شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_شش جزر و مد اروند مکثی
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هفت آسانسور محمدحسین از ناحیه ی پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود. مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت :«هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمدحسین صبح اول وقت بخورد.» من، نمازم خواندم، لباسی پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم. فاصله ی خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه فاصله داشت. وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل شوم. با اصرار زیاد و خواهش و تمنا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و سریع برگردم. محمدحسین در طبقه ی چهارم بستری بود. من از آسانسور استفاده نکردم و از پله ها رفتم بالا. وقتی رسیدم داخل اتاق، محمدحسین خواب بود. خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت :«هادی! بالاخره آمدی؟» گفتم :«چی شده؟ مگر اتفاقی افتاده؟» گفت :«نه! همین الان خواب می دیدم تو داری از پله ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.» آن روز من خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه شد با آسانسور نیامدم ... هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هفت آسانسور محمدحسین از
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هشت تخت خالی یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمدحسین بروم، ولی چون کار داشتم و وقتم تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم. کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم این چه جور ملاقاتی بود؟ آتش نمی بردی! خب! یک کم از وقتت را به محمدحسین اختصاص می دادی! تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم. بعد ازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجب دیدم که تخت خالی است و از محمدحسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کار های درمانی، عکس و یا آزمایش بردند. از پرستار پرسیدم:« ببخشید! این بیمار ما، آقای یوسف اللهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟» پرستار گفت :«نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟» گفتم :«بله! همرزم بنده است.» خندید و گفت :«راستش ایشان فرار کردند.» فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده. محمدحسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هشت تخت خالی یک روز ص
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_نه نازِ پا راوی برادر شهید محمدحسین به خانه آمد، هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، اما برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همه ی کارهایش را خودش انجام دهد. روحیه ی عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، با همان، وضعیت به سختی رانندگی می کرد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت. روزهای آخر قبل از اینکه به منطقه برود، منزل برادربزرگمان، آقا محمدعلی، دعوت بودیم. من همان جا او را به حمام بردم. او حتی توان ایستادن نداشت. داخل حمام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را می شستم، چشمم به پای مجروحش افتاد. دقت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لوله پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که از این طرف می شد آن طرف را دید. دلم واقعا ریش شد. به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم و سعی می کردم خیلی احتیاط کنم، محمد حسین گفت :"هادی!" گفتم :"بله؟" گفت :"محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟" گفتم :" اذیت می شوی داداش، ممکن است خطرناک باشد و برایت اتفاقی بیفتد." گفت :"جوش نزن محکم بکش روی زخم ها را هم بکش مگر من چقدر این پا ها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟" و بعد گفت :"این پا ها را من فقط برای همین عملیات احتیاج دارم، دیگر نیازی به آن ها ندارم." آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم. ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_نه نازِ پا راوی برادر ش
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد پاهای عاریتی راوی: پدر معزز شهید #غلامحسین وضعیت پا های محمدحسین خیلی خراب بود. وقتی گوشمان را به محل جراحتش نزدیک می کردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم. شاید باور کردنش مشکل باشد، اما درست مثل سماور در حال جوش، قل قل می کرد و صدا می داد، اما او پر توان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه می داد. می گفتم: " آخه بابا جان! یک مقدار به فکر خودت باش." می گفت : " می دانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پا های عاریتی احتیاجی ندارم." #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد پاهای عاریتی راوی: پدر مع
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_یک قفس دنیا راوی: مجید آنتیک چی یکی، دو روز پیش از عملیات، قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه های اطلاعات روی رودخانه ی بهمن شیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای ماموریت اصلی پیدا کنند. هیچ کس باور نمی کرد او با تن مجروح در این مانور شرکت کند، اما آن روز محمدحسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند یک غزال تیزپا می دوید. شور و شعف خاصی داشت، چشمانش از خوشحالی برق می زد. وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شن ها می دود، صدایش کردم :«محمدحسین! در چه حالی؟» همان طور که می دوید، گفت :«خوب! خوب!» چهره اش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمدحسین رفتنی است. شب که همه بچه ها خواب بودند با هم مشغول صحبت شدیم. دوستان شهیدش را یاد می کرد و به حالشان غبطه می خورد. بچه های واحد را که خواب بودند، نشان داد و گفت :«اینها را نگاه کن، ضمیرشان پاک پاک است و مستعد رشد و تعالی. از راه می رسند، دو ماه نشده پر می کشند و می روند. به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی می کنند، اما ما هنوز مانده ایم.» وقتی این جمله را گفت، اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت. واقعا این قفس دنیا برایش تنگ شده بود. دیگر نمی توانست بماند و این بار آمده بود که برود. شب عملیات فرا رسید. بچه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد، چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچه های اطلاعات بود. همه ی کسانی که شب های قبل، بار ها و بار ها به آن طرف اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند، می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_یک قفس دنیا راوی: مجید
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_دو تلفن صحرایی راوی: سردار قاسم سلیمانی محمدحسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند. سپس خودش را به سنگر ما که فاصله ی چندانی با رود نداشت برساند. بین سنگر ما و نقطه ی حرکت بچه ها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله ی آن ارتباط برقرار کنیم. هنوز بچه ها وارد آب نشده بودند که محمدحسین با من تماس گرفت : «حاجی! وضع خراب است.» گفتم :«خدا نکند، مگر چی شده؟!» گفت :«آب به شدت موج دارد، بعید می دانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند.» گفتم :«چاره ای نیست! به هر حال باید بچه ها را بفرستیم. تو حسن یزدانی را توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند.» محمدحسین گفت :«چشم حاجی» و قطع کرد. بعد از اینکه نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقی ها راه افتادند، محمدحسین خودش را به من رساند. وقتی آمد دیدم اصلا آرام و قرار ندارد. خیلی نگران بود. من اشک چشم محمدحسین را خیلی کم می دیدم! تا آن وقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بی قراری کند و مضطرب باشد. گفتم :«چطوری محمدحسین؟» بغض گلویش را گرفته بود، با حالت گریه گفت :«بعید می دانم کسی سالم به ساحل برسد، مگر اینکه حضرت زهرا واقعا کمکشان کند.» در همین موقع سجادی، یکی از بچه هایی که وارد آب شده بود، پیش من آمد و با ناراحتی گفت :«همه ی گروه ما را آب برگرداند.» محمدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت :«من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچه هایی که داخل رودخانه پراکنده شدند، می شنوم یا نه.» آب آن قدر متلاطم بود که سر و صدای بچه ها را در خودش محو می کرد، البته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچه ها، نه به ما رسید و نه به ساحل عراقی ها. در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفا خودشان را به خط دشمن برسانند. هنوز چهل دقیقه از رفتن بچه ها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همان نقطه ای که ما باورمان نمی شد. وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیت خودش و بچه ها را اعلام کرد، گل از گل محمدحسین شکفت. او بلافاصله با من تماس گرفت :«حاجی! وضع خوب است.» آن شب هیچ چیز دیگری مثل این خبر، نمی توانست محمدحسین را آرام کند. بی تابی و بی قراری او فقط با موفقیت بچه رفع می شد و چنین شد. حضرت زهرا واقعا کمکمان کرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_دو تلفن صحرایی راوی: سر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_سه انصاف دهید، منتظرم هستند! (حمید شفیعی) وقتی برای عملیات والفجر هشت خودم را رساندم، خیلی مشتاق بودم حتما محمدحسین را ببینم. آن روز بعد از ظهر من و مهدی پرنده غیبی با هم بودیم محمدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد. وقتی دیدمش، بی اختیار اشکم جاری شد. از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه می کردم، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است. آخر پانزده روز قبل، موقعی در هور العظیم بودیم، خواب دیدم محمدحسین شهید می شود. تمام این پانزده روز هر زمان یادم می آمد، گریه می کردم. آن روز قبل از عملیات، حال خاصی داشتم؛ محمدحسین رو به مهدی کرد :«شما با ما کاری ندارید، من هم دارم می روم.» من و مهدی فهمیدیم که منظورش از #رفتن چیست، و کاملا از لحنش مشخص بود. مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زد زیر گریه. هر دو فقط محمدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. مهدی جوّ را عوض کرد و گفت :«محمدحسین! تو اهل این حرف ها نبودی. از تو بعید است این طور صحت کنی. تو که رفیق با معرفتی بودی!» محمدحسین به آرامی گفت :«به خدا قسم دو سال است به خاطر رفاقت با شما مانده ام. بعد از شهادت اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما #صبر کردم. دیگر بیش از این ظلم است بمانم، انصاف بدهید! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.» مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد: گفت :«باشه. محمدحسین ، حرف، حرف خودت» و هق هق گریه امانش نداد. احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، عزم رفتن کرده بود، همان طور که می خندید خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_سه انصاف دهید، منتظرم ه
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_چهار روبوسی (حسین ایران منش) محمدحسین همیشه قبل از رفتن به عملیات خداحافظی می کرد، اما روبوسی نمی کرد. من هم هر بار می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی می گفت :«خیالت راحت باشد! من سالم می مانم. مطمئن باش که طوری نمی شوم.» آن روز وقتی داخل اتاق شد پیش من آمد، دیدم حال و هوای دیگری دارد. مرا چند بار بوسید و گفت :«حسین آقا! حلالم کن.» من نمی دانستم چه بگویم، زبانم بند آمده بود، بغض گلویم را می فشرد و نمی گذاشت حرف بزنم. تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود. ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیات شرکت داشتیم. چنین ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از اینه ابا هم وداعی داشتیم، اما هیچ کدام مثل این یکی نبود. هیچ کدام این طور بوی شهادت نمی داد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_چهار روبوسی (حسین ایران
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_پنج اخرین عزاداری (مجید انتیک چی) روز دوم، عملیات والفجر هشت، به سمت جاده ی فاو_ام القصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود. از طرف فرماندهی به واحد اطلاعات دستور رسید که هر چه زودتر گروهی برای شناسایی منطقه به خط مقدم اعزام شوند. محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد. ما هم همین طور، همگی با چهار موتورسیکلت به طرف جاده ی ام القصر راه افتادیم. محمدحسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت با سرعت زیاد جلوی همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم. دشمن دو طرف جاده را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدیم ، هلی کوپتر عراقی بالای سرمان ظاهر شد راکتی شلیک کرد. فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتور ها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم منطقه ای را که باید شناسایی می کردیم، سه راهی کارخانه ی نمک بود دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمدحسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچه ها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد. بعد از پایان ماموریت دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم در راه از چهره و حالت محمدحسین به خوبی می شد فهمید هر لحظه منتظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. وقتی به خط خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم، اما در همین موقع از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) وارد عمل می شود؛ به همین سبب قرار شد که بچه ها برای یک استراحت کوتاه به مقر اصلی واحد در عقبه بروند و فردا صبح دوباره به منطقه برگردند. همه به همراه محمدحسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار اروند بود، آمدیم وقتی رسیدیم هر کس دنبال کاری رفت حمام، نماز و استراحت. آن شب همه ی بچه ها استراحت کردند، چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود، صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا برپا بود. حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطلاعات داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطلاعات دور هم جمع بودند بچه ها متوسل به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) شدند. یک هفته ی آخر، همه ی مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا (سلام الله علیها) برپا می شد. همه شور و حال خاصی داشتند. هرکس گوشه ای نشسته بود و ضجه می زد، انگار می دانستند این آخرین عزاداری است. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_پنج اخرین عزاداری (مجی
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_شش بچه ها زیر آوارند (حاج اکبر رضایی) بعد از عزاداری، مشغول خوردن صبحانه شدیم. آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند. من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم. محمدحسین گفت :«ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچه ها را به آن طرف آب بریم!» گفتم :«چشم! چایی می خورم، می روم.» بیشتر بچه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند. محمدحسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، اما درست در همین لحظه سر و کله ی هواپیمای عراقی پیدا شد. اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم. محمدحسین برگشت و رو به بچه ها فریاد زد :«هواپیما! هواپیما! سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» محمدحسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد :«بچه ها! راکت! راکت!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. هواپیما ها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها شیمیایی بودند، اما با این حال اتاق روی بچه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع، روی بدن بچه ها ریخت. مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت. محمدحسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریاد های «شیمیایی! شیمیایی!» هر کس به طرفی می دوید و سعی می کرد از منطقه دور شود. عده ی زیادی تواتنستند به میان نخلستان ها بروند و خودشان را نجات دهند. محمدحسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت :«بچه ها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.» و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت. او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، اما وجدانش اجازه نمی داد به آن ها کمکی نکند. او از ناحیه ی پا جراحت داشت از طرفی قبلا شیمیایی شده بود؛ به همین سبب، بدنش حساسیت بیشتری داشت و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، با این حال دلش نیامد بچه ها را بگذارد و برود؛ در صورتی که راحت می توانست خودش را از خطر نجات دهد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_شش بچه ها زیر آوارند (ح
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هفت نگران نباش! (راوی:حاج اکبر رضایی) من به محمدحسین گفتم :«بابا! خدا وکیلی شما بیایید بروید، ما بچه ها را نجات می دهیم. محمدحسین! تو که وضعیتت از همه خراب تر است، قبلاً توی خیبر، شیمیایی شدی، برو این جا نمان! ماسک هم که نداری، زودتر برو و خودت را شستشو بده!» گفت :«نترس! نگران نباش با هم هستیم!» خلاصه خیلی اصرار کردم، اما گوش نکرد. وقتی به خرابه های اتاق رسیدیم، صدای حسین متصدی را از زیر آوار شنیدیم که بد جوری داد و فریاد می کرد. (راوی:حسین متصدی) راکت که منفجر شد ساختمان فرو ریخت، من زیر آوار ماندم. آن هایی که توی اتاق نزدیک در بودند، توانستند خودشان را نجات دهند، اما بقیه از جمله خود من، همان جا گیر کردیم. فریاد می زدم و کمک می خواستم، نفسم داشت بند می آمد ناگهان صدای محمدحسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد. صدای صحبت هایشان به گوشم می رسید و مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد. آن ها کمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیایم. من که اول بیرون آمدم، گفتم :«وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچه ها هنوز زیر آوارند.» آن ها هر کدام را بیرون می آوردند، شهید شده بود. من نمی دانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود. حالم از دیدن پیکر های پاک بچه ها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم. ناگهان یادم آمد که شگرف نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود. به محمدحسین گفتم :«شگرف هنوز زیر آوار است.» تا این حرف را زدم، همگی دوباره شروع به جستجو کردند،اما نتوانستند او را پیدا کنند. محمدحسین گفت :«این طور نمی شود. بروید لودر بیاورید.» در همین موقع صدایی توجه همه را به خود جلب کرد او شگرف بود که از پشت سر می آمد. گفتم :«تو کجا بودی؟ مگر زیر آوار نماندی؟» گفت :«نه! راه باز شد و من به سمت بیرون فرار کردم.» با آمدن شگرف دیگر بچه ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است. (راوی: ابراهیم پس دست) بعد از آن انفجار، قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف اروند بروند. من، محمدحسین، رمضان راجی، منوچهر شمس الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم. راجی به محمدحسین گفت :«آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلا شیمیایی شدی، برو خدایی نکرده کار دست خودت می دهی.» محمدحسین گفت :«من طوریم نیست، مشکلی ندارم.» با یک قایق از اروند گذشتیم وارد منطقه ی عملیاتی شدیم. چند قدمی نرفته بودیم شمس الدینی حالش به هم خورد، چون حالت تهوع، اولین مشکلی است که برای فرد شیمیایی پیش می آید... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هفت نگران نباش! (راوی:
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به من گفت :«شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، ولی به فکر دیگران بود. منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله ی یک قایق به آن طرف فرستادم. وقتی برگشتم، محمدحسین پرسید :«چه کار کردی؟» گفتم :«هیچی! فرستادمش عقب.» گفت :«خیلی خوب! پس برویم.» هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین هم حالت تهوع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم :«محمدحسین چی شد؟» گفت :«چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمدحسین را سوار ماشین کرد و گفت:«سریع او را به عقب برگردانید!.» چشمان نابینا (راوی: حاج اکبر رضایی) حوالی ظهر بود. محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. چشمانش جایی را نمی دید. دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود. اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، اما یکی، دو ساعت بعد متوجه شدم که وضعیت من هم مثل محمدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد. حسرت آخ (راوی: محمدعلی کارآموزیان) مجید آنتیک چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند، چون بچه هایی را که قبلا مصدوم شده بودند، دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچه ها، چهار نفر می شدیم. یادم می آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام بدهد. او با همان وضعیت که یک چفیه دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رساند. توی بیمارستان خیلی از بچه ها بودند، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند. محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد. وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند. بعد از معاینه محمدحسین آن طرف تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به اهواز منتقل شوند. من همین طور که ایستاده بودم، کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم. یزدانی آمد و دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو، گفت :«کمک کنید این بنده ی خدا دارد می میرد!» دکتر آمد معاینه کرد و دید حالم خیلی خراب است، چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمدحسین. من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد. در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیما های عراقی آمدند و محدوده ی بیمارستان را بمباران کردند. آن هایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همان طور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می کرد. بالاخره تعداد به حدّ نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد. صندلی های توبوس را برداشته بودند. بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند. همه حالت تهوع داشتند. و بعضی ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند. من دیگر چشمانم باز هم نمی شد، گفتم :«محمدحسین در چه حالی من اصلا نمی بینم.» گفت :«من هنوز کمی می توانم ببینم.» وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم، گفتم :«من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :«عیبی ندارد! خوب می شوی، پیراهن من را بگیر، هر جا رفتم تو هم بیا!» من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم. از طریق صداهایی که می شنیدم، متوجه اوضاع اطرافم می شدم. وارد سالن بزرگی شدیم. محمدحسین مرا روی تخت خواباند. خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید. احساس می کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند، چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد، اما کمترین آه و ناله ای نمی کرد، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیت حال مرا می پرسید. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_نه عروج (رضا نژاد شاهرخ آبادی) یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند. حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهده ام برمی آمد این بود برایشان کمپوت باز می کردم و آب آن را در لیوانی می ریختم و به آن ها می دادم. یک مرتبه دیدم محمدحسین و چند نفر از بچه ها را آوردند. سراسیمه به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت :«نژاد دیگر فایده ندارد واز من گذشته.» گفتم :«بخور! این حرف ها چیه؟ الآن وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می کنند.» گفت :«بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.» با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟ احتمالا حالش خیلی بد است، هذیان می گوید. هنوز فکری که در ذهنم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد :«اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید، اتوبوس ها آمدند.» به طرف در دویدم. خیلی تعجب کردم، محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید. برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. گفت :«نژاد! یک پتو بیار و کفت ماشین بینداز.» او را کف ماشین خواباندم. گفت :«حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیار اینجا.» از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم، دیدم محمدرضا با صدای بلند داد می زند :«نژاد بیا! نژاد بیا!» به طرفش رفتم. او نیز همین خواهش را داشت :«نژاد من را ببر کنار محمدحسین.» این دو نفر معروف بودند به دوقلو های واحد اطلاعات. محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم. دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند. می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم، محمدحسین گفت :«نژاد گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است. از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند.» وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد. به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. او گفت :«فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.» گفتم :نه ان شا الله به سلامتی بر می گردی.» بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت :«نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچه ها برسانی.» او می دانست که دیگر برنمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیز ها را پیشگویی می کرد. چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_نه عروج (رضا نژاد شاهرخ
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود بچه های آشنا (حاج اکبر رضایی) در بیمارستان اهواز زیاد ما را نگه نداشتند. فقط یک معاینه ی ساده و یک سری اقدامات درمانی اولیه را انجام دادن، بعد همه را به فرودگاه فرستادند. من از روی صدا ها فهمیدم که همه ی بچه ها آشنا هستند. توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد. خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و ما را به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند. بیمارستان خاتم الانبیا (محمدعلی یوسف اللهی) معمولا اگر خبری از محمدحسین می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند. دوستانش اطلاع دادن که محمدحسین شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا ی تهران بستری است. من قضیه را برای داداش تعریف کردم. او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود، به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود بچه های آشنا (حاج اکبر رضا
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_یک محفظه های شیشه ای آخرین دیدار (غلامحسین یوسف اللهی) وقتی پسرم خبر داد که محمدحسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است، خانه، برایم مثل زندان شد. مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم. این شد که با حاج خانم و دو پسرم ، محمدعلی و محمدشریف، به طرف تهران حرکت کردیم. این قدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم. دلم هزار راه می رفت و افکار ناجور، ذهنم را خسته کرده بود. از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می مرد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمدحسین را ندیدم، مادرش را بالای سرش نبرم، چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد. به او گفتم :«حاج خانم! شما خسته اید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم، محمدعلی را می فرستم دنبال شما.» او قبول کرد. من و برادر بزرگش رفتیم داخل پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم. آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند. از دور دیدم که محمدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده. سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود. نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند. معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده. اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم. کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی، جان به جان آفرین تسلیم کرد. او منتظر بود تا ما را ببیند و برود. اول گمان کردیم اشتباه می کنیم، پرستار ها را صدا زدیم و همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه، شهادت او را تایید کردند، روپوش سفیدی روی او کشیدند و ما را هم به بیرون هدایت کردند. دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم. کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید. یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است. نمی توانستیم این خبر را اینجا به او بدهیم. مطمئن بودیم بی تابی هایش در طول مسیر، هم برای خودش خطرساز است و هم حال ما را دگرگون می کند. از بیمارستان که بیرون آمدیم، به او گفتم :«محمدحسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستادند.» قرار شد او به همراه محمدعلی به کرمان برگردد. من و محمدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمدحسین در تهران ماندیم. پیکر مطهر محمدحسین را با هواپیما به کرمان منتقل کردیم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_یک محفظه های شیشه ای آخر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معراج (محمدرضا مهدی زاده) یک ماهی می شد که محمدحسین را ندیده بودم. آن روز وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم دگرگون شد و نمی دانم که از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم. می خواستم هر طور شده برای آخرین بار او را ببینم، اما سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت داخل شوم. بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم. حالم دست خودم نبود. پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت. یکی یکی خاطرات محمدمحسین پیش چشمم مجسم می شد. لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود. بارها با خودم گفتم، یعنی دیگر نیست؟ خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید. سرباز که دید خیلی بی تابی می کنم. دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد. درِ یک کانتینر را باز کرد، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آن ها رویشان نوشته شده بود. با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم. در تابوت بسته بود. سعی کردم با دست بازش کنم، سرباز با نگرانی گفت :«نه این کار را نکن! برای من مسئولیت دارد.» با گریه و التماس به او گفتم : «خواهش می کنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم. قول می دهم گریه نکنم، فقط یک لحظه، بعد می روم بیرون.» هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم، نشد. از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم دوباره سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود اشاره کرد بیا. چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم چشمم که به صورت محمدحسین افتاد، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت. فقط اشک می ریختم. او در تابوت را بست، اما من دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم. سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون آمدم. حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم. نمی دانم کِی خوابم برد، اما در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت : «محمدرضا! خیلی ناآرامی. مگر چی شده که این قدر بی تابی می کنی؟ مگر خودتان دنبال این چیزها نبودید؟ حالا که ما رفتیم حسادت می کنید؟» خواستم سئوالی بپرسم که از خواب پریدم. خوب به اطرافم نگاه کردم، خودم بودم و تاریکی شب. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرانمنش) همه ی بچه ها از #شهادت محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم #گریه می کردم. هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این #دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم. یک شب، در لباس رزم و #اسلحه به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : «به همین زودی داری #روحیه ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید #صبر کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید #تحمل کنی.» بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرا
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_چهار سراغ بچه ها (حسین متصدی) در عملیات والفجر هشت من شدیدا مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم. خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم؛ تا اینکه یک روز احمد نخعی تلفن کرد. خوشحال شدم و سراغ بچه ها را گرفتم. او داشت اسم بچه هایی را که #شهید شده بودند، ردیف می کرد «هندوزاده، دیندار، کاظمی، یزدانی و...». حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد. نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را می فشرد. هر اسمی را که می گفت حالم بدتر و تاب و توانم کمتر می شد؛ تا اینکه یک دفعه نام محمدحسین را شنیدم.... وقتی خبر شهادت او را داد، گوشی تلفن را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_چهار سراغ بچه ها (حسین م
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_پنج ما با شما هستیم (محمدعلی کارآموزیان) خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام، کسی می خواند : یا کریم یا رب... بعد ذکر مصیبت آقا امام حسین (علیه السلام) شروع شد. ناگهان محمدحسین را در مقابلم دیدم. خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم. آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام. بعد یادم آمد که او شهید شده است، پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم و گریستم. گفتم :«محمدحسین رفتی و ما را تنها گذاشتی.» به آرامی سرم را بلند کردم و با لبخند گفت : «علی آقا نگران نباش ! ما با شما... ما با شما هستیم.» #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_پنج ما با شما هستیم (محم
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_شش من شهید می شوم (محمدهادی یوسف اللهی) یادم است یک بار با محمدحسین در گلزار شهدا بودیم. او یک به یک قبر های دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آن ها نقل می کرد. همین طور که میان #قبر ها می گشتیم، یک مرتبه محمدحسین ایستاد. رو به من کرد و گفت :«هادی! می خواهم چیزی بهت بگویم.» گفتم :«خب بگو!» گفت :«من #شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند.» 🥀 من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمدحسین چه می گوید. حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم. دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود. با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت، قبرها را تعیین می کرد، خیلی بود که پیش بینی محمدحسین کاملا درست از آب درآمد👌 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_شش من شهید می شوم (محمده
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هفت من جایگاه خودم را دیده ام! (محمدهادی یوسف اللهی) حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت، فراموش نمی کنم... من سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم. نیمه های شب رسیدم. خانه ی پدرمان اتاقی داشت که هر وقت من یا محمدحسین نیمه شب از منطقه می آمدیم، برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، بی سر و صدا به آنجا می رفتیم. آن شب من خیلی خسته بودم و زود به رختخواب رفتم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم در اتاق باز و آقا محمدحسین آمد تو. هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم. هم محمدحسین خسته بود، هم من. زیاد نمی توانستیم بیدار بنشینیم. محمدحسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت، خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید. من هم سر جای خودم رفتم. ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :«هادی! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی؟» من حقیقتا یکه خوردم. گفتم :«یعنی چه جای خودم را ببینم؟» گفت:« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی؟» من که اصلا از حرف هایش سر در نمی آوردم ، با تردید گفتم :«نه!» گفت :«من جای خودم را دیدم. می دانم کجا هستم.» نمی فهمیدم چی می گوید. از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد. گویا محمدحسین نیز متوجه شد، چون دیگر حرفش را ادامه نداد. بعد ها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم، خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم. ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم. احساس بی لیاقتی می کردم. واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم، حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود. اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفت و گوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هفت من جایگاه خودم را دی
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هشت فراق محمدحسین (غلامحسین یوسف اللهی) شهادت محمدحسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی می کرد صبر کند، اما دلتنگ او بود. من مطمئن بودم این داغ، او را از پای در می آورد. یک بار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :«بلند شو بریم پیش محمدحسین!» گفتم :«الآن که نصف شب است، بگذار برای فردا.» گفت :« نه! همین الآن برویم. من خوابش را دیدم. دلم برایش تنگ شده.» حدود ساعت دو و نیم شب بود که بلند شدم. خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم. او سر قبر نشست و انگار که محمدحسین زنده باشد شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او. آن شب تا صبح سر مزار محمدحسین نشستیم. معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زودتر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد. جان و جهان جان و جهان! دوش کجا بوده ای نی غلطم، در دل ما بوده ای دوش ز هجر تو جفا دیده ام ای که تو سلطان وفا بوده ای آه ڪه من دوش چه سان بوده ام! آه که تو دوش که را بوده ای! رشک برم کاش قبا بودمی چون که در آغوش عبا بوده ای #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ”✨برای اولین بار منتشر شد✨“ از #شهید_حسین_یوسف_الهی چه می دانید؟🤔 همان شهیدی که #سردار_حاج_قاسم_
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_نه شهید محمدحسین یوسف الهی یکی از دوستان و همرزمان نزدیک #شهید_سلیمانی بود که طبق وصیتش او را در جوار این شهید در #گلزار_شهدای_کرمان به خاک سپردند. به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سپهبد شهید قاسم سلیمانی در دوران هشت سال دفاع مقدس فرماندهی لشکر ۴۱ثارالله را بر عهده داشت که متشکل از رزمندگان کرمان بود. شهید حسین یوسف الهی یکی از دوستان و همرزمان نزدیک شهید سلیمانی بود که طبق وصیتش او را در جوار این شهید در گلزار شهدای کرمان به خاک سپردند. اما این تدفین ماجراهای خاص خودش را داشت به روایت شاهدان عینی پیکر شهید یوسف الهی هنوز بعد از گذشت ۳۴سال از شهادتش سالم مانده است!👌 شهید محمدحسین یوسف الهی متولد سال ۱۲۴۰ در شهر کرمان بود. او در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد. با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا شده و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهجالبلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است. شهید محمدحسین یوسف الهی فعال دوران انقلاب و هشت سال دفاع مقدس در لشکر ۴۱ثارالله کرمان در واحد اطلاعات و عملیات که بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر۸ در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافینژاد تهران به #شهادت رسید.🥀 سردار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی گفت: هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر۸ دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و نجات داد و خودش شیمیایی شد و به شهادت رسید. سردار شهیدسلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچکدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقاً ما در این کار موفق و پیروزیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای؟ در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلاً وضع فرق میکنه و از همه سختتر است، موفق میشویم!؟ حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: #حسین_پسر_غلامحسین به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.😊 #پایان #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 #آھ حــالا ڪه تا دیار تو ما را نمےبرند ما قلبمان شڪست حرم را بیاورید....💔😔 #آھ_ارباب... #آھ_ی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#آھ...
او #حسین_پسر_غلامحسین بود....
#آھ_ارباب...
#آھ_یازینب...
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#اربعین
#محرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده
💔
سلام همسنگری ها
توفیق حاصل شد به زیارت #حاج_قاسم عزیز مشرف شدیم
تا ساعاتی دیگه لایو میذارم ان شالله
در مورد #شهید_عبدالمهدی_مغفوری این هشتک رو دنبال کنین و مطالب رو بخونین
در مورد #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی هم همین هشتک و هشتک #حسین_پسر_غلامحسین رو دنبال کنین
ان شالله با معرفت بیشتری زیارت کنیم 🥀
#نائب_الزیاره اعضای محترم کانال #شهیدشو هستم