شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هشت - میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_نه
نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل
همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام.
از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
سجاده را که جمع می کند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری می گذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت
میز تحریرش می نشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه
میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که برنامه نریختین؟
- چطور؟
- میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
- کجا؟
- این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است.
خودش برید
و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم
میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق،
دلم میخواست سر تا پایش را ببوسم.
هواپیما می نشیند، حال من غریب تر میشود؛ جایی پا گذاشتهام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛
جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه
تقابل حزب اموی و حزب علوی ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین
پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظرش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد
به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اولبریمزیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می داند
که میگوید: ببرمون زینبیه.
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_نه عروج (رضا نژاد شاهرخ آبادی) یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند. حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهده ام برمی آمد این بود برایشان کمپوت باز می کردم و آب آن را در لیوانی می ریختم و به آن ها می دادم. یک مرتبه دیدم محمدحسین و چند نفر از بچه ها را آوردند. سراسیمه به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت :«نژاد دیگر فایده ندارد واز من گذشته.» گفتم :«بخور! این حرف ها چیه؟ الآن وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می کنند.» گفت :«بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.» با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟ احتمالا حالش خیلی بد است، هذیان می گوید. هنوز فکری که در ذهنم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد :«اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید، اتوبوس ها آمدند.» به طرف در دویدم. خیلی تعجب کردم، محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید. برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. گفت :«نژاد! یک پتو بیار و کفت ماشین بینداز.» او را کف ماشین خواباندم. گفت :«حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیار اینجا.» از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم، دیدم محمدرضا با صدای بلند داد می زند :«نژاد بیا! نژاد بیا!» به طرفش رفتم. او نیز همین خواهش را داشت :«نژاد من را ببر کنار محمدحسین.» این دو نفر معروف بودند به دوقلو های واحد اطلاعات. محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم. دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند. می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم، محمدحسین گفت :«نژاد گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است. از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند.» وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد. به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. او گفت :«فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.» گفتم :نه ان شا الله به سلامتی بر می گردی.» بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت :«نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچه ها برسانی.» او می دانست که دیگر برنمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیز ها را پیشگویی می کرد. چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد