💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هجدهم راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی رودخانه ی کنگاکُش شناسایی دیگری که ما با بچه های اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه کنگاکُش بود. در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپه های پراکنده ی اطراف رودخانه مستقر بودند. هم گشتی های عراقی برای شناسایی می آمدند و هم بچه های ما می رفتند. آن شب قرار بود محمد حسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد. به سمت رودخانه کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می دادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می شوند. تعدادمان تقریبا برابر بود، اما آن ها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمی دانستیم گه خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی های عراقی احتمال می رفت که از نیروهای دشمن باشند. بچه ها سریع متوقف شدند، آن ها هم با دیدن ما ایستادند. در واقع هر دو طرف به هم شک کرده بودیم. باید احتیاط می کردیم، نمی شد بی گدار به آب زد نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم. محمدحسین گفت : « من و اکبر قیصر با سیدمحمد تهامی و یکی ، دو نفر دیگر از بچه ها سمتشان می رویم. شما هم بکشید روی تپه ی پشت سر. اگر آنها عراقی بودند که ما درگیر می شویم و شما در این فاصله دو کار می توانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر می شوید و به کمک هم از بین می بریمشان یا اینکه سعی می کنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند، چه بهتر! تکلیف را روشن می کنیم و بر می گردیم.» طبق معمول او برای نجات بقیه، برای خطر کردن پیش قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند، راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پست سرمان بود، رفتیم. هر چند لحظه یک بار بر می گشتیم و بچه ها را نگاه می کردیم. منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود. محمدحسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت. انگار نه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود، حتی حاضر نبود خم شود و با سینه خیز برود. پیش از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم، آن ها رسیدند. فرصتی نبود، همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینم نتیجه چه می شود. وقتی بچه ها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند. ما هم از دامنه ی تپه پایین آمدیم. وقتی محمدحسین آمد، گفت :«آنها بچه های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چاره ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد.» این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم. همه او را خوب می شناختند و می دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست، ترس از خداست. بیا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد