eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_هفت به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شد
💔 صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان نگرانی و دلواپسی سرتا پایم را فرا میگیرد؛ تمام احتمال هایی که وجود دارد از ذهنم میگذرد و زبانم بند می آید؛ نه، نباید این آرامش تازه وارد انقدر زود برهم بخورد. به خودم که می آیم، حامد و عمه پیاده شده اند و مشغول روبوسی‌ و خداحافظی اند. حامد خم میشود و چند بار به شیشه میزند: آبجی خانوم شما تشریف نمیارید خدافظی؟ این ماموریت های حامد شاید برای عمه کمی عادی شده باشد اما برای من هنوز نه؛ میدانم تا حلالش نکنم، نمیرود، برای همین شاید بد نباشد کمی اذیتش کنم؛ با حالت قهر، رویم را برمیگردانم، میدانم الان مستاصل و درمانده، به هر روشی برای منت کشی متوسل میشود؛ نگاهش نمیکنم، صدایش هم نمی آید. در عقب باز میشود، حدس میزدم، مینشیند کنارم و منت میکشد: آبجی خانوم... نمیخوای حلال کنی؟ یک «نه»محکم حواله اش میکنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛ غرور نظامی اش باشد برای تروریست ها و داعشی ها! اینجا غرور نداریم، باید حسابی منت بکشد و باج بدهد؛ مثل بار قبل در کربلا؛ اما مثل اینکه اینبار از این خبرها نیست؛ دوباره انگشتان کشیده اش صورتم را برمیگرداند، سرم را عقب میکشم و خیره میشوم به صورتش. لبخند نمیزند، فقط نگاه میکند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو میرود، کم نمی آورم. میگوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی از مردم سوریه، بلانسبت دور از جون. وا میروم، بخاطر فشار دندانهایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق میکشد: میدونی داعش چیه؟ دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هفت آسانسور محمدحسین از
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

تخت خالی


یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمدحسین بروم، ولی چون کار داشتم و وقتم تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.

 کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم این چه جور ملاقاتی بود؟ آتش نمی بردی! خب! یک کم از وقتت را به محمدحسین اختصاص می دادی! تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.


بعد ازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجب دیدم که تخت خالی است و از محمدحسین هیچ خبری نیست.

 اول گمان کردم او را برای کار های درمانی، عکس و یا آزمایش بردند. از پرستار پرسیدم:« ببخشید! این بیمار ما، آقای یوسف اللهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»


پرستار گفت :«نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم :«بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت :«راستش ایشان فرار کردند.»


فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده. محمدحسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود.


... 
...



💞 @aah3noghte💞