✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_هشت جراحت گلو و تار های صوتی راوی: مادرشهید روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمدحسین مجروح شده و به کرمان آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است. سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، خدا را شکر همه ی اعضای بدنش را سالم دیدم، گردنش باندپیچی بود. نزدیکش شدم با صدای نحیف ، سلام کرد. اول گمان کردم از ضعف عمومی، صدایش بالا نمی آید، بعد متوجه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است و تارهای صوتی اش صدمه دیده اند و نمی تواند حرف بزند. بعد از مدتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد، جراحتش تا حدودی التیام یافته بود. هنوز نمی توانست صحبت کند، یعنی حالت حرف زدن داشت، اما هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید. من خیلی نگران بودم و با خودم گفتم : "اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم" و خودم را دلداری می دادم و می گفتیم خدا را شکر زنده است، اما دکترها به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند. به این حرف ها و نظر ها دل خوش کردم و راضی بودم به رضای حق. حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می پرسید : «محمدحسین چه طوری داداش؟» می گفت :«خوبم! هیچ مشکلی ندارم.» خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاد که محمدحسین از ناحیه ی گلو زخمی شد. بعد ها شنیدم یکی از دوستان همرزمش به نام عباس طرماحی که همراه او بوده، ماجرا را چنین تعریف کرده است: #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد