eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_49 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهد
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -کجاست؟! گفتم علی کجاست😡 -مادر صبر کنید الان میارنش بیرون😔😓 صدای جیغ و فریاد مادر همه را به وسط راهروی بیمارستان کشاند😞👀 به سرعت به طرف اتاق رفت و در را باز کرد😳😳 الان است که مادر را بیهوش بیرون بیاورند 😱😨 اما صدای فریاد او قطع شدنی نبود😓😰😣 انگار حاج اقا باید وارد عمل می شد😑 -بسم الله حاج خانوم بفرما بیرون ، بفرما بیرون ببینم😠 -چی میگین😭😭 بچمه😭💔 داره جون میده کجا برم💔😭😭 -بفرما اینجا باشی زنده میشه😡😡 بفرما بیرون ببینم . یالا😡😡😡 خدا می داندخودش هم دلش به این رفتار رضا نمی داد😓😞 ماندن مادر در آن شرایط هم برای خودش خطرناک بود و هم برای دکترها مزاحمت 😔😔 تمام فکر حاجی به برگشتن علی بود و بس ، دکترش می گفت باید هر چه سریعتر برای پیوند عروق به یک بیمارستان برسد😥😥 " با دکترش که صحبت کردیم گفت باید به بیمارستان برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد. یادمه ساعت ۲/۴۵ دقیقه بود بیمارستان های خاص رو تماس گرفتیم کسی جواب نمی داد ، همه بیمارستان هایی که تصورش رو بکنید اون شب موتور تریل هایی🏍 که دستمون بود حدود بیست تا می شد بچه های گردان رو صدا زدیم و موتور ها رو دادیم بهشون ، تصمیم گرفتیم هر طور شده یه جا پذیرش بگیریم ،گفتیم برید حتی یه سری از بچه ها رو تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن" ادامه دارد..... -الو ! سلام بیمارستان...؟😞 تا شرح حال علی را می گفت یک جمله می شنید: -پذیرش نداریم!!!😥 و صدای بوق ممتد تلفن☎ - الو بیمارستان ... پذیرش نداریم!! و.... و....و... با ۲۶ بیمارستان تماس گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت⌚ بر خلاف همیشه عقربه ها چه با سرعت می دویدند. - الهی به امید تو☺️ ساعت۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن رفت -الو! بیمارستان عرفان؟😊 - بفرمائید.😊 -سلام صبحتون بخیر و برای چندمین بار شرح حال علی -اقای محترم ! می گم پذیرش... صدای بلند حاجی کلامش را قطع کرد دیگر بدجوری بریده بود😡😡 نگرانی تمام وجودش را گرفت بود فکر می کرد وقتی باقی نمانده 😞😣 چشمش به در اتاق علی بود اگر ذره ای دیگر دست دست میکرد، هر آن ممکن بود در اتاق باز شود و سری به نشانه تاسف تکان بخورد😔😓😣 -باشه . باشه. ولی اقای محترم مسئولیت موندن و رفتنش با خودتونه ها! ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر: انتشارات تقدیر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_50 پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش م
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب. که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد. این حس در چنگالم نبود. خواه، ناخواه صدایِ آواز قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟ گفته بود همه چیز را میگوید.. اما کی؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم.. مگر میشد؟ اون خودِ خطر بود. این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود. همان که دانیالم را مسلمان کرد. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد.. که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم، درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم. کاش میدانستم جرمم چیست! موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند؟ تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم. اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود. ریش داشت اما کم. سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیابم؟ دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد (یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد (خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت..  مسلمانان را باید از ریشه کَند.. به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت (بی زحمت بذارینش تو کتابخونه. خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه) سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم (مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..) صدای حسام پر از خنده بود ( عه.. عه.. عه.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین.) پیرزن پر حرص ادامه داد (غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو) حسام باز هم خندید اما کم توان ( اولا که چشم.. اما  نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..) هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام. این جوان دیوانه بود.. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم.. با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم.. برایم قرآن خواند و رفت.. اگر باز نمیگشت؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟ باز هم برزخ. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان. سنگینیِ ابهام، ترس و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم. بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین. یعنی زخمش خوب شده بود؟ یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد. بی جواب، نگاهش کردم (گفتی همه چیزو بهم میگی، بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞