شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_60 (کجای کارین ابلها، اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد! خوونوادشو با
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد. زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم.. صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد (مهره ی سوخته بود. داشت کار دستمون میداد.) و با آرامش از اتاق بیرون رفت. تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود. دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. (نفس بکش.. آروم  آروم نفس بکش..) نمیتواستم. چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد (بهت میگم نفس بکش..) و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند. ریه هایم هوا را به کام کشید. چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد (سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. ساراااا) حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست... سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد..) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟ صدایِ فریادهایِ عثمان  به گوش میرسید (مدارکو.. اون مدارکو از بین ببرید!) ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.  بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد (بهش دست نزن!) و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد (چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟)  عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد (ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم میبرم) حسام خندید (من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم. ما رو جایی نمیتونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ایی نداره.. توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی... خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه.) عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید (دروغه..)  حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد (واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟  نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. ) باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. (لعنتی.. میکشمت آشغال..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞