شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_نه هنوز مدت زیادی از رف
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  





محمدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدت زیر آتش گرفته بودند.
ما هم نگران این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. گلوله های خمپاره ، یکی پس از دیگری، در اطراف محمدحسین منفجر می شد،؛ اما نکته عجیب برای ما خنده های محمدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.

 انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند. من و مطهری صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم. 

فقط حدود هفتاد و پنج خمپاره شصت اطرافش زدند، اما او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید. 
خوشبختانه بدنش کوچکترین خراشی برنداشت. وفتی رسید، خیلی خوشحال بود.

 جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
« رفتم تمام مواضعشان را دیدم میدان مین که اصلا ندارند، آن کانال را جدید کنده اند، تازه دارند سنگرهایشان را می زنند. خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»


محمدحسین تمام این اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود.
 شاید اگر شب این ماموریت را انجام می داد، خطرش کمتر بود، اما به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد. برای او کار از هر چیزی مهم تر بود.

 وقتی حرفهایش تمام شد به طرف سنگر رفت و به شوخی گفت :«اینم از کار شب ما. در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»


دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق



... 
...



💞 @aah3noghte💞