بر آن خاک میزنم
این خاک سرخ کرب و بلا میکشد مرا
ما را بکشت ببین که خاطرمان جمع میشود
این اشکها برای شما میکشد مرا
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
سینه میزنیم
عمریست پای بیرقتان سینه میزنیم
با ذکر «یا حسین»، گریه کنان سینه میزنیم
یادش بخیر کرب و بلا، عطر و بوی سیب
یاد حریم اطهرتان سینه میزنیم
گردیده دال، قامت محبوبه خدا
با روضههای مادرتان سینه میزنیم
یاد رباب، تمنای آب آب
یاد علی اصغرتان سینه میزنیم
صد پاره گشت، قدر تمامی کربلا
یاد شبیه پیامبرتان سینه میزنیم
یاد خرابه، یاد سه ساله وَ یاد تشت
یاد تجلی سرتان سینه میزنیم
یاد خیام، یاد عطش، یاد بیکسی
با یاد سوخته خیمهیتان سینه میزنیم
یاد شریعه، یاد علقمه، یاد سوارها
یاد رشید قامتتان سینه میزنیم
ایوب مانده در عجب ز مصیبات کربلا
با یاد صبر زینبتان سینه میزنیم
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
دخیل
امشب دخیل پنجره فولاد میشوم
من در هجای دوّمتان زاد میشوم
من دام صید چشم تو هستم، مرا ببخش
قربانی نگاه تو صیاد میشوم
من نیستم، عدمم، ای تمام هست
از لطف وجود حضرتت ایجاد می شوم
شیرینترین من، تویی احلی من العسل
در کوهسار عشق تو فرهاد میشوم
عشاق را صدا بریده بریده است بهر عشق
من در مطاف عشق تو را فریاد میشوم
ای شاه، پادشاه وَ ای حضرت پناه
من با نگاه توست که دل شاد میشوم
زلف به باد میدهی و آه میکشم
همراه گیسوان تو بر باد میشوم
من را بخر به بندگی و بردگی ببین
من نوکر تو گر شوم آزاد میشوم
هرجا نشستهایم و ز خوبیت گفتهایم
من در ثنای حضرتتان داد میشوم
عاشق شدن، فدا شدن از بهر دلبر است
من هم فدای آنکه سرش داد، میشوم؟
من را ببخش بیادبی میکنم ولی
امشب دخیل پنجره فولاد میشوم
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
امید عفو
این دل خراب گشته، بیا و شفا بده
غمزه نما و به قلبم جلا بده
بین من و خدا گناهم حجاب شد
تنها امید عفو بیا و رضا بده
دارالشفاست مرقدتان ایها الکریم
یا ایها العزیز بیا کیل مرا پر عطا بده
تو وعده دادهای که میایی به گاه موت
قبر من است تیره بیا و ضیا بده
قلبم شده سیاه از کثرت گناه
بر من بتاب و نور ز گنبد طلا بده
عمریست پای پنجره فولاد ماندهام
آقا بیا کرم نما و به من کربلا بده
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
آه می کشی
جانم به لب رساندهای و آه میکشی
ما را بُکش، بگو، ز چه جانکاه میکشی؟
ای یوسف زمان، ز چه بر روی نیزهها
یعقوبِ چشمها به دل چاه میکشی؟
تو داعی خدایی و با روضههای خود
از قلب ما به سمت خدا راه میکشی
بر روی نیزهها ببین چقدر ماه گشتهای
اوج جمال را به رخ ماه میکشی
من را فدای خواهر مظلومهات نما
جانم به لب رساندهای و آه میکشی
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
جلوهٔ ذات ابدی
علی اکبر من بودی و اصغر شدهای
شبه پیغمبر من بودی و پرپر شدهای
ای مرا جلوهٔ ذات ابدی، یا ولدی
قاتل من شدهای بس که تو دلبر شدهای
بوی تو رایحهٔ دلخوش زهرا و نبیست
به فضای کربلا پخش و معطر شدهای
کوچهای باز نمودند و تو را دور زدند
هدف سنگونیودشنهوخنجر شدهای
ارباً اربا شدهای، پخش شدی، پاشیدی
وسعت دشت بلا از چه مکثر شدهای؟
فرق ماهت بشکستند و دو نیمش کردند
شب قدر منی، ای وای که حیدر شدهای
علی و کوچه و پهلو و غریبی، ای وای
تو تداعی همه روضهٔ مادر شدهای
عمت آمده تا جان نکنم در بر تو
غیرت اللهی و اینجا تو مکدر شدهای
تو پناه همه اهل حرم بودی ولیک
کودکان از چه ببینند که بی سر شدهای؟
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
از عشق...
از عشق سر زد است که بالا گرفته است
این بغض در گلوی زمان جا گرفته است
یاد غروب غمزدهٔ سال شصتویک
قلب و دل زمین و زمان را گرفته بود
ظهر و عطش، شلوغی گودال و مادرش
داغ غمش به سینهٔ زهرا گرفته بود
ای خاک بر سرم، پسر دختر نبی
کارش میان مهلکه بالا گرفته بود
چنگ و نی و دفع و آوای هلهله
ای وای بر دلم چقدر پا گرفته بود
آن روز رفت و گذشت و تمام گشت
زینب علم به دوش از آنجا گرفته بود
از کربلا به قافله تا شام شد امیر
بر روی نیزه چون سر او جا گرفته بود
آمد خرابه، دخترکش را خراب کرد
دختر سرش به دامن و برپا گرفته بود
از ما گذشت و کربوبلا هم تمام شد
تا روز حشر گریه امان را گرفته بود
حالا ملائکه به عزا در حسینیه
جبریل هم همان دم در جا گرفته بود
@shahidmedia135