شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_49 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهد
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_51
-کجاست؟! گفتم علی کجاست😡
-مادر صبر کنید الان میارنش بیرون😔😓
صدای جیغ و فریاد مادر همه را به وسط راهروی بیمارستان کشاند😞👀
به سرعت به طرف اتاق رفت و در را باز کرد😳😳
الان است که مادر را بیهوش بیرون بیاورند 😱😨
اما صدای فریاد او قطع شدنی نبود😓😰😣
انگار حاج اقا باید وارد عمل می شد😑
-بسم الله حاج خانوم بفرما بیرون ، بفرما بیرون ببینم😠
-چی میگین😭😭 بچمه😭💔 داره جون میده کجا برم💔😭😭
-بفرما اینجا باشی زنده میشه😡😡 بفرما بیرون ببینم . یالا😡😡😡
خدا می داندخودش هم دلش به این رفتار رضا نمی داد😓😞
ماندن مادر در آن شرایط هم برای خودش خطرناک بود و هم برای دکترها مزاحمت 😔😔
تمام فکر حاجی به برگشتن علی بود و بس ، دکترش می گفت باید هر چه سریعتر برای پیوند عروق به یک بیمارستان برسد😥😥
" با دکترش که صحبت کردیم گفت باید به بیمارستان برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد.
یادمه ساعت ۲/۴۵ دقیقه بود
بیمارستان های خاص رو تماس گرفتیم کسی جواب نمی داد ، همه بیمارستان هایی که تصورش رو بکنید
اون شب موتور تریل هایی🏍 که دستمون بود حدود بیست تا می شد
بچه های گردان رو صدا زدیم و موتور ها رو دادیم بهشون ، تصمیم گرفتیم هر طور شده یه جا پذیرش بگیریم ،گفتیم برید حتی یه سری از بچه ها رو تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن"
ادامه دارد.....
#قسمت_52
-الو ! سلام بیمارستان...؟😞
تا شرح حال علی را می گفت یک جمله می شنید:
-پذیرش نداریم!!!😥
و صدای بوق ممتد تلفن☎
- الو بیمارستان ... پذیرش نداریم!!
و.... و....و...
با ۲۶ بیمارستان تماس گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت⌚ بر خلاف همیشه عقربه ها چه با سرعت می دویدند.
- الهی به امید تو☺️
ساعت۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن رفت
-الو! بیمارستان عرفان؟😊
- بفرمائید.😊
-سلام صبحتون بخیر
و برای چندمین بار شرح حال علی
-اقای محترم ! می گم پذیرش...
صدای بلند حاجی کلامش را قطع کرد دیگر بدجوری بریده بود😡😡
نگرانی تمام وجودش را گرفت بود فکر می کرد وقتی باقی نمانده 😞😣
چشمش به در اتاق علی بود اگر ذره ای دیگر دست دست میکرد، هر آن ممکن بود در اتاق باز شود و سری به نشانه تاسف تکان بخورد😔😓😣
-باشه . باشه. ولی اقای محترم مسئولیت موندن و رفتنش با خودتونه ها!
ادامه دارد...
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_51 نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب. که سکوت ناگها
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_52
مکث کرد (میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..) خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم (شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی.. اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟
حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره.. منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..)
میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم
(من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید
(توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام.. من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه. پس گورتو گم کن..)
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد (من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم.) و به سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند.
بعد از آن هر روز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد.
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند.
این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد.
اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞