#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_51
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب.
که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد.
این حس در چنگالم نبود. خواه، ناخواه صدایِ آواز قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت؟
مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟
گفته بود همه چیز را میگوید.. اما کی؟
گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم.. مگر میشد؟
اون خودِ خطر بود.
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود. همان که دانیالم را مسلمان کرد. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟
همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد.. که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم، درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم. کاش میدانستم جرمم چیست!
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند؟
تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.
ریش داشت اما کم. سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.
چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیابم؟
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد (یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟)
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد (خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..)
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند..
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت (بی زحمت بذارینش تو کتابخونه. خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه)
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم (مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..)
صدای حسام پر از خنده بود ( عه.. عه.. عه.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین.)
پیرزن پر حرص ادامه داد (غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو)
حسام باز هم خندید اما کم توان ( اولا که چشم.. اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..)
هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام.
این جوان دیوانه بود.. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم..
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم.. برایم قرآن خواند و رفت..
اگر باز نمیگشت؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟ باز هم برزخ. باز هم زمین و آسمان..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان.
سنگینیِ ابهام، ترس و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین.
یعنی زخمش خوب شده بود؟
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب، نگاهش کردم (گفتی همه چیزو بهم میگی، بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟)
↩️
#ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞