eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_59 پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گ
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به اقا معلم تعارف کرد🎁 از لرزش دستانش می شد نگرانیش را فهمید😰😑 در جعبه را باز کرد یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی💍😍😍 پرشده بود از تعجب رو کرد به علی😧😳 -مگه این انگشتر برای اون پسر نبود؟!🤔😳 -اقا!شما اینو از من قبول می کنید یا نه؟😢😐 خنده موزیانه ی چشم هایش علی را نشانه گرفت😏 -پیچوندی ازش؟ -نه اقا😳 این حرفا چیه😐تازه ۱۰۰۰تومنم گرون تر ازش خریدم😊 و ان انگشتر در دست معلم علی😍 هدیه ای شد از یک شهید ، شهید علی خلیلی هیچ کسی حتی برای لحظه ای فکر نمیکرد چند سال بعد در نیمه شبی برای دفاع از عفت و انسانیت ، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند😔😔😭 او معلم بود ، نه در ظاهر ، که در عمل یک معلم بود😍 ادامه دارد.... فصل اخر کودکی "تا اینجا از همه پرسیدیم ، شنیدیم، نوشتیم و خواندیم. اما این فصل را گذاشتم برای حرف های دل مادر. او که دو بار این فصل را با علی شروع کرد، یک بار سال۷۱ و بار دیگر سال۹۰. پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد" چشم هایش را باز کرد👀 دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد😧سبک شده بود😯 اتاق ساکت بود، نگران شد😰😨 نمی توانست تکان بخورد😱 با دست هایش اطرافش را گشت ، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود😶 گردنش خشک شده بود😵😖 سمت چپ تخت بچه😍😍 اونجا بود😍😍 سعی کرد با دستش داخل ان را لمس کند صورت کوچولویی توی دستش امد😍😍😍☺️👶 چقدر ساکت بود بیشتر نگران شد😰 -کسی اینجا نیست؟!😰😰 در باز شد و خانمی سفید پوش با لبخند وارد اتاق شد👩⚕😊 -مژده گونی یادت نره خانوم خانوما😉😉 بهت زده به پرستار خیره شد😳 -من کجام😮😧 -شوخی میکنی خانم مشتاق فرد؟!😅 بیمارستان میرزا کوچک جان 😁 -امروز چندمه؟ -۹ابان ولادت حضرت زینب و تولد اقا پسر شما😍☺️ -پسر؟😳 -خوشحال شدی؟😉😍😌 -فرق نداره اما میدونی☺️ میخوام مرد بارش بیارم😍😌 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_60 (کجای کارین ابلها، اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد! خوونوادشو با
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد. زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم.. صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد (مهره ی سوخته بود. داشت کار دستمون میداد.) و با آرامش از اتاق بیرون رفت. تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود. دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. (نفس بکش.. آروم  آروم نفس بکش..) نمیتواستم. چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد (بهت میگم نفس بکش..) و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند. ریه هایم هوا را به کام کشید. چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد (سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. ساراااا) حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست... سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد..) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟ صدایِ فریادهایِ عثمان  به گوش میرسید (مدارکو.. اون مدارکو از بین ببرید!) ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.  بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد (بهش دست نزن!) و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد (چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟)  عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد (ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم میبرم) حسام خندید (من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم. ما رو جایی نمیتونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ایی نداره.. توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی... خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه.) عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید (دروغه..)  حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد (واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟  نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. ) باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. (لعنتی.. میکشمت آشغال..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞