✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_نه جراحت گلو و تار های صوتی راوی: مادرشهید آن شب قرار بود که همراه عده ای از بچه ها شناسایی محوری در گیلان غرب برویم. فرمانده ی اطلاعات گفته بود که محمدحسین یوسف اللهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده ی بالاتری خدمت کند. به همین خاطر حمید مظهری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور انجام وظیفه کنیم و بدین ترتیب محمدحسین همراه ما نیاید ، اما او قبول نمی کرد. نمی توانست بچه ها را به حال خود رها کند. او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروها داخل منطقه شوند، خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکار ها را ارائه دهد. شب قبل، همین کار را کرده بود، ولی با این حال آن شب هم می خواست با ما بیاید. او تصمیم خودش را گرفته بود. با محمدحسین تیم ما پنج نفره می شد: من، محمدحسین، حمید مظهری صفات، یک تخریبچی و یک بلدچی. وظیفه ی تخریب چی شناسایی راه ها در میادین مین بود. اینکه کجا مین بگذاری شده و کجا نشده است؟ بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه، تپه و شیارها را می شناخت و بچه ها هم کار شناسایی انجام می دادند. همه ی بچه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود. یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم، چند نارنجک به علاوه ی دو تا دوربین که یکی از آن ها دید در شب بود یک قطب نما. گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاق اقتاد به عقب برگردیم. فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه ی مورد نظر برسیم. حوالی ساعت چهار بعد ازظهر بود، همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم. نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که تحویل ارتش بود. هماهنگی های لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم..... محمدحسین جلو بود، بعد تخریب چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر. ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت. طبق معمول بچه ها زیر لب ذکر می گفتند و ایه ی وجعلنا... را زمزمه می کردند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد