💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_چهار
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان
مخالف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام!
عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور
بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با
دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست
صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود می گوید: میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، در همان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
- یعنی چی؟
- انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
در آغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_چهار روبوسی (حسین ایران منش) محمدحسین همیشه قبل از رفتن به عملیات خداحافظی می کرد، اما روبوسی نمی کرد. من هم هر بار می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی می گفت :«خیالت راحت باشد! من سالم می مانم. مطمئن باش که طوری نمی شوم.» آن روز وقتی داخل اتاق شد پیش من آمد، دیدم حال و هوای دیگری دارد. مرا چند بار بوسید و گفت :«حسین آقا! حلالم کن.» من نمی دانستم چه بگویم، زبانم بند آمده بود، بغض گلویم را می فشرد و نمی گذاشت حرف بزنم. تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود. ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیات شرکت داشتیم. چنین ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از اینه ابا هم وداعی داشتیم، اما هیچ کدام مثل این یکی نبود. هیچ کدام این طور بوی شهادت نمی داد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد