شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_سه حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدو
💔 یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان مخالف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام! عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه‌ دوستته! کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟! از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که... با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا! چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود می گوید: میشه بیام تو؟ راه را باز میکنم که داخل شود، در همان حال میپرسم: چی شده؟ بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده! - یعنی چی؟ - انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد. در آغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند. میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞